Tuesday 5 January 2016

مغز عاشق




مقاله‌ای خواندنی از استاد عزیزم دکتر نجل‌رحیم درباره "مفهوم عشق از فراز دنیای مفاهیم استعاره‌ای و معانی انتزاعی" که در در روزنامه شرق به شماره ۲۴۸۷ منتشر شده است



طبق نظریه‌ای شناختی، عشق، مفهومی انتزاعی است که برای کسب معنا و فهم، نیاز به رجوع به تجربیات جسمانی و شکل‌گیری مفاهیم استعاره‌ای؛ از ساده به پیچیده جسمانی، در رابطه با دیگری دارد. بنابراین عشق، انتزاعی است که معانی گوناگونی بسته به شرایط و موقعیت‌های فرهنگی - اجتماعی در تجربیات شخصی پیدا می‌کند. اگر از من بپرسند که توان آغازین برای تجربه عشق‌ورزی در چه زمانی از طول زندگی شروع می‌شود، جواب خواهم داد در شکم مادر، زمانی که مغز شروع به شکل‌گیری می‌کند و کنش‌های جنینی شروع می‌شود و با کنش‌های اولیه، حس عمیقی در عضلات تکوین پیدا می‌کند و با ایجاد توان فاعلیت و مالکیت کنش‌ها، اسباب افتراق خود از دیگری (مادر) برای رسیدن به خودآگاهی اولیه مهیا می‌شود. به‌تدریج با آمیختگی حس‌های دیگر با حرکات کنشی پیچیده‌تر بدنی در رابطه با مادر، درواقع نطفه اولین تجربیات برای یادگیری هنر عشق‌ورزیدن، یعنی 
باهم‌بودگی و پیوستگی شکل می‌گیرد و پس از به دنیاآمدن وارد مرحله جدیدی می‌شود

بر اساس یادگیری و تلنباری تجربیات اعمال قصدمند در رابطه با دیگری، رشد مفاهیم زبانی و شکل‌گیری خویشتن و آگاهی بر خویشتن، دامنه معنایی عشق نیز گسترده‌تر، صریح‌تر و آشکارتر و درعین‌حال انتزاعی‌تر می‌شود. درعین‌حال که برای همیشه در طول زندگی برای رسیدن به معنا و مفهومی ملموس و مشخص از عشق، چاره‌ای جز بازگشت به رابطه استعاری ادراکی و مفهومی اولیه جسمانی خود نداریم. حتی شاعرانی که در پی معانی انتزاعی عمیق عرفانی بودند نیز راه گریزی جز رجعت به رابطه استعاری جسمانی خود با دیگری برای فهم مفاهیم انتزاعی عشق نداشتند. پیوند آغازین سرشت جسمانی انسان با عشق را در این بیت شعر پراستعاره حافظ می‌توان جست‌وجو کرد که می‌گوید: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند- گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند». به همین دلیل برای حافظ نهایت پیوستگی و درهم‌ماندگی، برداشته‌شدن مرز خود و دیگری (معشوق) است: «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست- تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». گویی حافظ به‌طور شهودی دریافته است که شکل‌گیری آگاهی اولیه از وجود خویش در رابطه با دیگری، چون «چشم جان‌بینی» در مقابل خود‌آگاهی مرتبه دیگر «چشم جهان‌بین» است که می‌گوید: «دیدن چشم تو را دیده جان‌بین خواهد- وین کجا مرتبه چشم جهان‌بین من است». گرچه فهم شهودی حافظ بر اساس ادراکات مستقیم تنانه، می‌تواند موجب تصور اشتباه اما ناگزیر بالاتردانستن مرتبه چشم جان‌بین، از چشم جهان‌بین شده باشد که بر اساس یافته‌های علوم شناختی امروزین، به‌طور واضح وارونه به نظر می‌رسد. اگر انسان با احساس‌های خام خود اولین آرامش و امنیت باهم‌بودگی و عشق را در شکم مادر تجربه می‌کند، پس اولین تجربه جداماندگی و احساس تنهایی را باید هنگام تولد دانست؛ وقتی اولین نفس‌های مستقل و بریده‌شدن بند ناف، همراه با آغازین گریه نوزاد است. برای این لحظه مهم جدایی در زندگی آیا استعاره جسمانی گویاتری از این بیت شعر مولوی وجود دارد؟: «از نیستان تا مرا ببریده‌اند - از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند». توان عشق‌ورزیدن تا آخرین لحظه حیات، حتی زمانی که نفسمان بریده و زیر دستگاه تنفس مصنوعی با مرگ فاصله چندانی نداریم، در ما روشن می‌ماند، چون هنوز قلبمان به مغزمان خون می‌رساند. در این لحظات واپسین نیز عشق ممکن است چون رنگ و روشنایی ساده‌ای با ما باشد. در این راستا است که شاملو در تصور شرایط ناپیدایی عشق، به دنبال پیدایی چهره‌اش با رنگ «آبی» یا «سرخ» می‌گردد یا هنگامی که عشق موردتهدید نابودی قرار دارد، آن را چون چراغی روشنایی‌بخش در دل تاریکی شب تصور می‌کند: «آن که شباهنگام به در می‌کوبد به کشتن عشق آمده است- چراغ را در پستوی خانه نهان باید کرد». برای فروغ فرخزاد رابطه بینافردی چون چراغ است و وقتی «چراغ‌های رابطه خاموش‌اند» می‌توان گفت «پرنده مردنی» است و تنها «پرواز» را باید به خاطر سپرد

سهراب سپهری شاعر، در پی کشف ابعاد مفاهیم انتزاعی و عرفانی عشق نیز مجبور است برای پیداکردن معنای آن از «خواهش»های تن، «چراغ لذت»، «گلخانه شهوت» و «تمشک لذت» گذر کند و احساس را به «هواخوری» و غریزه را پی «بازی» بفرستد. او مجبور می‌شود سفر عرفانی خود را در قالب کنش‌های ملموس جسمانی توصیف کند و قصدش را چنین تعیین کند که می‌خواهد «بار دانش را از دوش پرستو به‌زمین بگذارد»


فراموش نکنیم که همه مفاهیم ملموس استعاره‌های جسمانی و مفاهیم انتزاعی عشق در مدارهای نگاشتی مغز ساخته می‌شود که از طریق جسم با جهان تجربی ما و دیگران در ارتباط دوجانبه قرار می‌گیرد. اما برحسب معرفت بر پایه عادت جسمانی که به آن عقل سلیم نیز گفته می‌شود، ما قادر به ادراک دخالت مستقیم مغز خود نیستیم و فقط آثار مدارهای نگاشتی آن را در کار دیگر اعضای ملموس بدن خود احساس می‌کنیم. به همین دلیل، قلب را مرکز احساسات از جمله عشق و جایگاه عقل را در کاسه سر تصور می‌کنیم و مکنونات قلبی خود را صادقانه‌تر، کم‌شائبه‌تر، معصومانه‌تر، حقیقی‌تر، بی‌پیرایه‌تر، در عین حال گرمابخش با شور و حال می‌پنداریم و عقل دارای ترفند را پیچیده‌تر، منطقی‌تر، در عین حال سرد، بی‌طرف و گاه بی‌رحم و شفقت تصور می‌کنیم که با کار قلب در تناقض و تضاد و در کشاکش تنشی دائمی است. چنین تصوری که از معرفت تنانه مستقیم و عقل سلیم ما برمی‌خیزد، گرچه از پندار مصریان دوران باستان که کانون هم عشق و هم عقل را قلب و احشای بدن می‌دانستند و مغز بی‌فایده را هنگام تدفین به دور می‌ریختند، فاصله گرفته است، لیکن هنوز ارسطویی است. چون این قلب است که مغز سرد را گرما می‌بخشد. اما این معرفت زاییده آگاهی پیش بازتابی تنانه یا به قول مرلوپونتی، عادات یا عقل سلیم اولیه است که می‌بایست فورا استعاره‌های آغازین نه چندان علمی خود را از واقعیت بیافریند و بدیهی است که با استعاره‌های مفهومی امروزین برخاسته از عصب‌پژوهی در تناقض قرار گیرد. براساس معرفت امروزین حاصل از آگاهی بازتابی ما، مغز، کانون احساسات و عقل است و عواطف و احساسات لازمه تولید عقل قلمداد می‌شوند. عقل نمی‌تواند سرد باشد، بلکه می‌بایست چهره‌اش از گرمای احساس عشق «سرخ» باشد. براساس این دیدگاه، عقل سرخ، مبنایی علمی پیدا می‌کند. از طرف دیگر عشق نیز به عقل نیاز دارد. شاعر معاصر ما، سایه، درست می‌گوید که: «...عشق بی‌فرزانگی دیوانگی است...». بنابراین تنش براساس تناقض و تقابل نیست. بلکه تنش در نگاشت مغزی برای استفاده از هر دو امکان عشق و عقل برای پیداکردن بهترین گزینه و راه‌حل در کاهش خطای پیش‌بینی و نزدیک‌شدن به مقصد، مطابق توقع و انتظار است. حافظ رندانه اقتدار هیچ‌کدام را نمی‌پذیرد، در مقابل اقتدارگرایان زورگو که عقل را بهانه کردار خود قرار می‌دهند، می‌گوید: «ما را ز منع عقل مترسان و می‌بیار- کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست». و از طرف دیگر رندانه برای مهیاکردن شرایط عشق با عقل مشورت می‌کند: «مشورت با عقل کردم گفت حافظ می‌بنوش». بنابراین نبردی در میان عشق و عقل در مغز نیست و اقتدار بلامنازع هیچ‌کدام پذیرفتنی نیست و می‌بایست چون مولوی «رقصی در میانه میدان» را آرزو کرد. با وجود بار عاطفی مثبت عشق در زندگی انسان، عشق نیز همچون هر تجربه بر محور جسم در رابطه با دیگری، وابسته به شرایط و موقعیت‌های گوناگون و خاص، از مخاطرات مواجه با شکست، پشیمانی، فراق و ناکامی، تراژدی یا فاجعه‌آفرینی، شک و بدبینی، یأس و ناامیدی، توهم‌آفرینی، احساس تنهایی و بیگانگی، بی‌هویتی و... مصون نیست. از طرف دیگر عشق برابر نهادی همانند تنفر در دستگاه عاطفی مغز ما دارد که می‌تواند کارکردی ویرانگرایانه داشته باشد. باید به هشدار رندانه حافظ گوش فرا دهیم: «...که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشكل‌ها...» و این حافظ است که می‌گوید اگر از تجربه عشق محروم باشی، درک عمیقی از تعجب‌های آن نیز نخواهی داشت:... «کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها». از این نظریه می‌توان چنین استنباط کرد که چون انسان موجودی اجتماعی به دنیا می‌آید، ابعاد انتزاعی مفهوم عشق در طول زندگی گسترش پیدا می‌کند. اما فقط در قالب کنش‌های جسمانی با هماهنگی مغز پنهان در کاسه سر است که می‌توان معانی مشخصی از آن در روایت‌های گوناگون پیدا کرد




لینک دانلود نسخه پی‌دی‌اف مقاله





No comments:

Post a Comment