Monday 11 January 2016

دیدار و گفتگو با دکتر حسن عشایری



چند روز قبل مجله بخارا در اقدامی تحسین‌برانگیز جلسه دیدار و گفتگویی با دکتر حسن عشایری برگزار کرد که با استقبال زیادی مواجه شد. آشنایی و ارادت بی‌پایان من به استاد بزرگوار و عزیزم دکتر عشایری از سالها قبل شروع شد و هر روز بیش از پیش هم ادامه داشته و خواهد داشت. نه تنها بعنوان دانشجویی مشتاق و علاقه‌مند که سر کلاس‌های ایشون با الفبای علوم‌اعصاب آشنا شدم و یا کسی که با راهنمایی و مشاوره ایشون مقاله و پایان‌نامه‌ای رو به سرانجام رسوندم و... که بعنوان یک انسان از این انسان بزرگ همیشه بسیار آموخته‌ام و می‌آموزم. لطف و محبت بی‌پایانشون همواره شامل حال من بوده و دانش شگفت‌انگیز و بینش فوق‌العاده‌شون نسبت به جنبه‌های مختلف زندگی روشنگر راه در پیش رو. آنچه در پیش رو دارید ماحصل این نشست است که در آخرین شماره مجله بخارا منتشر شده و می‌توانید این گفتگو را از اینجا و در وبسایت مجله بخارا هم ببینید و مطالعه نمایید


صبح روز پنجشنبه دهم دی ماه سال یکهزار و سیصد و نود و چهار، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار در چهل و یکمین نشست کتابفروشی آینده با همراهی مجلۀ بخارا میزبان دکتر «حسن عشایری» عصب شناس و پژوهشگر رشتۀ علوم اعصاب  (نورو ساینس) بود
دکتر حسن عشایری متولد سوم فروردین سال ۱۳۲۰ شهر تبریز است. وی دکتری در رشتۀ مغز و اعصاب ، از دانشگاه علوم پزشکی ایران – دانشکدۀ علوم و توانبخشی دارد. حسن عشایری تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان «رشدیه» تبریز شروع کرد. با پایان این دوره به دبیرستان فردوسی رفت و تا کلاس یازدهم را آنجا گذراند و دیپلم خود را از دبیرستان شمارۀ یک «هدف» تهران گرفت. سپس برای ادامۀ تحصیل به آلمان غربی مهاجرت کرد و به مدت بیست سال به تحصیل دررشتۀ علوم مغز و اعصاب (نورولوژی) پرداخت و در بخش روانپزشکی موفق به اخذ درجۀ دکتری گردید. از سوابق او می توان به
دکتری رشتۀ مغز و اعصاب از دانشگاه فرایبورگ آلمان در سال ۱۹۸۰ 
دریافت تخصص روانپزشکی در آلمان 
عضو و مؤسس انجمن های «حمایت ازحقوق کودکان»، «انجمن تلاشگران سلامت»، «دوستی ایران و آلمان»، «آسیب دیدگان اجتماعی»، «آزادگان و زندانیان»، «انجمن فرهنگی آریان پور» و «انجمن کاربرد موسیقی در بهداشت جسم و روان» 
سابقۀ تدریس در دانشگاه های تبریز و شیراز و قزوین
عضو هیأت تحریریه مجلاتی مانند: نشریۀ علمی –پژوهشی «اندیشه و رفتار» [انیستیتو روانپزشکی]، مجلۀ «حرکت» [دانشگاه تهران- دانشکدۀ علوم تربیت بدنی] و مجلۀ «علوم پزشکی ایران » و همکاری با مجلات بین المللی «نورولوژی» و «نوروسایکولوژی»
نگارش شماری از کتب و مقالات علمی از جمله: مجموعۀ مقالات دربارۀ سمپوزیوم نوروپسیکولوژی زبان و گفتار و اختلالاتش [ارائه شده در کنگرۀ نوروپسیکولوژی آلمان غربی- ۱۹۷۶ م]
مقالۀ نوروتراماتولوژی (ضایعات مغزی) [در کنگرۀ بین المللی هامبورگ – ۱۹۷۸ م]


در ابتدا، علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمان این نشست، از دکتر «عطالله شیرازی»  و «دکتر محمد اسلامی» دعوت کرد تا برای مصاحبه در کنار دکتر عشایری، آغازگر جلسه باشند. دکتر شیرازی دربارۀ سابقۀ آشنایی خود با دکتر عشایری و خصایل او گفت:
“صدای من کوتاه است و صدای استاد عشایری بسیار بلند است. صدای کوتاه نباید صدای بلند را معرفی کند. طنزی زیباتر از طنزدکتر عشایری در میان پزشکان ایران ندیدم. خود می گوید که اهل نازی آباد (آلمان) هستم! او می تواند  دانایی را به ما هدیه کند. امروز در دنیا با مسائلی مواجه هستیم که کم و بیش دیده اید: هوش و هوشمندی. حال استاد مسأله ای را مطرح کردند که هوش چیست و هوشمند کیست؟ فرمودند بگوییم شعور چیست و شعورمند کیست؟ تفاوت انسان ها چیست؟ در همین جاست که طنز تند ایشان می گوید شک! و ما در اینجا نشسته ایم و با شک به همه چیز نگاه می کنیم و حالا دانایی باید بیاید و شک ما را اصلاح کند.”
ما در قسمت عصب شناسی کار می کنیم. در واقع بحث ما بررسی رابطۀ ساختار و رفتار است. مختصری از پژوهش های ما در مورد رشد کودک ایرانی است که با توجه به معیارهای ایرانی مورد بررسی قرار می گیرد. مجموعه ای هم جمع آوری کردیم که  رشد مغز کودک نه از نظر بیولوژی بلکه از نظر پردازش اطلاعات مورد مطالعه بوده است. حاصل این بررسی جواب این سوال است که کودکان ما چه سهمی از جهانی شدن دنیا دارند؟ در برخی کشورها درپیش دبستان اگر از کودکی بپرسیم که دروغی بگوید  با این مسأله مشکل خواهد داشت و حتی دردایرۀ لغاتشان کلمه ای برای این مسأله نخواهند یافت! اما دراین آزمون در کشورخودمان کودک چندین دروغ می گوید! این ها کار ماست. می خواهیم ببینیم مغزی که رشد می کند و قرار است آیندۀ ایران را کنترل کند چه مشکلاتی دارد؟ به همین منظور بیست و دو سال قبل انجمن حمایت از کودکان را تأسیس کردیم و پژوهش های میدانی بر روی کودکان انجام می دهیم. در بخش عصب شناسی، آخرین کار ما که دچار مشکل شده، این است که می خواهیم ببینیم مغز اجتماعی ما در دانشگاه و … درمقایسه با علم عصب شناسی درحال رشد است یا خیر؟ مشکل مغز فرهنگی این است که ناچاریم به تاریخ بازگردیم و چون درایران تاریخ تنها بصورت نگارش وقایع است واگر بخواهیم با دیدگاه علمی به تاریخ نگاه کنیم درواقع کشف قانون مندی های حاکم برآن پروسه می باشد، بنابراین دراین بررسی دچار مشکلاتی می شویم. مغزی که کار می کند و مغزی که یاد می گیرد و یا هیجانات را پردازش می کند و احساسات و عاطفه دارد و مغزی که حل مسأله می کند، در کل مجموعه ای را می سازد که به مغز اجتماعی کمک می کند. آزمون هایی در نوروسایکولوژی وجود دارند که همانند آزمایش های خون و … می توانیم  بوسیلۀ آن ها به تئوری ذهن دسترسی پیدا کنیم. به عنوان نمونه آزمون هایی بر روی افرادی که سکته کرده اند یا آلزایمر دارند و مشکلاتی در نیمکرۀ چپ و راستشان ایجاد می شود، بوسیلۀ این روش ها مورد آسیب شناسی قرار می گیرند. کسی که دنیا را با  بیست کلمه چرخانده  نه روزنامه و کتابی خوانده و نه مکاتبات فرهنگی قوی دارد ( تفکر انضمامی دارد) رشدی نکرده است و وقتی این مغز را بررسی می کنیم نسبت به پیشینۀ آن  دستمان خالی است و نمی توانیم به چیز خاصی دست پیدا کنیم اما  در مورد مغز فعال و خردورز باید بگوییم در شرایطی است که به کسوف خرد رسیده ایم
دکتر شیرازی: اصولا تمام این مسائل به وجه اجتماعی باز می گردد اما ابزار این وجه مغز است همانند مثال شما که عقاب  با همۀ بال پروازش اگر بستر مناسبی نداشته باشد یک مرغ خانگی است! بنابراین وقتی وارد حوزۀ اجتماعی می شویم بحث ما آغاز خواهد شد. اگر امکان دارد در مورد شعورمندی توضیحاتی بدهید
دکتر عشایری:  در دانشگاه، نوروپسیکولوژی تدریس می کنم. سر فصل دروس ما تکامل اندیشۀ بشر را مورد بررسی قرار می دهد. باید به تکامل اندیشۀ بشر بازگردیم و اینکه اصلا چطور شد به زبان دسترسی پیدا کردیم. کتاب خوبی در این زمینه با عنوان « خواستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دو جایگاهی» ترجمه شده است  که نشان می دهد بشر از همان آغاز که جمجمه اش  تنها چهارصد و پنجاه گرم وزن داشته، بیشتر با نیمکرۀ راست  دنیا را می دیده، توهم داشته و بت ساخته است و … و بالاخره  مملو از یافته ها ی علمی است اما بافته هم هست. این نیمکرۀ راست که هنوز هم فعال است و برخلاف تعبیر بسیاری که معتقدند دنیا با کلمه آغاز شد و در مقابل گوته می گوید که دنیا با کار آغاز شد، این انسان ابزارساز  دنیا را تغییر داده و این تغییر بر روی ارگانیزیسیون مدارهای نورونی تأثیر گذاشته است و به احتمال قوی توانسته به یک آگاهی نسبی برسد. نیمکره ی راست توسط یک جسم پینه ای به نیمکرۀ چپ متصل می شود و عصب شناسان این جسم  پینه ای را «پل تمدن» نامیده اند. این پل تمدن سبب شده که نیمکرۀ چپ محاسبه گر بر نیمکرۀ راست کلی گرا، غلبه کند. در هر ثانیه ده به توان نه بیت، اطلاعات در مغز شخص سالم  پردازش می شود از این مقدار، ده به توان دو اطلاعات آگاه و ارادی است و می تواند  بگوید:”من هستم !” که ما با این «من» دچار مشکل هستیم چرا که میان من و خود، فاصله هاست. یک خود عاطفی داریم، خودِ اجرایی و خودِ جنسی، خودِ شناختی و یک خودِ سرگردان داریم. آدلر و پوپر، برندگان جایزۀ نوبل، در جستجوی این هستند که «خود» چگونه در مغز ساخته می شود. کلماتی چون خودباوری و خودکشی و خودآگاهی  که  از من صحبتی به میان نمی آورد. حال این مسأله را در ایران بررسی می کنیم و می بینیم این خود از نظر پردازش اطلاعات دچار مشکلاتی است. می گوییم:”من می اندیشم…” در حالیکه از نظر نوروسایکولوژی باید بگوییم:”مرا می اندیشانند….” اگر همه یکسان می اندیشند پس هیچکس نمی اندیشد. وقتی بررسی می کنیم می بینیم بیشتر نگرش روزمرۀ ما نیمکرۀ راست است که کلی گرا و واقعیت گریز است. به سرعت  با شعر و استعاره ای با هر نوع بحثی مقابله کرده و اندیشه کش است. به عنوان نمونه ژاپنی ها بر روی اندیشه های شرقی خود کار می کنند و این تغییرات را با تغییر کتب درسی و داستان ها آغاز کرده اند به گونه ای که تنها نیمکرۀ راست مغز فعال نباشد  و این فعالیت بین دو نیمکره تقسیم گردد. البته به این منظور نیست که هیجان وجود نداشته باشد که به قول  «آنتونیو داماسیو» که می گوید:”اگر هیجان دچار آسیب شود از خرد خبری نیست”. شاید یک شخص بی خرد، هوش بالایی داشته باشد. به عنوان نمونه بررسی  زندگی «رابرت اوپنهایمر» نشان دهندۀ این است که وی یک نابغه بوده اما در بخش هیجانی مشکل داشته است و با یک افسردگی از دنیا می رود. خب دانش بدون وجدان و وجدان بدون دانش عاقبتی این چنین دارد و بسیاری معتقدند که او جنبه های انسانی را فراموش کرده  و تنها هدفش ساخت بمب بود.  بررسی دانش آموزان مدرسۀ تیزهوشان نشان می دهد که آن ها در حل مسأله دقت و سرعت بالایی دارند اما در مورد خردورزی زندگی روزمره دچار مشکل می شوند.  نامش را روان رنجور و نوروز می گذاریم. ایشان با خودشان آشتی نکرده اند. این مسألۀ جدی است که انسان های تک بعدی تنها با دانش جلو می روند و جامعه گریز هستند. پردازش اطلاعات باید ما را در زندگی روزمره کمک و هدایت کند اما گاهی فراموش می کنیم که هدف اول آموزش و پرورش خوب زیستن و بعد هم زیستی با پدر و مادر و … است که  همیشه نسل جدید با نسل قدیم دچار مشکل هستند. در انجمن کاربرد موسیقی ما که بیشترنگرش علمی به هنر است، رفتار جوانانی را بررسی می کنیم که مغزشان با موسیقی های غیر سالم پر شده  است و نتایج نشان می دهد که این سبک موسیقی ها چقدر روی نیمکره های مغز تأثیر منفی می گذارند در حالیکه موسیقی انتزاعی ترین هنر است اما این نوع موسیقی ها  بیشتر واقعیت گریزی است و مسکن مخدر و ….  اگر در خاتمه بخواهم تعریفی از هوش ارائه دهم باید بگویم که هوش یعنی کمیت و کیفیت پردازش اطلاعات. حال این سوال مطرح می گردد که چرا مغز در حالیکه می تواند پردازش بهینه داشته باشد اما اینگونه نمی شود؟ پیشنهادهایی برای رشد مغز اجتماعی داریم به عنوان نمونه  یک روش تقویت نهادهای غیردولتی است ( انجی اوها).  آیا این دانشجو بخشی از مسائل اجتماعی را داوطلبانه پذیرفته و روی آن مکث کرده است؟ و تحقیقی که تازه انجام دادیم این است که شعاع اعتماد وجود ندارد. به این نتیجه رسیدیم که جرئت ورزی موجود نیست. اینکه عقیدده ای را محکوم نکرده و استدلال ورزی کرده و بتواند مسأله ای را حل کند و این نشان دهندۀ این است که بخصوص در نسل بعد انقلاب و نسل جنگ و … تفاوت وحشتناکی از نظر بینش و فرهنگ می بینیم و این مشکل بزرگ ناشی از مغز اجتماعی است.  این ها تعلق به یک فرهنگ و خاک و ریشه و … را از دست دادند. ادبیات بسیار مهم است. مغز اجتماعی ما تنها دانش ریاضیات و فیزیک نیست. ریشۀ هویت یک انسان  در زبان و خاک و فرهنگ است. حتی تاریخ ما هم در شعر منعکس شده است. چه کنیم تا میان نیمکرۀ چپ و نیمکرۀ راست مغز آشتی برقرار شود؟  در آخرین تحقیق که تحول سلول های آیینه ای کشف شدند. سلول های آیینه ای ابتدا در میمون کشف شد و سپس در انسان ، در پیشانی سقراطی دیده شد.  منطقه ای که انسانیت هم در آن قرار دارد. ارتباطات سلول های آیینه ای  که همدلی ارائه می دهند، نود و شش درصد اکتسابی هستند که بوسیلۀ مادر و زبان و فرهنگ و دانش ساخته می شوند و این ارتباطات بصورت ثانویه برقرار می شود
آخرین تحقیق من بر روی کودکان اوتیسم بود که توانایی برقراری ارتباط را ندارند ولی انسان های معمولی هم کمی اوتیستیک هستند و گاهی در برقراری ارتباط دچار مشکل می شوند. تماس تعریفی ساده دارد اما ارتباط اثر گذاری و اثر پذیری است و ما اراتباط را از نظر عصب شناسی طور دیگری تعریف می کنیم. مثل ارتباط در یک رابطۀ زناشوئی که به تولید فرزندی هم منتهی می شود اما تنها تماسی بوده و ارتباط مؤثری شکل نگرفته است و این  تعریف در مغز اجتماعی رشد می کند
تحقیق جالبی در مورد نوزادان صورت گرفته است  که دید نوزاد تازه متولد شده را به دنیا نشان می دهد و کشف شده که نوزاد انسان یک سیستم هوشمند ارزیابی کنندۀ انتخاب گری است که عیب خود را نیز دارد. هنگام گرسنگی و درد گریه می کند. طبق بررسی هایی به این نتیجه رسیده اند  که مغز تازه رشد یافته به چه مسائلی پاسخگوست؟ به عنوان نمونه در تهران آزمایشی انجام دادیم و به خانم هایی باردار در هفت ماهگی فایل موسیقی دادیم که گوش کنند. این موسیقی ریتم و ملودی مخصوصی داشت. بعد مدتی نوزادان به دنیا آمدند و آزمایش هایی بر روی آن ها انجام شد. نوزادانی که مادرشان در آخرین ماه های جنینی موسیقی را شنیده بودند در حافظۀ پنهان خود این صوت را ثبت شده داشتند و پس از سیر شدن از خوردن شیر بخاطر پخش موسیقی مذکور تا پایان آهنگ به شیر خوردن ادامه می دادند اما سایر نوزادان به این موسیقی واکنشی نشان نمی دادند و این بررسی نشان می داد که موسیقی در حافظۀ پنهان جنین ثبت می شود. نه تنها در نوروترنسمیترها و مواد شیمیایی که از مادر منتقل می شود بلکه توسط صدا و صدای موسیقی و پدر و مادر در حافظۀ جنین ثبت می گردد. پس برای پرورش مغز اجتماعی نیازی به این نیست که تا مدرسه رفتن کودک صبر کنیم
در آزمایشگاه محرک هایی ارائه می شود که می توان تبسم در کودکان را مورد بررسی قرار داد. لازمۀ این تبسم ارتباط است. این آزمایش را بر روی میمون ها انجام دادند و سوال این بود که چرا میمون می خندد و اما انسان نمی خندد؟ خنده از کجا می آید؟ آزمایش ها نشان داده که تبسم وجود دارد اما محرک چیست؟ تبسم یک واکنش اجتماعی است.  اولین واکنش هم به زبان مادری است و ما می بینیم در دو زبانه ها پردازش اطلاعات هیجانی در زبان مادری با زبان دوم متفاوت است. نوزاد در ماه دوم دیگر به این محرک ها نمی خندد. بر روی گربه تحقیق انجام دادم. اگر گربه گرسنه شود و موشی به او نشان دهیم قسمت های دیگر مغز هم فعال می شود. ما محرک های کلیدی داریم برای گربه محرک کلیدی کاغذ نیست، موش است و برای میمون موز و برای انسان محیط انسان و مادر است. مادرانی که سزارین می شوند اکسی توسین در بدنشان ترشح نمی شود و بنابراین دلبستگی بوجود نمی آید. ماه دوم تبسم وجود دارد  و به مادر می خندد و مقاومت پوست تغییر پیدا می کند. اینجاست که اجتماعی بودن شکل می گیرد
در قسمت صدا بخش اعظم صوتی برای آنالیز به نیمکرۀ راست و بخش کمی از آن به نیمکرۀ چپ می رود. مغز یک تحلیل گر است و تحریک می شود و پاسخ متناسب به محرک می دهد حال این تحریک را در سنین بالا در جامعه در نظر بگیرید که  مغز یک فرد در دانشگاه و سیاست و خانواده و … یا تحریک نمی شود یا تحریک می شود و خوب آنالیز نمی کند. ما با انسان های امروزی در بخش آنالیز مشکل داریم. تحریک پذیری یعنی  مغز اجتماعی از نظر عاطفی و … بی تفاوت نباشد و فرد احساس بی تفاوتی نداشته باشد. به عنوان مثال بچه هایی که در چین به دنیا آمده اند با بچه هایی که در نیویورک متولد شده و چینی هستند را مقایسه کرده اند. مشاهده می شود که مغز چینی مقیم امریکا با مغز نوزاد چینی متولد شده در چین متفاوت است. همین  موضوع را پیاژه ثابت و در ژنو مورد آزمایش قرار داد و به نتیجۀ مشابه دست یافت
دکتر شیرازی  در ادامۀ بحث  در توضیحاتی دربارۀ مغز اجتماعی و نحوۀ پرورش و آموزش به تحققیات دکتر عشایری  اشاره ای کرد و گفت:” زمانی در پاریس در روز اول مدرسه یک پرستار مرد جایگزین معلم، به دانش آموزان رعایت بهداشت را یاد داد تا خود را بشناسند و روز دوم پلیس به عنوان کسی که ناظم رابطۀ فرد با جامعه است به تدریس پرداخت  و روز سوم معلم آمد تا چگونگی این روابط را جایگزین کند. در مجموع مغز کوچک به قول کانت همین دست است که به زیباترین شعرها و … تبدیل می شود با همین دست سری شکسته می شود! مغز اگررشد نکرده باشد و این بستر اجتماعی نتواند این تحلیل مغزی را ایجاد کند همان مرغ خانگی می شود در حقیقت اینجا یک نوع حرکت اجتماعی است. در مورد شعور اجتماعی یا همان بحث وجدانی زمانی در جلسه ای برای انتخاب دانشجو برای رشتۀ پزشکی، انتخاب کننده سوال کرد:” اگر در راهی که برای مصاحبۀ کاری می آیی  با فردی که تصادف کرده است، مواجه شوی اولویت تو کدام است؟” این همان سوالی است که از آن انسان شعور مند می تواند انیشتن بسازد یا سازندۀ بمب اتم باشد. استاد عشایری بحث جالبی دارند که واژه بذر فکر است. عمل، فرزند سخن است و این ها با هم ارتباط دارند. سخن گفتن بذر فکر است. ما همانند همان کودک هستیم که در جلسۀ سوم یاد می گیرد، چگونه من از خود جداست و این خود اهمیت دارد و خود کنار دستی اش هم اهمیت دارد و چگونه به یک شعور اجتماعی و انسان شعور مند می رسد. به طور مثال سال گذشته سئول شهر هوشمند شناخته شد. برای اینکه در سئول شهرداری برای جمع آوری زباله های مردم شهر خدماتی انجام نمی دهد و خودشان در خانه زباله را تفکیک کرده و به شهرداری می دهند و پول دریافت می کنند. این شهروند می تواند بفهمد که من چگونه باید از مجموعۀ زندگی ام حمایت کنم. یک جریان دیالکتیکی باید صورت گیرد. جریانی که از ابتدا در آموزش شکل گرفته و مغز را پرورش داده و مغز پرورش یافته، جریانی را شکل می دهد. مجموع این تحقیقات به اینجا می رسد که چه راه حلی برای این مسأله مناسب است؟
علی دهباشی: زمین می خواهد نفس بکشد و دست به این برده است که اعلامیه جهانی حفظ زمین را از انسان هایی که روی این کره زندگی می کنند می خواهد و حالا صداها به جایی که می شود شنید، رسیده است.  با اینکه شاید در حوزۀ اصل تخصص جناب دکتر نباشد اما به رابطه ای که انسان با زمین داشته است، بازمی گردد. با توجه به مسائلی که کرۀ زمین توسط ما انسان ها بدان مبتلاست، لطفا صحبت کنید؟
دکتر عشایری: زیر بنای زیبایی شناسی که از دیدگاه عصب شناسی با هنر متفاوت است، تفکر انتقادی است. آخرین بار که در آلمان بودم برای پیش دبستانی ها یک عصب شناس معروف  پودری روی میز می ریزد و تمیز می کند و بعد از دانش آموزان می پرسد که من چه کردم؟ و در جواب می گویند:”تمیز کردید.” می گوید:”خیر! نقد کردم.” البته نقد در ایران نفی است و هنوز به معنای نقد  نرسیده ا یم. نقد به قول هگل اوج شناخت زیبایی شناسی است. گرچه زیبایی سیستم هیجانی و عشق است و این سیستم است که زیبایی را تفسیر می کند.  به عنوان نمونه کسی که با خود آشتی نکرده با جراحی بینی هم زیبا نمی شود! تحقیقی  دارم که این اشخاص بعد جراحی چه واکنش هایی در زندگی دارند؟ یک عده خودکشی می کنند و…. زیبایی چیز دیگری است. تفکر انتقادی در مدرسه ها نداریم و اینکه  اگر بخواهیم در بخش بررسی تخریب زمین و آب و هوا، صحبتی کنیم، نقدی نداریم و این خود نقد می خواهد. زیبایی شناسی یک عملکرد است و این نیست که در گالری بروید و نقاشی ببینید که این مکان تبعیدگاه هنر است و هنر چیزی است که باید  در زندگی روزمره جاری شود. شاید نگرش غیر متداولی به نظر برسد اما خود یک عصب شناس که شاید از گالری سر رشته ای نداشته باشد، این سخن را می گوید.(می خندد)
من گمان می کنم اگر تفکر انتقادی در پیش دبستانی ها صورت گیرد و نوعی معرفت شنیداری در کودکان بوجود بیاید به عنوان مثال با کودکان صحبت کنیم که چرا از صدای برخورد دلخراش یک شیء آهنی با شیء دیگر و خراشیدن دچار حس بدی می شوند؟ و پاسخ دهیم که نسل گذشتۀ ما را حیوانات در جنگل به این صورت و با این خراش از بین بردند و این در عمق وجود ما ریشه دارد با این توضیح بچه های ما با منظرۀ صوتی طبیعت آشنا می شوند. ما بایستی از کودکان آغاز کنیم و آن ها باید به بعد زیبایی شناسی برسند. زیبایی نوعی عملکرد است و به معنای «قشنگ» نیست. باید در مدرسه بگوییم که دانش آموز متعلق به این شهر و محله است. یک تحقیقی داشتم در مورد افرادی که در طول مسیر بازار تا نیاوران در رفت و آمد روزمره بودند و سوالی مطرح شد که در طول مسیر کدام یک از ساختمان ها را می بینید و جالب بود که اکثریت شمس العماره را خوب نمی شناختند! اما مکان هایی که برای خوراک و رستوران است را به خاطر داشتند! چرا این اتفاق می افتد؟! دانشجوی امیرکبیر از مقابل تالار وحدت می گذرد اما توجهی  به این بنا ندارد و جز مغازه های فست فود چیزی نمی بیند. مغز، فست فودی شده است و هویت های فست فودی داریم، بی ریشه و تاریخ و اندیشه کش! این چه دانشجویی است؟! تعلق به خاک و هویت چه می شود؟! کتاب های ما از دورۀ آغازین بایستی محک بخورد و شخص را دارای هویت سازد. در دانشگاه تفکر سیمانی در طول زمان شکل گرفته که دیگر کار از کار گذشته است و نمی توان کاری انجام داد. به قول انیشتن:”اتم را می توان شکافت اما شکافتن بینش انسان ها آسان نیست!” و مشکل ما در دانش نیست در بینش است.
ر ادامه دکتر عشایری به سوالات حاضران در جلسه پاسخ گفت
انسانِ بصورت هموساپینس و نئاندرتال هر دو تقریبا هم زمان بوده اند. یعنی نئاندرتال ها از بین رفتند و هموساپینس ها باقی ماندند. از نظر فیزیک شاید نئاندرتال ها قویتر بودند  و از لحاظ پوشش بدن خود پشم داشتند و در برابر سرما مقاوم تر بودند اما از لحاظ مغز تفاوت های ساختاری جدی با هم نداشتند ولی تفاوتی که این ها با هم داشتند ارتباط همین دو نیمکرۀ مغز بود که هموساپینس ها به هنر روی آوردند. شاید در وجودشان این هنر می جوشید. تصاویری می تراشیدند ورنگ می کردند و این ارتباطی بود که بین دو نیمکره در مغزشان برقرار می شد ولی در نئاندرتال ها این ارتباط نبود. این ها اجتماعی بودند و به یکدیگر نزدیک می شدند و ارتباطی که دست با این هنر داشت این قضیه را رشد داد. یعنی حتی باعث ایجاد تفکر و علم شد. می خواهم بگویم که دست انسان گیاهخوار روی زمین بود و فرصت تفکر نداشت. از زمانی که به اجبار گوشت خوار شد مدت طولانی سیر می ماند و وقت بیشتری برای تفکر داشت این دست ها بودند که این ارتباط را ایجاد کردند و عقل را تجسم بخشیدند. این عصر تغییر کرد. ما در عصر علم بودیم اما اکنون در عصر اطلاعات هستیم. این عصر اطلاعات در دستان ما هم تأثیر گذاشته و مهارت ها تغییر کرده است. سوال من این است که آیا شما فکر می کنید برگرداندن این مهارت های از دست رفته  و بازگشت به گذشته می تواند این ارتباطات را برقرار کند؟
دکتر عشایری: در عالم هستی نیوتن جاذبه ای را کشف می کند که در آن هیجان وجود ندارد اما در هنر،  فرای واقعیت خلق می شود. هنر پدیده ای لوکس و یک نیاز کاذب نبوده است. اما این سوال پیش می آید که  چطور تاریخ هنر را بررسی کنیم. ابزاری  در موزه می گذاریم و گمان می کنیم هنر است  در حالیکه این هنر نبوده و بیشتر کاربردی بوده است. تحققیات بسیاری در زمینۀ اثبات این موضوع که بخشی از هنر کاربردی است، انجام گرفته است.  در مقاله ای بررسی شد که اگرغذا خورده شود و دستگاه گوارش خوب کار نکند دچار سوهاضمه خواهید شد. در نسل جدید اطلاعاتی که خیلی سریع در حال وقوع است و بار معنایی و هیجانی دارد وارد مغز می شود. در مغز دستگاه گوارشی جهت هضم این اطلاعات نیست که من نام آن را «روان رنجوری ناشی از اختلال پردازش اطلاعات» گذاشته ام. انباشته شدن اطلاعات تعارضی ایجاد خواهد کرد که آنچه می بیند  را نمی خواهد و آنچه که می خواهد را نمی بیند! پیشنهادی که در عصر انفجار اطلاعات داده می شود این است که مغز بتواند بخشی از اطلاعات را که مربوط به نیازهای کاذب است کنار بگذارد و نیازهای ضروری را دریافت کند و سازماندهی دوباره نورونی که توانسته آتش را برای پختن صیدش کشف کند و یک دوباره سازمان دهی نورونی در مغز اتفاق افتاده است که انسان، رو پیشرفت می رود. ولی یک اشکالی هم وجود دارد. به عنوان مثال واکنش خرگوش در مقابل دشمن این بود که مثانه را خالی می کرد تا بتواند فرار کند تا بتواند پا به فرار بگذارد.  ولی انسان چه می کند می بیند و جرئت ورزی ندارد که اعتراضی بکند و با این موضوع به نوع کلامی به مقابله برمی خیزد و نوعی فرافکنی می کند. این انسان امروزی است که در مغزش خرگوش قدیمی را کشف می کنیم. یعنی کورتکس ثانویه که ساخته می شود تعارض مابین غریزه و وظیفه است و گرچه پایان هوس آغاز عشق است اما فعلا هوس پیش رو است و این تعارض باید حل شود. در نسل جوان به نوعی مسمومیتی عاطفی داریم. خانواده ها، «تربیت» را که مسالۀ پیچیده ای است، نمی دانند اما محبت را خوب می دانند و محبت می کنند. تربیت باید به روز باشد. نباید به گذشته ها بازگشت  اما به تعبیر هگل که می گوید:”ما از تاریخ یاد می گیریم که از تاریخ نمی شود یاد گرفت”  می توانیم تاریخ را با اشتباهاتش تکرار نکنیم. شاید در عصر اطلاعات  با رویکردهای  جدید می توان  اینگونه عمل کرد که من روانرنجور نشوم و بتوانم نیازهای خود را با توجه به مغز اجتماعی در ارتباطات انسانی انجام دهم. انسان با این انفجار اطلاعات در قسمت نئوکورتکسش لایه ای به اسم نئو نئو کورتکس ساخته می شود  این یک تئوری است که اینگونه که پیش می رویم این لایه با یک تراکم سلولی خاص جلو می رود ولی علی رغم این سرعت رشد به عروق نورونی نمی رسد. آنچه برای عصب شناسان  از نظر انسان دوستی مطرح است این است که این در ارتباط با اجتماع انسان های دیگر شکل بگیرد و خیلی تک بعدی نشود که در اینصورت فاجعه ای به بار خواهد آورد.  البته باید قبول کرد که در سال ۱۹۶۰ م  بود که بوش با برنامه ریزی تیمی ازعصب شناسان گفت که دهه را دهۀ عصب شناسی بگذاریم و میلیاردها هزینه شد تا عده ای بیایند و انسان ها را  شستشوی مغزی دهند و حتی گفتند شستشو کافی نیست و پروتز مغزی درست کنیم و فرد تنها برای ما فکر کند. این تئوری  در واشنگتن دی سی،خیابان چهاردهم بررسی می شود؟ در مدل های نورونی بیشتر می توان این پدیده را نشان داد که برای آیندگان چه اثرات خطرناکی به بار خواهد آمد. ما شاهد کارگران گرسنه ای هستیم که گوشی موبایل دارند پس برنامه ی آقای بوش موفق شده است! این همبستگی نیست و بیشتر وابستگی است. گرانباری اطلاعات و خطر بزرگی که وجود دارد همین است
  • توسعۀ مغز اجتماعی کودکان دو زبانه با دیگر کودکان چگونه است؟
دکتر عشایری: در تحقیقات خود به این نتیجه رسیدیم که در زبان مادری پرورش زبان هیجانی-عاطفی قوی تر است. مثلا شما شعر حافظ را دارید و می تواند از نظر هنری تأثیر گذار هم باشد ولی برای  یک انگلیسی شکسپیر متفاوت است. یک شخص دو زبانه باید با ادبیات و مفهوم سازی آشنایی داشته باشد تا بگوییم دو زبانه است. مدارهای نورونی در دو زبانه ها بسیار قوی تر است. جسم پینه ای هم الیاف بیشتری دارد و این ها در حل مسأله بهتر هستند. تا سال ۱۹۱۰ م  در آمریکا به زبان مادری سخن گفتن، گناه کبیره بود  و حتی در خانه هم نباید به زبان مادری صحبت می شد. روانشناسانی که از اروپا به این کشور سفر کردند مقابل این مسأله ایستادند و ثابت کردند که دو زبانه ها بهتر و سریع تر می توانند مشکل را حل کنند و جنبه های مثبت دو زبانه را ارئه دادند و گوته می گوید کسی که زبان دیگری را یاد نگیرد حتی زبان خودش را یاد نگرفته است. این زبان دوم، دنیای دیگری با وسعت و عمق مثال زدنی است، به شرط اینکه فرد دو زبانه به ادبیات و هنر بپردازد و اگر تنها به واژگان اینترنتی آشنا شود، این عمق را نخواهد داشت. دو زبانه بودن و حتی چند زبانه بودن بسیار مؤثر خواهد بود. این افراد در حل مسائل و مشکلات و مقابله با استرس های اجتماعی بسیار قوی هستند
  • فرمودید تعامل میان بافته و یافته است و ارتباط دو نیمکرۀ مغز که باعث می شود یک انسان بتواند شعورمند، زندگی کند. ما نسل جدیدی هستیم که  بافته های جامعه اش ناملموس بوده است و یافته هایش چون فیزیک و شیمی و … براساس بافته ها  پیش رفته است. این ناخوشایند بود. ما حافظ و هنر را از دست داده بودیم و یافته هایمان هم چنگی به دل نمی زد. فرمودید ژاپنی ها یافته هایی جایگزین بافته های خود ساخته اند. این یافته ها چیست که حتی اگر بافته ها درست باشند، باید کنارشان گذاشت؟
دکتر عشایری: ما اسطوره داریم. زنده یاد «مهرداد بهار» کاری در این زمینه انجام داده اند.اسطوره رویای جمعی است و رویا اسطورۀ فردی است. ما بایست آرمان داشته باشیم. کاملا روشن است که وقتی به گذشته نگاه می کنیم باید اسطوره زدایی کنیم. اما به قول عصب شناسان مدرن مواظب باشیم جای اسطوره چیز دیگری نگذاریم. اسطوره  و استعاره وجود دارند. ما بایستی از علم آن قسمتی که کاربردی است و تئوری پردازی لازم دارد را جدا کنیم. فرق بین واتیکان و دانشگاه این است که  در واتیکان یقین بدون شک و در دانشگاه شک بدون یقین وجود دارد. در اولی  باور رشد می کند و جاودانی است اما خاصیت علم ابطال پذیری است. بر همین اساس که  اگر به بافته ها بپردازیم، قرار نیست بدون تداخل انتقال یابند و باید دخل و تصرف ارائه گردد. علم شاید کهنه شود اما بینش قابل بررسی است. به تاریخ می توان با عدالت نگاه کرد. مقاله ای نوشته ام که هفته ای یکبار تلویزیون رو خاموش کرده و زندگی را ارزیابی کنیم که زندگی که ارزیابی نشود زندگی نیست و در این راه از فرزانگان  و الگوها کمک بگیریم. مقاله ما اول شد و جایزه گرفتیم اما روز بعد دو شبکه به تلویزوین اضافه شد. نیاز ضروری ما کدام است و کدام نیاز کاذب به ما تحمیل می شود؟ از روی کتاب نمی توان اخلاق و اخلاق حرفه ای را آموزش داد
  • به عنوان یک دانشجو وقتی مطالعات و پیشرفت هایی را که در علم نوروساینس مشاهده می کنم، یک نگاه نا امید به ارادۀ آزادی که در انسان وجود دارد، به من تحمیل می شود. من انسان، پی یک نقد و فکر و تحلیل هستم و تأثیرات محیط را هم دارم اما شستشوی مغزی و … وجود دارد حس می کنم مغز من تنها متعلق به محیط است. دیدگاه نوروساینس به اراده و اختیار چیست؟
دکتر عشایری: بریتانیای کبیر سنت دارد. بخشی  ازبزرگان نوروساینس با دیدگاه سنتی و مثبت در این مکان زندگی می کردند. در نگاه برخی از نوروساینتیست های اروپایی کسانی که در حوز­ۀ نوروساینس مطالعه می کنند باید برای مثال راسل را بشناسند. در امریکا پایبندی به این شناخت و فلسفه  لازم نیست. مثلا «آیزنگ» یهودی کتابی تحت عنوان «پایان امپراطوری فروید» نوشته که پر از متریال است. این نقد در عصب شناسی هم شروع شده است. به عنوان نمونه مجله ای در اروپا به نام «اسپکتیزم» که این عنوان قابلیت ترجمه به شک یا شگفت زدگی دارد
گاه سطحی به انسان باعث ایجاد این توهم است که ما دچار افسردگی و الزایمر شده ایم. این ها عقل افسرده است. خلق افسرده را با دارو و از طریق رفتار درمانی شناختی (CBT) یا روانکاوی درمان کرد اما عقل افسرده را اینچنین نیست. این ها خرد را از دست دادند. در جوِ بی فردایی زندگی می کند چون بایستی به آینده ای با آرمان و امید برود. این نقد در نوروساینس شروع شده است. در دنیا انجمن آنتی روانپزشکی داریم. اینها خود روانپزشکند. ولی ضد روانپزشک هم هستند و بر این باور می باشند که همیشه با دارو یا الکتروشوک نمی توان بیماران را درمان کرد. شما دانشجوبان عزیز که به نوروساینس هم علاقمند هستید، باید با همین تفکر انتقادی شروع کنید. بینش در اروپا تغییر کرده است. در اروپا جور دیگری به افسردگی نگاه می کنند. این نگاه در امریکا بسیار تقلیل گراست. این نشان دهندۀ دیدگاه فلسفی در تفکر اروپایی است.  آن ها چیزی را از گذشته می آورند و واقعا صیقل می دهند، تغییرش می دهند. تحقیقات اروپاییان بیشتر پدیدار شناسی و کیفی است.  ما در ایران بیشتر کمی کار می کنیم. اما  پدیدار شناسی کیفی بر اساس  فکر است. در ایران این گونه تحقیقات خیلی کم است. فقط مقالۀ ISI است که جای علم را گرفته است. و در واقع شبه علم  شده است
  • در مورد آموزش از دیدگاه نوروساینس آیا روش شرطی سازی پذیرفته شده است و با شرطی سازی آموزش صورت می گیرد؟ آیا تفکر با شرطی سازیست یا مکانیزمی دارد که وقتی بچه به دنیا می آید در مغز وجود دارد؟ و بحثی که «کارن هورنای» در مورد تکامل و تحول اخلاق از نوزادی تا به بزرگسالی می کند، پذیرفته شده است؟ 
دکتر عشایری: عصب شناسان سنت شکن و مرزگریزند. مثلا در کنگره ای در هلند و چند کنگره ای که من به عنوان مستمع حضور داشتم، عصب شناسی گفت:” برای آموزش و پرورش مدرن سی دقیقه مغز را آماده کن و پنج دقیقه درس بده.” اصطلاحش در کتاب  یادگیری هیجانی (Emotion In Education) آمده است که هیجان معلم بسیار مهم تر از یادگیری دانش آموز می باشد و در این بررسی شرایط محیطی مهم است. تحولی در آموزش در حال وقوع می باشد که خود مغز می تواند یاد بگیرد. مغز یادگیرندۀ ما می تواند خود بیاموزد. حال باید مغز را به نوعی مورد بررسی قرار داد که بتوان از کانال درستی برای آموزش وارد شد در اینصورت مغز اجتماعی او هم رشد خواهد کرد. گرچه در آموزش و پرورش در دنیا این مشکل را داشتیم. کتاب هایی در مورد کاربرد علوم اعصاب شناختی (cognitive neuroscience) در آموزش موجود است که مثلا تنبیه غیر فعال را جایگزین تنبیه فعال می کند.  دیوار لگد نمی زند ولی  مانع است. ما می توانیم برای مغز موانعی  که اصطلاحا به آن بازداری می گویند، ایجاد کنیم و در این از روش های تقویتی در آموزش بهره مند گردیم. نگرشی در این حوزه در عصب شناسی مدرن وجود دارد و  کتاب های زیادی در این زمینه به چاپ رسیده است. عصب شناسان در مورد این مسأله به مطالعه پرداخته اند. اختلالات یادگیری کار ماست. ما روی بیش فعالی (ADHD) کار می کنیم. متأسفانه این کودکان هشتاد جلسه بایستی تحت درمان نوروفیدبک در بیمارستان باشند. از طرفی دکتر ریتالین تجویز می کند و غافل از اینکه هزاران مشکل برای فرد بوجود خواهد آمد. اما مشکل اصلی اینجاست که این کودکان بیش فعال نیستند و تنها مشکل خانواده ای است که  تربیت درستی را در پیش نگرفته است. زمانی که کودک در فضای محدود معماری آپارتمان ها بدون هیچ فضای بازی تعریف شده ای زندگی می کند، مسلما دچار مشکل خواهد شد و استفادۀ نا به جا از این دستگاه ها خیانت به حوزۀ نوروساینس است.  می گویند که با تحریک فراجمجمه ای مغز آگاهی را بالا می بریم که این غیر ممکن است! پنجاه سال با عصب شناسی سر و کار دارم هنوز این را نفهمیدم چطور می شود که با تحریک الکتریکی فعالیت های عالی قشر مخ ، شناخت  ما بالا برود؟ ! اتفاق هایی می افتد که شبه علم است و باید کاری بکنیم!
  • یک دانش عینی و یک دانش ضمنی داریم. ما دانش ضمنی را همان (knowledge) می دانیم که در دانشگاه تدریس می شود و دیگری دانش تجربه ای ماست که در طول زندگی به دست می آوریم و در واقع همان ها بعدا خود به دانش ضمنی تبدیل می شوند. در سیستم ژاپنی، در سیستم های اداری افراد مادام العمر کار می کنند. بعد از بازنشستگی در بخش آموزش به افراد تازه وارد در سیستم، از آن ها استفاده می شود. از طرفی در سیستم امریکایی در سیستم های جذبی از طریق نرم افزار این کار را می کنند. کسی که وارد سیستم می شود بلافاصله با پرسشنامه ای استاندارد، اطلاعات فرد را می گیرند و وارد سیستم می کنند و بعد این دیگر به این فرد نیازی ندارند . در صورتی که این نرم افزار هم به هر جهت کار یک انسان هست. حالا نظریۀ “زی” مطرح می شود که تلفیقی از این دو است. سوال من این است که چطور می توانیم  در فرهنگی که مدعی داشتن کوروش بزرگ و … هستیم از زمان حال خود غافل شده ایم؟ چگونه زمان اکنون را برنامه ریزی کنیم که همانند ژاپن که باحفظ سنت های گذشتۀ خود به تکنولوژی روی آورده است، به کشوری پیشرفته مبدل گردیم؟ 
دکتر عشایری: من ژاپن بودم، هیروشیما و ناکازاکی و در سازمان بین المللی پژوهش مغز یا به صورت اختصاری ایبرو (Internation Brain research organization)  که در کیوتو تشکیل شد. آسیایی ها همه چیز را بیرون منتشر نمی کنند. نقدی بر فرهنگ ژاپن صورت گرفته است که چرا سمفونی ندارند. در تنظیمی سمفونی ۹ بتهوون را سیزده هزار نفر خواندند و  این ایجاد تحول در هنر را نشان می دهد. با وجود نقد در فرهنگشان خود باستانی خود را نیز حفظ می کنند.  در علم آشکار (explicit science)، فرد مدرک می گیرد اما عصب شناسان امروزه  روی علم ضمنی (implicit science) کار می کنند. یعنی دانشی که از تجربه برخواسته است. سال ها کار کرده و دانش خود را با تجربه صیقل داده اند و این مسأله ای است که ما بدان کم توجهیم. بدون استفاده از این دانش ضمنی به خرد نمی رسیم. در خود ژاپن وقتی کسی را استخدام می کنند برای او دوره ای می گذارند که علاوه بر دانش و مدرک که دارد توانایی هایش را نشان دهد و این امر در کانادا هم صورت می گیرد. حتی آزمونی برای سنجش این دانش ضمنی وجود دارد. البته خود ژاپنی ها نقدشان بر این است که دیگر خیلی از اژدها برای بچه ها صحبت نکنیم. جمله ای که من در هیروشیما دیدم آموزش می دهند این است  که تا حالا هیچ اژدهایی کسی را نخورده  ولی  «دلار» دارد «ین» را می خورد. این را در مدرسه ها تدریس می کنند.همین هیجان مثبت در آموزش تاثیر مثبت می گذارد
دهباشی: آقای دکتر به عنوان آخرین سوال می دانم شما رابطه ی خوبی با ادبیات و هنر دارید و در حلقه های دوستان ادبی مثل زنده یاد دکتر«آریان پور» بوده اید. دوست دارم بدانم که شما غیر از رشته ی تخصصی تان چه چیزی می خوانید؟ با شعر فارسی چه رابطه ای دارید؟
دکتر عشایری: نگرش شفیعی کدکنی را دوست دارم. در «موسیقی شعر» حس آمیزی را مطرح می کند که ما از آن الهام گرفتیم و دستگاهی داریم که با توجه به نمایش رنگ، صدا توسط فرد انتخاب می گردد و یا بالعکس. برای رنگ تیره صدای بم انتخاب می شود. پدیده ای است  که موسیقی را ببینیم و رنگ را بشنویم و این خود خلاقیت است
پروفسور «ردسرو»  در آلمان کتابی با نام «سایکوتراماتولوژی» نوشتند. یک کتاب دیگری هم هست که ای کاش ترجمه می شد  و من توانایی ترجمه ی آن را ندارم که عنوانش «زیبایی شناسی مقاومت» است. توانستن در نخواستن. اصلا کل سیستم توسط این کتاب تغییر یافته است. می گوید زیبایی شناسی این نیست که بیافرینیم. همین که با نفوز این دنیا مقابله کنیم، خود زیبایی است. من فکر می کنم که این را به خود جوان ها در زندگی روزمره می توان ارائه داد که همین که ما با خیلی ها باشیم و از آن ها نباشیم و در مقابل چیزهایی مقاومت کنیم این خود جزئی از زیبایی شناختی است. کاش این کتاب را  در هجده سالگی می خواندم. به نویسنده اش نامه ای نوشتم و گفتم که ای کاش این را جلوتر می نوشتی و ایشان در پاسخ این جمله را از هگل نوشتند که  آدم زود پیر و دیر عاقل می شود
در این کتاب به اختصارمی گوید که بگذارید زندگی روزمره ی من به یک اثر هنری تبدیل شود. بالاترین هنر در عصر ما گویا هنر زندگی کردن است

تفاوت ساختار مغز مردان و زنان


مدتی قبل مهمان برنامه روی خط در تلویزیون صدای آمریکا بودم و فرصتی شد تا کمی درباره تفاوت ساختار مغز زنان و مردان صحبت کنم



می‌تونید این برنامه رو از اینجا مشاهده کنید

Tuesday 5 January 2016

مغز عاشق




مقاله‌ای خواندنی از استاد عزیزم دکتر نجل‌رحیم درباره "مفهوم عشق از فراز دنیای مفاهیم استعاره‌ای و معانی انتزاعی" که در در روزنامه شرق به شماره ۲۴۸۷ منتشر شده است



طبق نظریه‌ای شناختی، عشق، مفهومی انتزاعی است که برای کسب معنا و فهم، نیاز به رجوع به تجربیات جسمانی و شکل‌گیری مفاهیم استعاره‌ای؛ از ساده به پیچیده جسمانی، در رابطه با دیگری دارد. بنابراین عشق، انتزاعی است که معانی گوناگونی بسته به شرایط و موقعیت‌های فرهنگی - اجتماعی در تجربیات شخصی پیدا می‌کند. اگر از من بپرسند که توان آغازین برای تجربه عشق‌ورزی در چه زمانی از طول زندگی شروع می‌شود، جواب خواهم داد در شکم مادر، زمانی که مغز شروع به شکل‌گیری می‌کند و کنش‌های جنینی شروع می‌شود و با کنش‌های اولیه، حس عمیقی در عضلات تکوین پیدا می‌کند و با ایجاد توان فاعلیت و مالکیت کنش‌ها، اسباب افتراق خود از دیگری (مادر) برای رسیدن به خودآگاهی اولیه مهیا می‌شود. به‌تدریج با آمیختگی حس‌های دیگر با حرکات کنشی پیچیده‌تر بدنی در رابطه با مادر، درواقع نطفه اولین تجربیات برای یادگیری هنر عشق‌ورزیدن، یعنی 
باهم‌بودگی و پیوستگی شکل می‌گیرد و پس از به دنیاآمدن وارد مرحله جدیدی می‌شود

بر اساس یادگیری و تلنباری تجربیات اعمال قصدمند در رابطه با دیگری، رشد مفاهیم زبانی و شکل‌گیری خویشتن و آگاهی بر خویشتن، دامنه معنایی عشق نیز گسترده‌تر، صریح‌تر و آشکارتر و درعین‌حال انتزاعی‌تر می‌شود. درعین‌حال که برای همیشه در طول زندگی برای رسیدن به معنا و مفهومی ملموس و مشخص از عشق، چاره‌ای جز بازگشت به رابطه استعاری ادراکی و مفهومی اولیه جسمانی خود نداریم. حتی شاعرانی که در پی معانی انتزاعی عمیق عرفانی بودند نیز راه گریزی جز رجعت به رابطه استعاری جسمانی خود با دیگری برای فهم مفاهیم انتزاعی عشق نداشتند. پیوند آغازین سرشت جسمانی انسان با عشق را در این بیت شعر پراستعاره حافظ می‌توان جست‌وجو کرد که می‌گوید: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند- گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند». به همین دلیل برای حافظ نهایت پیوستگی و درهم‌ماندگی، برداشته‌شدن مرز خود و دیگری (معشوق) است: «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست- تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». گویی حافظ به‌طور شهودی دریافته است که شکل‌گیری آگاهی اولیه از وجود خویش در رابطه با دیگری، چون «چشم جان‌بینی» در مقابل خود‌آگاهی مرتبه دیگر «چشم جهان‌بین» است که می‌گوید: «دیدن چشم تو را دیده جان‌بین خواهد- وین کجا مرتبه چشم جهان‌بین من است». گرچه فهم شهودی حافظ بر اساس ادراکات مستقیم تنانه، می‌تواند موجب تصور اشتباه اما ناگزیر بالاتردانستن مرتبه چشم جان‌بین، از چشم جهان‌بین شده باشد که بر اساس یافته‌های علوم شناختی امروزین، به‌طور واضح وارونه به نظر می‌رسد. اگر انسان با احساس‌های خام خود اولین آرامش و امنیت باهم‌بودگی و عشق را در شکم مادر تجربه می‌کند، پس اولین تجربه جداماندگی و احساس تنهایی را باید هنگام تولد دانست؛ وقتی اولین نفس‌های مستقل و بریده‌شدن بند ناف، همراه با آغازین گریه نوزاد است. برای این لحظه مهم جدایی در زندگی آیا استعاره جسمانی گویاتری از این بیت شعر مولوی وجود دارد؟: «از نیستان تا مرا ببریده‌اند - از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند». توان عشق‌ورزیدن تا آخرین لحظه حیات، حتی زمانی که نفسمان بریده و زیر دستگاه تنفس مصنوعی با مرگ فاصله چندانی نداریم، در ما روشن می‌ماند، چون هنوز قلبمان به مغزمان خون می‌رساند. در این لحظات واپسین نیز عشق ممکن است چون رنگ و روشنایی ساده‌ای با ما باشد. در این راستا است که شاملو در تصور شرایط ناپیدایی عشق، به دنبال پیدایی چهره‌اش با رنگ «آبی» یا «سرخ» می‌گردد یا هنگامی که عشق موردتهدید نابودی قرار دارد، آن را چون چراغی روشنایی‌بخش در دل تاریکی شب تصور می‌کند: «آن که شباهنگام به در می‌کوبد به کشتن عشق آمده است- چراغ را در پستوی خانه نهان باید کرد». برای فروغ فرخزاد رابطه بینافردی چون چراغ است و وقتی «چراغ‌های رابطه خاموش‌اند» می‌توان گفت «پرنده مردنی» است و تنها «پرواز» را باید به خاطر سپرد

سهراب سپهری شاعر، در پی کشف ابعاد مفاهیم انتزاعی و عرفانی عشق نیز مجبور است برای پیداکردن معنای آن از «خواهش»های تن، «چراغ لذت»، «گلخانه شهوت» و «تمشک لذت» گذر کند و احساس را به «هواخوری» و غریزه را پی «بازی» بفرستد. او مجبور می‌شود سفر عرفانی خود را در قالب کنش‌های ملموس جسمانی توصیف کند و قصدش را چنین تعیین کند که می‌خواهد «بار دانش را از دوش پرستو به‌زمین بگذارد»


فراموش نکنیم که همه مفاهیم ملموس استعاره‌های جسمانی و مفاهیم انتزاعی عشق در مدارهای نگاشتی مغز ساخته می‌شود که از طریق جسم با جهان تجربی ما و دیگران در ارتباط دوجانبه قرار می‌گیرد. اما برحسب معرفت بر پایه عادت جسمانی که به آن عقل سلیم نیز گفته می‌شود، ما قادر به ادراک دخالت مستقیم مغز خود نیستیم و فقط آثار مدارهای نگاشتی آن را در کار دیگر اعضای ملموس بدن خود احساس می‌کنیم. به همین دلیل، قلب را مرکز احساسات از جمله عشق و جایگاه عقل را در کاسه سر تصور می‌کنیم و مکنونات قلبی خود را صادقانه‌تر، کم‌شائبه‌تر، معصومانه‌تر، حقیقی‌تر، بی‌پیرایه‌تر، در عین حال گرمابخش با شور و حال می‌پنداریم و عقل دارای ترفند را پیچیده‌تر، منطقی‌تر، در عین حال سرد، بی‌طرف و گاه بی‌رحم و شفقت تصور می‌کنیم که با کار قلب در تناقض و تضاد و در کشاکش تنشی دائمی است. چنین تصوری که از معرفت تنانه مستقیم و عقل سلیم ما برمی‌خیزد، گرچه از پندار مصریان دوران باستان که کانون هم عشق و هم عقل را قلب و احشای بدن می‌دانستند و مغز بی‌فایده را هنگام تدفین به دور می‌ریختند، فاصله گرفته است، لیکن هنوز ارسطویی است. چون این قلب است که مغز سرد را گرما می‌بخشد. اما این معرفت زاییده آگاهی پیش بازتابی تنانه یا به قول مرلوپونتی، عادات یا عقل سلیم اولیه است که می‌بایست فورا استعاره‌های آغازین نه چندان علمی خود را از واقعیت بیافریند و بدیهی است که با استعاره‌های مفهومی امروزین برخاسته از عصب‌پژوهی در تناقض قرار گیرد. براساس معرفت امروزین حاصل از آگاهی بازتابی ما، مغز، کانون احساسات و عقل است و عواطف و احساسات لازمه تولید عقل قلمداد می‌شوند. عقل نمی‌تواند سرد باشد، بلکه می‌بایست چهره‌اش از گرمای احساس عشق «سرخ» باشد. براساس این دیدگاه، عقل سرخ، مبنایی علمی پیدا می‌کند. از طرف دیگر عشق نیز به عقل نیاز دارد. شاعر معاصر ما، سایه، درست می‌گوید که: «...عشق بی‌فرزانگی دیوانگی است...». بنابراین تنش براساس تناقض و تقابل نیست. بلکه تنش در نگاشت مغزی برای استفاده از هر دو امکان عشق و عقل برای پیداکردن بهترین گزینه و راه‌حل در کاهش خطای پیش‌بینی و نزدیک‌شدن به مقصد، مطابق توقع و انتظار است. حافظ رندانه اقتدار هیچ‌کدام را نمی‌پذیرد، در مقابل اقتدارگرایان زورگو که عقل را بهانه کردار خود قرار می‌دهند، می‌گوید: «ما را ز منع عقل مترسان و می‌بیار- کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست». و از طرف دیگر رندانه برای مهیاکردن شرایط عشق با عقل مشورت می‌کند: «مشورت با عقل کردم گفت حافظ می‌بنوش». بنابراین نبردی در میان عشق و عقل در مغز نیست و اقتدار بلامنازع هیچ‌کدام پذیرفتنی نیست و می‌بایست چون مولوی «رقصی در میانه میدان» را آرزو کرد. با وجود بار عاطفی مثبت عشق در زندگی انسان، عشق نیز همچون هر تجربه بر محور جسم در رابطه با دیگری، وابسته به شرایط و موقعیت‌های گوناگون و خاص، از مخاطرات مواجه با شکست، پشیمانی، فراق و ناکامی، تراژدی یا فاجعه‌آفرینی، شک و بدبینی، یأس و ناامیدی، توهم‌آفرینی، احساس تنهایی و بیگانگی، بی‌هویتی و... مصون نیست. از طرف دیگر عشق برابر نهادی همانند تنفر در دستگاه عاطفی مغز ما دارد که می‌تواند کارکردی ویرانگرایانه داشته باشد. باید به هشدار رندانه حافظ گوش فرا دهیم: «...که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشكل‌ها...» و این حافظ است که می‌گوید اگر از تجربه عشق محروم باشی، درک عمیقی از تعجب‌های آن نیز نخواهی داشت:... «کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها». از این نظریه می‌توان چنین استنباط کرد که چون انسان موجودی اجتماعی به دنیا می‌آید، ابعاد انتزاعی مفهوم عشق در طول زندگی گسترش پیدا می‌کند. اما فقط در قالب کنش‌های جسمانی با هماهنگی مغز پنهان در کاسه سر است که می‌توان معانی مشخصی از آن در روایت‌های گوناگون پیدا کرد




لینک دانلود نسخه پی‌دی‌اف مقاله