Friday 31 October 2014

همدلی با دشمن: درد تو درد من



در تمامت بیداری خویش هر نماد و نمود را٬ 
با احساس عمیق درد دریافتم 

شاملو

همه‌ی ما با درد آشنایی داریم. همه‌ی ما کمتر یا بیشتر آن را تجربه کرده‌ایم. همه‌ی ما آن را می شناسیم. کافیست درد یکی از عزیزانمان را ببینیم ٬چه می‌کنیم؟ پاسخ عیان است. با آنچه که آن را “همدلی” می‌نامیم بهترین تلاشمان را برای درک آنها و بهتر شدن حالشان انجام می‌دهیم. انسان موجودی اجتماعی‌ست و از همین رو بقایش در گروی توان‌مندی او برای داشتن عملکرد ارتباطی موثر در جامعه است. ارتباط اجتماعی نیازمند درک احساسات٬ نیات٬ عقاید و باورهای دیگران و ارایه‌ی پاسخی مناسب و درست به آن است؛ و این همان منظور علمی و امروزین ما از همدلی است. تانیا سینگر عصب‌شناسیست که چند سال قبل در دانشگاه یوسی‌ال لندن برای اولین بار و به شکلی متفاوت دست به بررسی دقیق‌تر این موضوع زد. او با کمک روش‌های تصویربرداری مغزی آن‌چه را که در مغز گروهی از افراد در هنگام درد اتفاق می‌افتاد و نیز آنچه را که در هنگام مشاهده‌ی درد عزیزانشان (مثلا شریک عشقی‌شان٬ وقتی با محرک دردآور مشابهی تحریک می‌شدند) مورد بررسی قرار داد. وی با انجام بررسی‌های مختلف در نهایت پی برد هرچند بخش‌های مختلف و متعددی از مغز بنام “ماتریکس درد” که مسئول پردازش و ادراک درد در ما و دیگرانند فعالیت چشمگیری را نشان می‌دادند اما تنها بخش‌های بخصوصی از آن (بخش قدامی یا جلویی منطقه ی اینسولا و نیز بخش قدامی قشر سینگولیت در عمق مغز) در هر دو حالت٬ چه وقتی فرد خودش درد را تجربه می‌کند و چه وقتی شاهد درد کشیدن عزیزانش باشد٬ فعالیت مشابهی را داشتند. او نهایتا این طور نتیجه‌گیری کرد که این بخش‌ها از منظر مبانی عصب‌شناختی درد و همدلی برای درد (به معنای ایجاد تجربه‌ای هیجانی در ما و در نتیجه‌ی آن نشان دادن واکنش به مشاهده‌ی درد کشیدن دیگران٬ که در اینجا منظور عزیزانمان است) را می‌توان بعنوان کاندیداهای اصلی در مغز در نظر گرفت 


حال بعد از صحبت درباره‌ی "همدلی برای درد" بخصوص در رابطه با عزیزانمان٬ بیایید از زاویه‌ای متفاوت به این مساله نگاه کرده و پرسش تازه‌ای را مطرح کنیم: در صورت مشاهده‌ی “درد و رنج دشمنانمان" چه اتفاقی در مغز ما می‌افتد؟ 

تحقیق جالبی در این باره صورت گرفت. دکتر لیزا عزیز زاده و همکارانش در مرکز عصب پژوهی دانشگاه کالیفرنیا-لوس آنجلس مطالعه ای را انجام دادند که در آن از تعدادی مردان جوان یهودی خواستند تا به داستان‌های مربوط به دو گروه از افراد توجه کنند: گروه اول تعدادی از افراد نئونازی که عقاید تند و تنفرآمیز و افراطی ضدیهود داشتند و گروه دوم تعدادی از افراد غیرافراطی که عقایدی متعادل و دوستانه‌تر داشتند. سپس از آنها درخواست شد تا به تصاویر ویدیویی هر دو گروه در هنگام تجربه‌ی یک رویداد دردناک نگاه کنند. با استفاده از روش‌های تصویربرداری مغزی فعالیت بخش‌های مختلف مغز آنها را در هنگام دیدن هر دو گروه مورد بررسی قرار دادند. هدف آنها این بود که ببینند در هنگام مشاهده‌ی درد و رنج افرادی که به نظر ما دوست داشتنی‌تر می آیند (گروه متعادل و غیرافراطی) در مقایسه با کسانی که به نظر ما نفرت‌انگیز و یا دشمن هستند (گروه نئونازی‌های افراطی) چه بخش‌هایی از مغز ما و شبکه‌های عصبی مربوط به پردازش درد و همدلی و... فعال می‌شود و واکنش مغز در این دو حالت چگونه است. فکر می‌کنید نتیجه چه بود؟ 


اولین پیش‌بینی این محققین قبل از انجام تحقیق این بود که با توجه به یافته های قبلی٬ هنگام مشاهده‌ی درد و رنج افراد معمولی (گروه با عقاید متعادل) و در مقایسه با مشاهده‌ی درد و رنج افراد نفرت‌انگیز یا دشمنانمان (گروه نئونازی‌ها) فعالیت بیشتری را در بخش‌هایی از مغز (ماتریکس درد) خواهیم دید؛ بخصوص که در مطالعات قبلی از جمله آنچه پیش‌تر و در ابتدا صحبتش شد مشخص شده بود که بخش‌هایی از این مناطق در همدلی برای درد با عزیزانمان نقش مهمی را ایفا می‌کنند. همین‌طور پیش‌بینی دوم آنها این بود که در هنگام مشاهده‌ی درد کشیدن دشمنانمان مناطقی از مغز (استریاتم) که در پاداش‌دهی و تشویق نقش دارند فعالیت بیشتری را نشان خواهند داد. نتایج حاصل نشان می‌داد پیش‌بینی دوم دقیقا درست از آب در آمد و بخش‌هایی از مغز که در پردازش‌های مربوط به پاداش‌دهی نقش دارند در هنگام مشاهده‌ی درد کشیدن دشمنانمان فعالیت بیشتری را نشان می‌دهند. این بطور مشابه نه تنها در تحقیقات قبلی که در مصاحبه‌ای در پایان آزمایش وقتی شرکت کنندگان (یهودی) صراحتا اظهار داشتند از دیدن درد و رنج نئونازی‌ها لذت می‌بردند٬ تایید شد. تحلیل این مساله هم آسان است؛ وقتی فردی خائن٬ متجاوز٬ نفرت انگیز یا دشمن ما به سزای عمل زشتش می‌رسد از نظر ما طبیعتا ماهیتی رضایت‌بخش دارد


 اما نکته‌ی تعجب برانگیز و جالب توجه ماجرا غلط از آب در آمدن پیش‌بینی اول بود؛ به‌عبارت بهتر برخلاف گمانه‌زنی محققین فعالیت بخش‌هایی از مغز ما که مسئول پردازش درد در ما و دیگران و همدلی برای درد است (همان ماتریکس درد) در هنگام مشاهده‌ی درد کشیدن دشمنانمان فعالیت بیشتری را نشان می داد! آن‌ها برای توضیح این موضوع دلایلی همچون افزایش اهمیت موضوع و برجسته بودن آن برای فرد و نیز میزان ارتباط آن با وی را مطرح کردند و نه الزاما افزایش همدلی. نوع و میزان فعالیت ماتریکس درد در شرایط و موقعیت‌های مختلف متفاوت است و تنها و همیشه با میزان علاقه‌ی ما با فردی که در حال درد و رنج کشیدن است منطبق نیست و ارتباط مستقیمی ندارد و می‌تواند تحت تاثیر عواملی چون تعلق به یک گروه قومی و نژادی (هنگامی که یک نفر شاهد درد کشیدن فردی از قوم و نژاد خود است ماتریکس درد در مغز وی فعالیت بیشتری را نشان می‌دهد تا زمانی که شاهد درد کشیدن مشابه فردی خارج از گروه قومی و نژادیش باشد)٬ برداشت ما از منصفانه بودن رفتار دیگری و سزاوار بودنش٬ تجربه ی شخصی از محرک یا عامل درد و... باشد. در واقع به نظر می‌رسد به نوعی در مغز ما پردازش درد دشمنانمان و توجه به رنج افرادی که آنها را نفرت‌انگیز و خطرناک می‌دانیم نسبت به کسانی که با ما دشمنی ندارند مهم‌تر است؛ بعبارتی دیگر می توان گفت مغز ما به درد دوستانمان توجه می‌کند و به درد دشمنانمان توجهی بیشتر


اما از سوی دیگر فعال شدن شبکه‌های عصبی مرتبط با پاداش و لذت در مغز افراد به هنگام مشاهده‌ی رنج دشمنانشان٬ به نوعی تایید کننده چیزیست که آن را اصطلاحا "شادِن-فروید" می‌نامیم. منظور از این اصطلاح (که اصلا کلمه‌ای آلمانیست) لذت بردن از مشاهده‌ی درد و رنج و شکست دیگری‌ست. نتایج بدست آمده از این بررسی همچون تحقیقات قبلی صورت گرفته در این زمینه تا حدودی نشان از تایید و درستی این مساله نیز دارد. در سال ۲۰۱۱ یک عصب پژوه اجتماعی بنام مینا سیکارا و همکارانش در دانشگاه پرینستون مطالعه‌ی جالب توجهی را در این باره و بر روی طرفداران متعصب دو تیم بیسبال آمریکایی که رقبایی قدیمی هستند انجام دادند و بر اساس نتایج آن که در مقاله‌ای جالب تحت عنوان “ما در برابر آنها” به چاپ رسید نشان دادند شادن-فروید هیجان پیچیده‌ایست که واقعا در مغز افراد اتفاق می‌افتد و دقیقا هم در همان مناطقی از مغز که در همدلی برای درد و نیز پاداش‌دهی نقش عمده‌ای دارند رخ می‌دهد. به عبارت ساده‌تر طرفداران یک تیم (و نه الزاما خود بازیکنان) از دیدن شکست و ناراحتی هواداران تیم رقیب (و نه صرفا پیروزی تیمشان) احساس خوشحالی می‌کردند و لذت می‌بردند و این دقیقا بر اساس مشاهده‌ی نحوه‌ی عملکرد مناطق نامبرده در مغزشان در دستگاه اسکن مغز و نیز اظهارات خودشان مورد تایید قرار گرفت. علاوه بر این آنها به نکته‌ی تعجب برانگیز و جالب دیگری هم پی بردند و آن اینکه شادن-فروید با میزان "تمایلات و رفتارهای پرخاشگرانه‌ی افراد" در ارتباط است و این هیجانات می‌تواند زمینه‌ای برای بروز رفتارهای پرخاشگرانه و خشونت‌آمیز در افراد و حتا نزاع بین آنها گردد٬ در حالی که بسیاری از آن‌ها بطور معمول انسان‌هایی پرخاشگر و ستیزه‌جو نبوده اند. شاید یک نمونه‌ی ورزشی آشنا و تمام‌عیار از شادن-فروید کسی نباشد به جز ژوزه مورینیو سرمربی حال حاضر تیم فوتبال چلسی. مردی که استاد بازی‌های روانی و البته زجرکش کردن حریفان و طرفدارانشان است٬ بخصوص اگر شکست خورده باشند. وقتی تیم تحت رهبریش (پورتو) در رقابتهای قهرمانی اروپا منچستریونایتد قدرتمند را با گلی دیرهنگام و غیرمنتظره شکست داد در مقابل دیدگان بهت‌زده مربی و بازیکنان حریف و ده‌ها هزار هوادار دو آتشه‌ی آنها دیوانه‌وار در استادیوم اولترافورد دوید و چنان به ابراز شادمانی پرداخت که هر بیننده‌ای می‌توانست حس کند دیدن خشم و ناراحتی بی حد و حصر رقیب قدر و هواداران پر شورش چگونه آتش شادی او را به مراتب داغ‌تر هم کرده است. همین‌طور در طول سال‌های بعد در چند زمان متفاوت وقتی با تیم‌هایش (چلسی و اینترمیلان و رئال مادرید) در استادیوم نود هزار نفری نیوکمپ موفق به شکست قوی‌ترین تیم جهان و رقیب اصلیش یعنی بارسلونا و پایان دادن به افسانه‌ی شکست ناپذیری آنها و سبک منحصر به فرد فوتبالشان شد در مقابل چشمان پر از خشم و خون هزاران هزار طرفدار متعصب رقیب دست به انجام چنان حرکات تحریک‌آمیزی زد که حتا بازیکنان حریف از کوره در رفتند و نسبت به او واکنشی پرخاشگرانه نشان دادند. در حقیقت او استاد بی چون و چرای چنین نمایش‌های برتری‌جویانه‌ است به طوریکه در یک مورد دیگر از جالب‌ترین کارهایش در کنفرانس خبری پیش از بازی وقتی از سوالات خبرنگاران خسته شد ناگهان ترکیب تیمش را به شکلی غیرمنتظره اعلام کرد٬ همین‌طور ترکیبی که دوست داشت بارسا به میدان بیاید؛ هر دو تیم با همان ترکیب در نیوکمپ به مصاف هم رفتند و در نهایت البته این تیم او بود که این دوئل را برد و در پایان مجددا آن حرکات تحریک‌آمیز و لذت حاصل از مشاهده تحقیر تمام‌عیار حریف و هوادارانش را حتا بیشتر از همیشه می‌شد در چهره و رفتارش دید. آن چه آقای خاص در پس انجام این‌ها تجربه کرده و می‌کند احتمالا نوعی شادی و شعف منحصر به فرد و بعبارتی شادن-فروید در حد اعلای خودش است که حس برتری‌جویی فوق‌العاده‌اش را نه تنها با پیروزی در میدان مسابقه و کسب نتیجه‌ی دلخواهش که با زجر و تحقیر و عذاب هرچه بیشتر رقیبانش تمام و کمال ارضا می‌کند


اما در جست و جوی چرایی این مساله و با نگاهی بازتر در گستره‌ی تاریخ به آسانی پی می‌بریم این ویژگی همواره در نوع بشر بوده است. بطور مستند می‌توان آن را از زمان ارسطو تا روم باستان و سرانجام تا عصر حاضر آن را در جای جای تاریخ مشاهده کرد. شاید یکی از پررنگ ترین نمونه‌های آن در زمان امپراطوری روم بود که در آن گلادیاتورهای نگون‌بخت در “تعطیلات رومی” در برابر چشم هزاران مرد و زن مشتاق به جان یکدیگر می‌افتادند و در نبردی برای بقا٬ خون‌بازی بی‌رحمانه‌ای را به راه می‌انداختند تا در این فستیوال مرگ عطش تماشاچیان و لذت‌جویی به ظاهر بیمارگونه‌ی مردم برای مشاهده‌ی درد و رنج انسان‌ها را با خون و مرگ پاسخ دهند. و یا در تصاویر بجا مانده از جنگ جهانی دوم که نمونه‌های فراوان و دردناکی از آن را می‌توان دید 


آرتور شوپنهاور فیلسوف معروف ماهیت آن را خبیثانه و شیطانی می‌دانست و برخی از روانشناسان هم آن را نوعی ددمنشی و سبوعیت پنهان در نهاد انسان‌ها می‌دانند. هرچند امروزه این مساله در اساس به زعم ما ناخوشایند و نامطلوب و ناپذیرفتنی است اما در روند تکامل انسان و از منظر شکل‌گیری "هویت گروهی” شاید به شکل بهتری قابل درک باشد. با این حال شخصا بر این باورم که حتا امروزه و در عصر مدرن هم می‌توان همچنان به شکل‌های مختلف “تعطیلات رومی” را با رنگ و لعابی متفاوت دید؛ یک مثال کاملا آشنای آن وقتی‌ست که مشاهده می‌کنیم چطور بسیاری از مردم با شور و اشتیاق (در بسیاری موارد از صبح خیلی زود) به میادین اصلی شهر می‌روند تا صحنه‌های دردناک و محنت‌بار اعدام‌های عمومی را (گاه حتا به صرف صبحانه یا تنقلات) با شوق و لذت مشاهده کنند و در بطن ماجرا و فارغ از هر شعار و پیامی که گردانندگان چنین مراسمی به زعم خود به دنبالشند تنها و اساسا "لذت بردن" از دیدن درد و رنج و مرگ دیگری و ثبت تصویری آن در قالب عکس و ویدیو بسان یک تفریح و سرگرمی٬ هدف اصلی آنهاست. چنین پدیده‌ای تنها مختص ایران نبوده و نیست٬ چرا که در آخرین اعدام عمومی در آمریکا که در سال ۱۹۳۶ در ایالت کنتاکی صورت گرفت بیش از "بیست هزار نفر" از مردم از این جا و آن جا برای مشاهده‌ی مراسم جمع شدند. بر این باورم بر مبنای نتایج حاصل از آنچه مینا سیکارا و همکارانش در دانشگاه پرینستون انجام دادند (پژوهش "ما در مقابل آنها") و در آن به زبان مدلل علم عصب‌پژوهی اجتماعی برای اولین بار ارتباط بین شادن-فروید و بروز پرخاشگری و خشونت را در گروه‌های اجتماعی و به‌طور کلی جامعه نشان دادند لازم باشد تا مسئولان امر نسبت به عواقب جدی این مساله و هزینه-سود آن در بازتولید خشونت در جامعه٬ دست به یک بازاندیشی تازه زده و تصمیماتی درست و مناسب را در این زمینه اتخاذ نمایند 


در نهایت مجموعه‌ی این پژوهش‌ها بطور کلی به ما نشان می‌دهد که شکل‌گیری هیجانات و عواطف در مغز انسان ماهیت بسیار پیچیده‌ای دارد و اینکه دانش عصب‌پژوهی چگونه با گام‌هایی آهسته در جهت بررسی و کشف آنها گام بر می‌دارد. این‌که “همدلی” تنها استعاره‌ای از یک آرمان‌شهر انسانی نیست بلکه اساسا بخشی مهم از ماهیت زیستی-روانی-اجتماعی ما را تشکیل می‌دهد و در افکار٬ هیجانات٬ مناسبات٬ ارزش‌گذاری‌ها٬ قضاوت‌ها و تصمیم‌گیری‌های ما نقشی عمده را ایفا می‌کند. این‌که ما بیشتر از آن‌چه در ذهن هشیار خود تصور می‌کنیم با سایر انسان‌ها٬ چه آن‌ها که عاشقانه دوستشان ‌می‌داریم و چه دشمنانمان در ارتباطیم و پایه‌های این ارتباط و درک انسانی ریشه در همین همدلی دارد که اساس زیستی-عصبی آن نیز در مغز ما شکل می‌گیرد. از این جهت است که درد دیگران را در اعماق وجودمان حس می‌کنیم و درد ما می‌شود. و ما چه بسیار به این درک و همدلی برای ساختن دنیایی انسانی‌تر نیازمندیم




No comments:

Post a Comment