آخرین بار کی با یک فرد جدید ملاقات کردید و آشنا شدید؟! به محض اینکه او را دیدید چه احساس و نظری در شما شکل گرفت؟! به نظرتان چه چیز یا چه چیزهایی در بروز آن نظر نقش داشتند؟
وقتی برای نخستین بار یک نفر را ملاقات می کنید٬ در همان لحظات اولیه برخوردتان احساس و نظر خاصی از او در ذهنتان نسبت به آن شخص شکل میگیرد که به “تاثیر اولین برخورد” معروف است. این موضوع همواره یکی از موضوعات جالب توجه در علوم شناختی و روانشناسی بوده٬ اینکه به واسطه ی چه عامل یا عواملی شکل میگیرد در نهایت چگونه می توان با در نظر گرفتن مجموع این موارد٬ از نظر اجتماعی اثر اولیه ی بهتری را در ذهن مخاطب خود ایجاد کرد
به تازگی گروهی از محققین علوم اعصاب در دانشگاه یورک انگلیس پی برده اند که اصلی ترین عامل موثر در ایجاد تاثیر اولیه در مخاطبتان نه لباس٬ آرایش ظاهر٬ عطر شما یا… که “برخی مشخصه های چهره” شماست؛ به این صورت که برخی تغییرات کوچک در چهره می تواند فرد را در همان برخورد اول و در ذهن مخاطبش به منزله فردی قابل اعتماد یا جذاب یا برتری جو و… نشان بدهد. دکتر تام هارتلی که مسئول انجام این تحقیق بوده می گوید: “این سوال برای ما مطرح بود که وقتی افراد برای اولین بار با یکدیگر ملاقات می کنند یا مثلا عکس کسی را برای اولین بار در یک صفحه ی اجتماعی می بینند٬ چه چیز یا چه چیزهایی در چهره ی طرف مقابل هست که این اثر اولیه را در ذهن آنها می سازد؟ و اینکه آیا می توانیم آن را دقیقا اندازه گیری کنیم؟” خب٬ جای شکی نیست که در حال حاضر و در عصر فراگیری ارتباطات و سلطه ی رسانه های اجتماعی یک تاثیرگذاری اولیه خوب و مثبت در هر جا و به شکل های مختلف میتواند برای فرد مفید واقع شود؛ مثلا در یک مصاحبه یا ملاقات کاری٬ قراری دوستانه٬ در یک وبسایت حرفه ای مثل لینکدین و یا در سایر شبکه های اجتماعی و همینطور سایر موقعیت های معمول و مختلف اجتماعی. بدست آوردن یک موقعیت شغلی یا تحصیلی خوب٬ یک شریک زندگی مناسب و یا شکل گیری یک دوستی و رابطه ای خوب٬ همه و همه می تواند در گروی همین اولین تاثیری باشد که در ذهن مخاطب خود میگذاریم
در این مطالعه عکس چهره ی ۱۰۰۰ فرد را از اینترنت گرفته و به گروهی دیگر از افراد نشان دادند و از آنها خواستند تا به ۱۶ ویژگی مختلف در هر عکس (از قبیل قابل اعتماد بودن٬ هوش٬ جذابیت و..) امتیاز بدهند. سپس این ویژگی ها و امتیازات حاصل را در سه مقوله کلی قرار دادند: خوش برخورد بودن٬ برتری جویی و جذابیت. با استفاده از امتیازات حاصل شده و نیز یک مدل سازی ریاضی ویژه٬ هارتلی و همکارانش موفق شدند تا پی ببرند چگونه برخی مشخصه های خاص در یک چهره می تواند این سه نوع تاثیر اولیه را در مخاطب بوجود بیاورد. در مرحله ی بعد با استفاده از همین مدل سازی کامپیوتری٬ تصاویری کارتونی تهیه کردند که بعنوان مدلی برای نشان دادن کمترین و بیشترین میزان ایجاد سه تاثیر اولیه ذکر شده در مخاطب بود؛ اینکه مثلا این چهره مدل سازی شده٬ بیشترین یا کمترین حس خوش برخورد بودن را در ذهن مخاطبش (بعنوان اثر اولیه) القا می کند و بوجود می آورد و یا همینطور بیشترین یا کمترین میزان برتری طلب بودن و نیز جذابیت
در مرحله آخر که مهم ترین بخش ماجرا هم بود می بایست این تاثیرات اولیه سه گانه ای را که در قالب مدل های چهره طراحی کرده بودند به افراد نشان می دادند تا ببینند آیا قضاوت آنها از دیدن این مدل ها مطابق با پیش بینی آنها هست یا خیر؛ بعبارتی دیگر ببینند که مثلا آیا آن مدل چهره ی طراحی شده توسط آنها که به نظرشان تاثیر اولیه افراد از دیدنش “خوش برخورد” است در عالم واقعیت هم چنین برداشت و اثر اولیه ای در ذهن مخاطب ایجاد خواهند کرد یا خیر. همینطور هم میزان آن را بسنجند؛ اینکه چقدر به نظرشان خوش برخورد است٬ کم یا زیاد. در نهایت نتایج حاصل نشان می داد که مدل سازی آنها درست بوده است! بعبارتی و بطور مثال افراد شرکت کننده در این پژوهش٬ آن مدل چهره ای که به باور محققین اثر اولیه اش در مخاطب “خوش برخورد به بیشترین میزان” و یا “برتری طلبانه به کمترین میزان” بود را دقیقا همینطور ارزیابی کردند و همچین قضاوتی نسبت به آن تصویر داشتند! طبق گفته ی این تیم پژوهشی مغز ما در مدت زمانی کمتر از یک هزارم ثانیه و با استفاده از برخی مشخصه های (قابل سنجش) صورت نظیر شکل چشم ها و بینی و دهان و یا فضای اطراف چشمها اثر اولیه ای را از فرد مخاطب بوجود میاورد. مثلا اثر اولیه جذابیت قویا با اندازه ی چشم ها در ارتباط مستقیم است و هرچه چشم ها به نظر بزرگتر بیاید فرد به نظر مخاطبش جوان تر و جذاب تر می رسد. یا خوش برخورد بودن فرد با لبخند رابطه ای مستقیم دارد و هر چه لبخندش بزرگتر این اثر نیز بزرگتر. همینطور اخم کردن که با خوش برخورد و جذاب به نظر آمدن در ذهن مخاطب اثری عکس دارد. یا عضلانی بودن چهره با برتری جویی. هارتلی می گوید: "واقعیت این است که بسیاری از مشخصات اجزای چهره همراه با یکدیگر تغییر میکنند و بنابراین خیلی دشوار است که با قاطعیت بگوییم مثلا این ویژگی چهره می تواند یقینا این اثر اولیه را در مخاطب بوجود آورد." آنچه او می گوید از این جهت قابل درک است که هر ویژگی٬ مثلا برتری جویی٬ تنها با یک مشخصه ی خاص در چهره ی فرد در ارتباط نیست بلکه با مجموعه ای از آنها در ارتباط است و آنچه گفته شد نسبی است
همینطور به شکل واضحی به نظر می رسد بطور کلی چهره ی مردان به نظر برتری طلبانه تر می آید تا چهره ی زنان و اینکه لبخند بزرگ بر چهره داشتن فرد را خوش برخوردتر و قابل اعتمادتر نشان می دهد
یک نکته مسلم است: مختصری تغییر در حالات چهره می تواند تفاوت بزرگی را در تاثیر اولیه ای که بر ذهن مخاطبمان می گذاریم ایجاد کند
هارتلی می گوید: “خب نتایج این تحقیق جالب است اما البته کمی هم نگران کننده ست٬ چرا که می بینیم اثر اولیه ای که از هر فرد در ذهن ما شکل میگیرد عملا در کنترل حالات چهره ی ماست و این قضاوت خیلی اوقات می تواند مثلا با جزیی تفاوت در یک عکس به کل تغییر کند. به هر حال در دنیای امروز ما در شرایطی زندگی می کنیم که خیلی اوقات تنها با دیدن تصویر(عکس) یک فرد در پروفایل یا شبکه اجتماعیش تاثیر اولیه ای از او در ذهنمان شکل می گیرد و این تاثیرگذاری هر چه که باشد می تواند در هنگام تصمیم گیری راجع به وی به آسانی ما را به اشتباه بیاندازد” مشخص است که تاثیر اولین برخورد عملا در افکار٬ قضاوت و تصمیم گیری های احتمالی ما نسبت به افراد مختلف و در موقعیت های مختلف نقشی بسیار مهم را بازی می کند. حال با استفاده از این یافته ها میتوان نسبت به این مسایل آگاهی داشت و ضمنا تصویر یا عکس بهتری هم از خودمان بگیریم تا اثر و قضاوت اولیه بهتری را در ذهن مخاطبینمان بوجود آوریم. دکتر آنتونی لیتل استاد دانشگاه استیرلینگ نیز بر این باور است "که نتایج این تحقیق ساده اما مهم است٬ اهمیت آن از این جهت است که به ما نشان می دهد چگونه مشخصه های فیزیکی (بطور خاص در چهره) می تواند پاسخ های اجتماعی ما را هدایت کنند." خب تصور کنید یک متخصص انیمیشن می تواند با اندکی تغییرات چهره اثری متفاوت از کاراکترش را در ذهن مخاطب ایجاد کند و یا کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری عکس هایی تاثیرگذارتری تهیه کند و نهایتا ذهن و نظر رای دهنده های بیشتری را (بطور ناخودآگاه) به سمت خود متمایل کند
حالا با استفاده از این تحقیق بد نیست شما هم اگر مایل هستید عکسی جذاب تر از خود بگیرید تا تاثیر خوبی بر ذهن مخاطبتان بگذارید و مثلا جوان تر و خوش برخوردتر و.. به نظر بیایید؛ بهتر است عکستان از نیم رخ نباشد و تمام چهره باشد٬ چشمانتان باز باز باشد٬ لبخند بزنید یا حسابی بخندید و از اخم کردن هم حتما اجتناب کنید
ما تنها دو چیز را در آدمها می بینیم: آنچه که می خواهیم ببینیم٬ آنچه که می خواهند نشانمان بدهند
دکستر
همه ما در مورد قاتلین سریالی و یا کسانی که آنها را اصطلاحا سایکوپت (به معنای تحت الفظی فرد جامعه ستیز) می نامند بسیار شنیده ایم٬خوانده ایم و یا حتا برنامه های تلویزیونی و فیلم و سریال های زیادی هم در مورد برخی از آنها دیده ایم. نمونه های تاریخی این افراد اصلا کم نیست از کالیگولا و نرون گرفته تا آدولف هیتلر و... و کمی نزدیک تر امثال تد باندی و زودیاک در آمریکا و یا خفاش شب در تهران و...؛ همینطور در عالم سینما و تلویزیون هم جمعی از معروف ترین و بیادماندنی ترین کاراکترهای اینچنینی توسط برخی از بهترین بازیگران تاریخ سینما در ذهن بیننده ها ساخته شده و جا گرفته اند: از هانیبال لکتر در سکوت بره ها٬آنتون در کشور جای پیرمردها نیست٬جان دوئى در هفت یا حتا جوردن بلفورد در گرگ وال استریت تا سریال های معروفی چون دکستر و خانه پوشالى و فارگو و… مهم ترين وجه مشترك تقريبا همگى اين افراد از نقطه نظر روانى و شخصیتی همان چيزيست كه آن را سايكوپتى مى ناميم. با اين حال نظرات غالب جامعه در مورد این افراد يك تفكر كليشه اى و قديميست كه شايد در بسيارى جاها هم کم و بیش یکسان باشد: افرادی شیطانی و پلید که اعمال وحشتناک و بعضا شنیعشان در نتیجه ی همین ذات خبیث و اهریمنی آنهاست. حال سوال روشنی وجود دارد: سایکوپتی واقعا چیست و یک سایکوپت چگونه آدمی است؟! همینطور سوالاتی از این دست که آیا همگی آنها موجوداتی خطرناک و... هستند؟! اصلا چرا و چطور گروهی از انسان ها که آنها را سایکوپت می نامیم تبدیل به موجوداتی میشوند که برخی از اعمال وحشتناکشان حتا ورای بدترین تصورات بسیاری از ماست؟! علم در این باره چه می گوید؟
خب٬ بطور خلاصه می توان گفت که امروزه علم پاسخ عموم جامعه (و نیز مذهب) به این مساله یعنی داشتن ذاتی پلید و ماهیتی شیطانی را یکسره نادرست و بی فایده می داند و در جست و جوی پاسخ آن به سرمنزل اصلی و ریشه اساسی ماجرا می رسد: مغز انسان. در این گزارش ویژه نگاهی دقیق تر به این داستان خواهم انداخت و تلاش می کنم تا از زاویه ای متفاوت این داستان جالب را از جنبه های مختلفی مورد بررسی قرار دهم؛ اینکه این افراد چه ویژگی هایی دارند و چه عوامل ساختاری یا کارکردی در مغزشان آنها را به سمت ارتکاب کارهایشان می برد٬دیدگاه جامعه نسبت به آن چه بوده و در طول زمان چگونه تحول یافته٬همینطور گرته ای از نقش آفرینی آن در اجتماع و سیاست را خواهیم دید و در نهایت می توانید با انجام آزمونی کوتاه و جالب میزان سایکوپت بودن خودتان را بسنجید و خودتان را کمی بهتر و بیشتر بشناسید
منظور از سایکوپتی چیست؟! در اوایل قرن ۱۹ بود که گروهی از پزشکان در اروپا و انگلستان پی بردند برخی از مراجعین آنها افرادی هستند که به نظر ظاهری طبیعی و سالم دارند اما در واقع نوعی “جنون و یا انحراف اخلاقی” را از خود نشان می دهند و در نتیجه برای نامیدن آنها برای اولین بار از اصطلاح سایکوپتی استفاده کردند و در اوایل قرن ۲۰ بود که این کلمه برای توضیح این گروه از افراد و ویژگی های خاص آنها تبدیل به اصطلاحی مرسوم و متداول شد. در حال حاضر سایکوپتی را نوعی اختلال روانی می دانند که خود زیرمجموعه ای از “اختلال شخصیت جامعه ستیز” است و بطور ساده منظور از آن نوعی مشکل روانی و رفتاری پیچیده است که در آن فرد از سنین پایین (کودکی) ممکن است مجموعه ای از رفتارهای پرخاشگرانه و یا تمایلات ستیزه جویانه و خشن را به اشکال مختلف نشان بدهد٬بعضا ممکن است بسیار در لحظه و تکانشی عمل کنند٬اغلب نسبت به احساسات و وضعیت روحی دیگران کم توجه هستند و اهمیت چندانی به آن نمی دهند٬مایل به انجام اعمال خلاف قانون و زیر پا گذاشتن هنجارهای اجتماعی و اخلاقی هستند و در نهایت افرادی بسیار خودخواه و خودشیفته و سنگ دل به نظر می آیند. خب این توضیحی بسیار کلی و مختصر از آن چیزی است که آن را سایکوپتی می نامیم. بسیاری از قاتلین زنجیره ای و مجرمین خطرناک و نیز افرادی که در مقدمه از آنها نام برده شد نمونه هایی مشخص از کسانی هستند که به درجاتی بالا در گروه سایکوپت ها جای می گیرند
جیمز فالون از محققین صاحب نام علوم اعصاب شناختی است که سالها در زمینه بررسی آسیب های روانی-اجتماعی در مجرمین خطرناک و قاتلین زنجیره ای که دچار سایکوپتی بوده اند تحقیق و کار کرده است. در سال ۲۰۰۶ او با استفاده از یکی از تکنیک های تصویربرداری مغزی (ام آر آی) مشغول انجام پژوهشی در همین زمینه و بررسی مغز افراد عادی و مجرمین بسیار خطرناک سایکوپت بود که ناگهان بطور اتفاقی و برای اولین بار در زندگیش پی به حقیقتی بس تکان دهنده برد: مغز خود او نشانه ها و الگوهایی کاملا مشابه مغز یک سایکوپت را داشت! کاملا غافلگیر و متحیر شده بود و بر حسب تصادف درست در همین موقع هم بود که نتایج یک بررسی ژنتیک (در تحقیق دیگری در زمینه آلزایمر که او بعنوان یکی از افراد گروه کنترل در آن شرکت کرده بود) همه چیز را در این باره بیشتر مورد تایید قرار داد! به نوعی باورنکردنی و خنده دار٬چه بسا مضحک! یک عصب شناس معروف در زمینه آسیب شناسی عصبی-روانی سایکوپتی که خودش سایکوپت از آب در آمد! با این حال به گفته ی خودش چهار سال طول کشید تا در نهایت بعد از انجام یک سخنرانی عمومی در دانشگاه اسلو در نروژ متوجه بشود که این تنها یک تصادف بامزه نیست که بتوان آن را صرفا به شوخی گرفت و باید این مساله و ویژگی های سایکوپتیک خود را واقعا جدی بگیرد. وقتی به آمریکا برگشت از اعضای خانواده و دوستان و همکارانش شروع به پرسش سوالاتی در این باره کرد و نظر آنها را در مورد خیلی از مسایل مربوط به خودش پرسید و متوجه شد که همگی آنها واقعا بر این باور بوده اند که او جدا یک سایکوپت است! تنها مادرش بود که برخلاف سایرین نمیخواست زیر بار این موضوع برود ولی در نهایت او نیز تسلیم شد و پرده از حقایقی برداشت که شگفتی و حیرت وی را دو چندان کرد؛ مسایل و مشکلات حادی که در سالهای ابتدایی زندگیش از خود نشان میداد و مادرش آنها را برای مدت ۵۰ سال از همگان مخفی کرده بود و در نهایت پی بردن به اینکه نسب خانوادگیش به یکی از بدنام ترین قاتلین زن تاریخ آمریکا می رسد! او فهمید که در اوان کودکی نشانه های زودهنگامی از این اختلال را نشان می داده و بعدها نیز آنها را همچنان داشته اما بواسطه ی شخصیت شاد٬شوخ و سرزنده٬مثبت و موفق و برون گرایش اینها عملا کمتر به چشم آمده است. در طول سالها بارها شده بود که چندین معلم٬پزشک یا کشیش به او گفته بودند به نظرشان می آید که در پس این ظاهر جذاب٬او وجهی تاریک و ناخوشایند را در اعماق شخصیتش دارد اما او یکسره تمام این حرفها را نادیده گرفته بود٬مسخره شان میکرد و می خندید و بی اعتنا از کنارشان رد شده بود. او فهمید اینکه در دوران نوجوانی با دوستانش بارها سوار ماشین های دزدی می شد و از راندن آنها لذت می برد یا از مغازه ی مشروب فروشی چیزی بلند میکرد (و بعدا هم آن را به شکلی به صاحب مغازه بر می گرداند) و… دلیل اصلیشان چه بود! بطور واضحی متوجه شد که چطور در همه ی این داستانها وقتی پلیس جلویش را میگرفت و از او شروع به سوال پرسیدن می نمود فقدان اضطراب و خونسردی کاملش باعث میشد تا آنها را براحتی گمراه کند و بدین سان همیشه از دست آنها و قانون در می رفت و هرگز هم برایش مشکلی پیش نیامد و همواره از این فریبکاری لذت می برد. یا اینکه چرا در دوران جوانی حرفها و رفتارهای تحریک آمیزش در مهمانی ها رفته رفته باعث دعواهایی سخت و سخت تر میشد. فهمید حتا از به خطر انداختن جا دیگران ولو عزیزانش هم باکی نداشته است. در سال ۱۹۹۰ زمانی که در آفریقا زندگی میکرد برادرش از نیویورک به دیدنش رفت و در یک مسافرت تفریحی او را (مثلا برای تفریح) به یک منطقه بسیار خطرناک و دورافتاده و خالی از سکنه کوهستانی برد٬جایی که خاستگاه نوعی ویروس مرگبار بوده است و شب را هم در فضای باز و کنار آتش آن هم بدون هیچ احتیاطی نسبت به انواع حیوانات درنده آنجا اعم از شیر و شغال و گرگ و.. در کنار آتش سپری کردند. به گفته ی خودش: “دو سال بعد یک روز برادرم بهم زنگ زد و گفت تازه متوجه ماجرا و انواع خطراتی که وجود داشته شده و از آن تاریخ به بعد هم هرگز به من اعتماد نکرد” او همه ی اینها را از قبل بخوبی می دانست ولی حتا کلمه ای در مورد این خطرات به برادرش نگفته بود. در واقع عدم احساس ترس و اضطراب و تمایل به انجام رفتارهای خطرناک از جمله ۲۰ ویژگی خاص افراد سایکوپت هستند که در معروف ترین راهنمای تشخیصی آن (چک لیست تشخیصی هِیر) ذکر شده است
خب٬شاید ما در دیگران تنها آنچه که می خواهیم را ببینیم و یا آنچه را که می خواهند نشانمان بدهند؛ اما دانش علوم اعصاب به ما می گوید چیزهای دیگری هم هست که مغز به ما نشان می دهد و برای رسیدن به حقیقت بسیاری از مسایل لازم است آنها را بهتر و بیشتر و آن گونه که هستند ببینیم. تا همین دو سه دهه ی قبل در همین انگلستان بررسی ریشه ها و دلایل ارتکاب جرم و جنایت و یا صدور احکام مربوطه و سایر مسایل مربوط به آن بطور رسمی می توانست شامل عوامل اجتماعی٬مشکلات و محرومیت های محیطی باشد و نه عوامل زیستی٬عصبی (و احیانا وراثتی). در واقع می توان گفت این مساله بعد از جنگ جهانی دوم (و تراژدی پاکسازی نژادی نازی ها و آزمایشات پزشکی مربوط به نژاد برتر و...) برای دهه ها به منزله یک تابوی علمی و آکادمیک (و حتا اجتماعی) بزرگ و واقعی باقی مانده بود. آدریان رِین یک عصب شناس متخصص در زمینه ی جرم شناسی در دانشگاه پنسیلوانیاست٬مردی که شاید جزو اولین کسانی بود که در صدد شکستن این تابو و بررسی ریشه های زیستی این مسایل بر آمد و برای همین به توصیه ی استاد پرآوازه اش ریچارد داوکینز در سال ۱۹۸۷ به آمریکا رفت؛ جایی که ذهن ها در قبال این مساله بازتر بود و پول و صد البته مجرمین سایکوپتی بمراتب بیشتر از انگلیس در آنجا بود. با مطالعه ساختار و عملکرد مغز این قاتلین و مجرمین خطرناک و سایکوپت او به روشنی متوجه وجود تفاوت هایی آشکار (در قیاس با مغز افراد عادی) شد. بعد از مدتی طولانی کار در این زمینه نتایج کارش و سایر تحقیقات علمی در این زمینه را در کتابی به نوشت اما سال ها گذشت تا اجازه چاپ پیدا کند
نکته ی جالب اینکه او هم بطور کاملا تصادفی در ضمن انجام یکی از تحقیقاتش متوجه شد که مغز خودش هم الگوهایی مشابه با افراد سایکوپت دارد و با ارزیابی دقیق تر خود و برخی اتفاقاتی که برایش افتاده بود متوجه شد که واقعا درجاتی بالا از سایکوپتی را هم دارد. با این حال آنچه که او و سایر محققین نظیر فالون و... در این حیطه انجام دادند در نهایت منجر به تحولی بنیادین در بررسی ریشه ها و عوامل موثر در بروز سایکوپتی و یا جرم و جنایت و نیز صدور احکامی عادلانه تر برای افراد شد. در یکی از معروف ترین این موارد رین با بررسی مغز یک قاتل سایکوپت بنام آنتونیو باستامانته بوسیله اسکن مغزی و ارایه ی آن تصاویر به دادگاه که به روشنی توضیحی برای عمل مجرمانه و رفتارهای بخصوصش بود٬توانستند وی را از حکم اعدام نجات دهند (تصویر پایین سمت راست همان اسکن مغز اوست که به دادگاه ارایه کرد و تصویر سمت چپ اسکن یک مغز معمولی) امروزه همکاری بین رشته ای علوم اعصاب و حقوق کاملا پذیرفته شده و به شکل گسترده ای در حال افزایش است و این مسلما خبری خوب برای بهتر دیدن حقایق افراد و اعمالشان و البته قضاوت کردن در مورد آنهاست
حال بپردازیم به ریشه های اصلی ماجرا. همانطور که در ابتدا گفتیم ریشه های سایکوپتی در جاییست که خاستگاه شکل گیری تمام رفتارها٬افکار و شخصیت ماست: مغز
پیشتر در مطلبی با عنوان “در مدار صفر درجه همدلی؛ تعامل محیط٬وراثت و مغز در شکل گیری انسانیت” پیرامون اساس و بنیان عصبی-شناختی-اجتماعی سایکوپتی صحبت کرده ام. در واقع و بطور کلی برای بررسی دقیق تر اساس زیستی-اجتماعی سایکوپتی باید از همان ابتدا چشم ها را از باورهای مرسوم و نه چندان درست اجتماع شست و آن را جوری دیگر دید. اولین نکته این است که بدانیم یک سایکوپت (ولو بعنوان قاتلی زنجیره ای و بی رحم) یک موجود شیطانی نیست. چرا که این تصور می رساند نیرویی مافوق طبیعت و اهریمنی وی را مسخ کرده و اگر شخصیت شیطانی را معادل “عدم وجود هرگونه خیر و خوبی” بدانیم آن گاه تلویحا یا مستقیما منظورمان این خواهد بود که وی کار بد یا وحشتناکی انجام داده چون اساسا انسان خوبی نیست و اصلا نمی تواند که باشد. این دیدگاه نه از نظر علمی پذیرفته است و نه از نظر انسانی٬بعلاوه هیچ نتیجه ی مثبت و سازنده ای هم به همراه ندارد. دومین نکته این است که بدانیم امروزه علم مفهومی را به ما معرفی کرده که می تواند نوری بر تاریکخانه ی ناآگاهی ما از مساله بتابد و در درک و مواجهه بهتر آن یاریمان کند: همدلی. این مفهومی کاملا علمی و قابل سنجش است و منظور از آن توانایی درک و تشخیص و پی بردن به افکار و حالات و احساسات اشخاص دیگر است (همدلی شناختی) و نیز توانایی پاسخ مناسب دادن به آنها (همدلی عاطفی). پروفسور بارون کوهن که سالها در دانشگاه کمبریج در این زمینه مطالعه کرده بر این باور است که فقدان و یا کمبود “همدلی عاطفی” عامل اصلی و تعیین کننده میزان قساوت و بی رحمی یک فرد می باشد. در واقع همه ی ما میزان مشخصی از همدلی را دارا می باشیم حال گروهی کمتر یا بیشتر و اکثریت به میزانی متوسط. مطالعات نشان داده سایکوپت ها و بخصوص قاتلین زنجیره ای بطور کلی از توانایی همدلی شناختی بالایی برخوردارند اما فاقد همدلی عاطفی به میزانی کافی (آن اندازه که در جامعه بطور معمول انتظار می رود) می باشند. وی در یک پژوهش به گروهی از افرادسایکوپتو همینطور به گروه افراد عادی سه تصویر متفاوت را نشان داد؛ یک تصویر تهدید آمیز یک تصویر معمولی و نیز یک تصویر از فردی که دچار ترس و رنج بسیار هست؛ او در نهایت متوجه شد که پاسخ فیزیولوژیک افراد سایکوپت بر خلاف افراد عادی در مواجه با تصویر افراد دچار ترس و رنج کاهش یافته و مناطق بخصوصی از مغز آنها فعالیت معمول و لازم برای همدلی را نشان نمی دهد و در نتیجه از این جهت در قیاس با سایرین نوعی بی تفاوتی را نشان می دهند و این در عین حال ثابت میکند همدلی عاطفی در آنها دچار اشکالاتی اساسی می باشد. اینکه هر یک از ما چطور و چه میزان همدلی را نشان می دهیم در کنترل مدارهای عصبی خاصی هست که شبکه ای از بخش های مختلفی در مغز ما را شامل می شود که دو مورد از آنها را در تصویر زیر می بینید
یکی از مهم ترین این مناطق در لوب پیشانی مغز (قرمز) و دیگری در بخشی عمیق تر از مغز به نام آمیگدال (آبی) قرار دارد که از قدیمی ترین بخش های مغز و جزو اولین مناطقی بود که در جریان تکامل شکل گرفت و این بخش بطور اخص در درک احساسات (از جمله حالات و احساسات شدید مثل ترس٬خشم٬نزاع و...) همینطور در درک و شناسایی حالات چهره٬برانگیختگی جنسی و حتا حافظه و... نقش بسیار مهمی را بر عهده دارد. در صورت عدم کارکرد مناسب و یا بروز آسیب در این مناطق٬فرد نشانه هایی از کاهش یا فقدان همدلی و نیز تغییر رفتارهای اجتماعی مناسب را نشان می دهد. تصویر زیر بر اساس مطالعه ای که در مجله نیچر بچاپ رسید بخوبی نشان می دهد در هنگام تصمیم گیری های هیجانی و اخلاقی در افراد سایکوپت عملکرد این بخش از مغز کاهش می یابد
هم مطالعه فوق و هم مطالعات دیگری نیز کاهش چشمگیر فعالیت در مناطقی از لوب پیشانی آنها را در مقایسه با سایرین نشان می دهد
نتایج حاصل از این تفاوت های عملکردی در مغز این افراد بطور کلی شامل: کاهش کنترل خشم٬تمایل به انجام رفتارهای خطرناک و اعتیاد به آن٬افزایش تمایل فرد به خشونت ورزی و.. خواهد بود. همینطور بر اساس مطالعه ای که در دانشگاه میشیگان صورت گرفت به تعدادی از کودکان بزهکار تصاویری نشان داده شد که منعکس کننده ی درد و ناراحتی بود و مغز آنها همزمان بوسیله تصویربرداری مغزی مورد بررسی قرار گرفت٬ نتیجه این بود که میزان فعالیت در برخی مناطق مرتبط با شبکه های عصبی همدلی از جمله در منطقه ای در عمق مغز این کودکان بنام آمیگدال نسبت به میزان فعالیت معمول آنها در مغز کودکان عادی٬کمتر است. گروهی دیگر از محققین با مطالعه بر روی تعدادی از نوجوانان بزهکار متوجه شدند که بیشتر آنها در سال های اولیه کودکی بنوعی مورد بی توجهی عاطفی قرار گرفته بودند و در نتیجه ی این٬شکل و عملکرد برخی از اجزا و شبکه های عصبی مرتبط با همدلی در مغز این افراد متفاوت از سایرین شده است. به نظر این پژوهشگران فقدان عشق و توجه مناسب از جانب والدین میتواند عامل دیگری برای کاهش یا فقدان همدلی باشد. با این وجود ما می دانیم هر کسی که در دوران کودکی خود احتمالا به اندازه ای مورد بی توجهی یا کم توجهی عاطفی قرار گرفته در نهایت و الزاما توانمندی همدلیش کاهش نمی یابد یا از دست نمی رود. از این جهت یک مطالعه دیگر در دانشگاه کینگز کالج لندن نشان داده در صورتی که فرد در سالهای ابتدایی کودکی مورد بدرفتاری و یا بی توجهی عاطفی قرار بگیرد احتمال کاهش همدلی و یا بروز رفتارهای ضداجتماعی در آینده ی وی بیشتر از سایرین (و نه قطعی) خواهد بود٬اما در عین حال در صورتی که این مساله همراه و همزمان با حضور یک ژن شناخته شده بخصوص و مرتبط با رفتارهای ضداجتماعی در آن فرد باشد این خطر به میزان بسیار قابل ملاحظه و چشمگیری بیشتر خواهد شد و فرد به احتمال بیشتری رفتارهای ضداجتماعی را در آینده از خود نشان خواهد داد و این بعبارتی ساده تر نشان دهنده ی تعامل عوامل محیطی و وراثتی (همان مساله ی قدیمی طبیعت یا تربیت) و نقش توامان آنها در ایجاد تغییر در ساختار و عملکرد مغز انسان و در نتیجه بروز رفتارهایی خاص در یک فرد می باشد
از این رو باید در نظر گرفت که سایکوپتی به معنای این نیست که فرد دچار آن (برخلاف تصور بسیاری) بصورت بالقوه یا بالفعل یک قاتل سریالی یا مجرمی خطرناک هست و یا می تواند باشد. در حقیقت آنچه امروز می دانیم این است که سایکوپتی در واقع یک “طیف” است و این یعنی همه ی ما کمتر یا بیشتر مجموعه ای از این خصوصیات را ممکن است داشته باشیم٬ برخی کمتر و برخی بیشتر. یک سایکوپت خصوصیات مثبت بسیاری می تواند داشته باشد: آنها اغلب انسانهایی بسیار نترس هستند که از اعتماد به نفسی قابل ملاحظه٬شخصیتی کاریزماتیک٬قدرت هدایت و رهبری چشمگیری برخوردارند؛ همینطور قادرند تمام توجه و توانشان را برای رسیدن به هدفشان به بهترین شکل متمرکز نمایند و کاری که بهشان محول شده را به بهترین شکلی انجام دهند. خب٬حالا با در نظر گرفتن آنچه گفته شد خوب است که روی دیگر این داستان را در حیطه ی اجتماع و سیاست با نگاهی موشکافانه تر و البته متفاوت مورد بررسی قرار دهیم
جان رانسن خبرنگار بریتانیایی و نویسنده کتاب “آزمون سایکوپتی: سفری به صنعت دیوانگی” با همراهی گروهی از متخصصین دیگر سعی در بررسی خصوصیات سایکوپتیک در اجتماع و بطور اخص در بین صاحبان صنایع و نیز مدیران تراز اول شرکت هایی که بعنوان غول های اقتصادی دنیا شناخته می شوند داشته است. بطور متوسط میزان وقوع سایکوپتی در جامعه حدودا یک درصد است (در مردها بمراتب بیشتر از زنها دیده می شود) در حالیکه این آمار در بین ۵۰۰ نفر اول از ثروتمندترین و قدرتمندترین مدیران دنیا چیزی حدود چهار درصد است٬بعبارتی چهار برابر بیشتر از آنچه در جامعه دیده می شود! رانسن در همین باره به مجله فوربس می گوید: “اوایل فکر میکردم شاید این فقط یکی از همان گمانه زنی های مرسوم گروهی متخصص علوم شناختی و روانشناسی یا... باشد که غرق در نظریات خودشانند می خواهند به هر طریقی آن را ثابت کنند٬ حتا می دانستم گروه بسیاری از افراد جامعه هم مایلند تا بگویند خب فولانی خیلی موفق است چون خیلی بی شرف است یا هیولاست و اصلا آدم نیست و خلاصه چیزهایی از این دست٬تا اینکه با ال دونالپ (یکی از جنجالی ترین و موفق ترین مدیرها که البته در سال ۲۰۱۰ توسط مجله تایم در زمره ده تا از بدترین و نابکارترین مدیران هم قرار گرفت) ملاقات کردم٬مردی که در یک زمان ۱۱۰۰۰ کارمند شرکتش را اخراج کرد تا ارزش شرکت را در بازار بورس نیویورک به شکلی ناگهانی به رقمی نجومی برساند. او برایم تعریف میکرد که به همسر اولش میگفته چقدر دوست دارد طعم گوشت انسان را بچشد؛ و یا همینطور دومنک استراس کان که نامزدی پر امید برای رسیدن به ریاست جمهوری فرانسه در دوره ی قبل بود و کمی قبل از آن اسیر یک رسوایی جنسی پر دامنه شد که در صورت پذیرش کلیت ماجرا به وضوح می توان دید کنترل رفتاری ضعیف٬تصمیمات آنی و در لحظه اش و تمایلات و رفتار جنسی بی بند و بارش و… منجر به از دست رفتن آن فرصت و موقعیت سیاسی فوق العاده شد؛ همه ی اینها نشان از وجود واقعیتی آشکار بوده است و در نهایت دیدگاهم را تغییر داد. اینکه هوش سرآمد٬خطرپذیری بالا و مجموعه ای از خصوصیات افراد سایکوپت (که ناشی از برخی تفاوت ها و یا ناهنجاری ها در مغز آنهاست) در صورت به کنترل در آمده شدن توسط فرد میتواند بجای یک مجرم و یا قاتل خطرناک از او یک انسان بسیار موفق و قدرتمند را بسازد٬آنهم بخصوص در جوامع کاپیتالیستی نه چندان کارآمد غربی.” اما وجه دیگر و بسیار عمیق تر سایکوپتی آن هم در عالم سیاست را شاید بتوان در نتایج حاصل از مطالعه ای دیگر در همین زمینه که در دانشگاه اِموری آمریکا انجام شده نشان داد. گروهی از محققین با کمک گروهی از کارشناسان (از جمله زندگی نامه نویسان روسای جمهور آمریکا) شروع به بررسی سایکوپتی در بین تمامی روسای جمهور تاریخ آمریکا نمودند تا در نهایت بتوانند میزان خصوصیات سایکوپتیک هر یک را بصورت کمی بسنجند. نتایج جالب توجه بود و نشان می داد برخی از آنها نظیر جان اف کندی٬ روزولت و بیل کلینتون به درجاتی بالا بسیاری از علایم سایکوپتی را داشته اند و در این بررسی در رتبه ای بالاتر از سایر همقطاران خود قرار گرفتند. در مورد آخری یعنی بیل کلینتون٬ شاید حالا بهتر بتوانید وقتی ماجرای رسوایی جنسیش (با منشی خود) مونیکا لووینسکی در کاخ سفید را بخاطر میاورید و بخصوص زمانی که در دادگاه و یا چشم در چشم دوربین های تلویزیونی و ده ها میلیون بیننده به مردم کشورش و دنیا در مورد آن و در کمال خونسردی دروغ گفت٬ داستان از چه قرار بوده است
با نگاهی دقیق تر به این مساله می بینیم که این نه تنها چندان دور از ذهن نیست که واقعا کاملا هم منطبق با ماهیت قضیه است. برای اینکه سیاستمدار موفقی باشید لازم است توانمندی بالایی در ارایه ی خودتان و قانع کردن دیگران داشته باشید٬از قدرت و کاریزمای لازم برای رهبری برخوردار باشید٬توانایی این را داشته باشید که بتوانید در صورت لزوم هر جا که لازم شد به بهترین شکل دروغ بگویید و فریب بدهید٬شرایط پرفشار و پر از استرس را به خوبی مدیریت کنید٬هزاران و یا میلیونها نفر را به جنگ بفرستید و باعث آوارگی و مرگ هزاران هزاران نفر شوید ولی با این حال براحتی با این موضوع کنار بیایید و در مقابل محنت و رنجی که برای عده ی بیشماری ایجاد کرده اید خم به ابرو نیاورید و در نهایت در صورت لزوم تصمیماتی بسیار سخت و دشوار بگیرید آنهم در حالیکه تنها گزینه های شما شاید بد و بدتر باشد. خب تا الان متوجه شدید که اصولا تمامی این خصوصیات را به بهترین شکل در یک فرد سایکوپت می توانید ببینید و در واقع به نظر هم می رسد که یک فرد برای آنکه سیاستمدار موفقی باشد به بسیاری از این ویژگی های سایکوپتیک نیازمند است. در همین باره تلویزیون بی بی سی گزارش کوتاه و جالبی را تهیه کرده که در آن به بررسی ویژگی های سایکوپتیک دو تن از مشهورترین سیاستمداران تاریخ بریتانیا پرداخته است: مارگارت تاچر و وینستون چرچیل
مثال های بی شماری میتوان زد و من در اینجا تنها دو مثال ساده میزنم تا بهتر متوجه بشوید: در یک موقعیت خیالی تصور کنید شما در یک اتاق هستید و یک نوزاد که تازه بدنیا آمده هم آنجاست٬به شما می گویند که این نوزاد آدولف هیتلر است و ۳۰ یا ۴۰ سال بعد مسبب مرگ بیش از ۵۰ میلیون آدم خواهد شد و شما می توانید حالا و اینجا او را بکشید و ده دقیقه هم برای انجامش وقت دارید تا دنیا را از آن مصیبت تاریخی نجات دهید؛ در حالیکه فرض می کنیم شما مطمئن هستید دارند به شما راست می گویند و دروغی در کار نیست و ضمنا از نظر قانونی هم مشکلی برایتان پیش نمی آید٬ آیا حاضرید در آن موقعیت مثلا با یک بالش آن نوزاد را خفه کنید؟ در مثال دوم موقعیتی واقعی تر را مثال میزنم٬تصور کنید شما رییس جمهور آمریکا هستید و به شما می گویند میتوانیم با دو بمب اتمی و کشتن چند صد هزار نفر جنگی خونین و پرهزینه را با تسلیم بی قید و شرط دشمن بی رحممان پایان داده و یا اینکه بعنوان گزینه ی دوم این کار را نکرده و در نتیجه جنگ مدتی بسیار طولانی تر ادامه یابد و تعداد کشته ها به میلیون برسد و معلوم هم نباشد که پیروزی کی بدست می آید٬کدام را انتخاب می کنید؟ خب٬ مسلما هدف من پاسخ به این سوالات یا توجیه چیزی نیست بلکه هدفم بیان نمونه ای از مسایل و موقعیت ها و گزینه هاییست که سیاست مداران اغلب با آن مواجه هستند و برای روبه رو شدن و اخذ تصمیم نهایی نیازمند داشتن خصوصیاتی متفاوت از سایرین هستند و از مجموع آنچه گفته شد می بینید که برای موفقیت در سیاست واقعا خصوصیات سایکوپتیک فارغ از خوب یا بد بودن نتایجشان٬بکار می آید. همانطور که یک سیاستمدار مشهور انگلیسی گفته است: برای اینکه در عالم سیاست بفهمی یک نفر میخواهد از پشت به تو خنجر بزند٬ ببین آن شخص در ذهن و نظر کسی که در مقابل تو شمشیرش را از رو بسته چگونه است. نمونه های فاجعه باری از رفتارهای سایکوپتیک سیاستمداران را در تاریخ می توان دید؛ از فجایعی نظیر هلوکاست گرفته تا کشتار مردم بی دفاع و غیرنظامیان توسط دولت های مختلف به بهانه ها و دستاویزهای مختلف و یا کمی آشناتر٬ اعدام های دسته جمعی و بیشمار و بسیاری دیگر
اما در حیطه ی هنر هم “سایکوپتی" الهام بخش بسیاری بوده تا مجموعه ای از بهترین٬ پرمخاطب ترین و بیاد ماندنی ترین آثار را خلق نمایند. مدتی قبل گروهی از محققین در دانشگاه بروکسل نتایج حاصل از سه سال تحقیق و بررسی خود را در این زمینه به چاپ رسانیدند. آنها با بررسی فیلم هایی که کاراکتر اصلیشان یک سایکوپت بود (بدون در نظر گرفتن فیلم های تخیلی و کاراکترهایی با ویژگی هایی غیرواقعی) تلاش کردند تا بر اساس یافته های روانپزشکی و علوم اعصاب شناختی-اجتماعی هر کدام را زیر ذره بین تشخیص تخصصی خود برده (چرا که سایکوپتی از جنبه تخصصی انواع مختلفی دارد) و در نهایت به گفته خودشان واقعی ترین کاراکتر سایکوپت را انتخاب نمایند. مسئولیت انجام این پژوهش بر عهده یک روانپزشک متخصص جرم شناسی بنام دکتر ساموئل لایشتت بوده است. او خودش برای مدتی طولانی و ساعتها با صدها قاتل و مجرم سایکوپت مصاحبه کرده بود و تیم تحقیقاتیش ۴۰۰ فیلم را مشاهده کرده تا در نهایت از بین آنها ۱۲۶ فیلم با محوریت یک شخصیت سایکوپت که در حد فاصل سالهای ۱۹۱۵ تا ۲۰۱۰ ساخته شده بود را برای بررسی بیشتر انتخاب نمودند. از این تعداد شخصیت های سایکوپت ۱۰۵ نفر مذکر و ۲۱ نفر مونث بودند. مجموعا ده متخصص عصب-روانپزشکی و نیز منتقد فیلم کار بررسی این شخصیت ها را بر عهده گرفتند
در نهایت کاراکتر آنتون در فیلم “کشور جای پیرمردها نیست” ساخته ی برادران کوئن بعنوان یکی از واقعی ترین (البته به گمانم بهتر است بگوییم معمول ترین) کاراکتر سایکوپت (کلاسیک) در تاریخ فیلم های سینمایی شناخته شد؛ یک قاتل حرفه ای که به گفته لایشتت “نمونه ای تمام عیار از یک سایکوپت شدید است که در کمال خونسردی و آرامش تفنگش را به روی سرتان نشانه میگیرد و شلیک می کند و شب هم به راحتی و بی هیچ مشکلی می خوابد؛ راستش من خودم شخصا با چند نمونه ی واقعی از افرادی مشابه وی مصاحبه کرده ام و به نظرم اینها بطور کلی افرادی بی نهایت خونسرد٬باهوش٬فاقد عذاب وجدان و احساس گناه هستند که ترس و اضطراب را نمی شناسند و افسردگی برایشان غریبه است” از سایر کاراکترها میتوان به نورمن بیتس در فیلم روانی ساخته آلفرد هیچکاک اشاره کرد که آن را با الهام از اِد گین٬قاتلی سریالی که در سال ۱۹۵۷ در آمریکا دستگیر شد ساخت (البته به باور برخی دیگر از متخصصین نشانه های بالینی این شخصیت اگرچه نزدیک به سایکوپتی بوده اما در عمل بیشتر نشانه های اسکیزوفرنی را نشان میدهد). همینطور هانیبال لکتر در فیلم سکوت بره ها که در فیلم روانپزشکی بظاهر آرام با رفتارهایی کنترل شده٬مهارتی بی نظیر در کشتن و هوشی سرشار بود که همه را در خدمت کاریزمای مسخ کننده ی شخصیتی بغایت حیله گر بکار گرفته بود؛ شاید جالب باشد بدانید که در حقیقت کل این داستان جذاب در ذهن نویسنده اش توماس هریس (که خود یک گزارشگر جنایی بود) بواسطه ی ترکیب بغایت هوشمندانه و هنرمندانه اش از دو قاتل سریالی سایکوپت بنام های هنری مادزلی (که مغز افراد را میخورد و بخاطر تمایل وحشتناکش در به قتل رساندن آنی افراد در مرکزی بسیار محافظت شده و آنهم در سلولی انفرادی با شرایطی خاص نگهداری میشد) و دکتر سالازار در مکزیک (که خودش با وی در زندان مصاحبه کرده بود) شکل گرفته بود و یکی از نادرترین اما واقعی ترین موارد سایکوپتی بحساب می آید
نتایج حاصل از این تحقیق عملا نشان می دهد که در گذر زمانی نسبتا طولانی از اوایل قرن بیستم تا اوایل قرن بیست و یکم درک و دیدگاه علم و جامعه نسبت به سایکوپتی و افراد دچار آن چگونه تغییر کرده و تحول یافته است و این در تصویری که هالیوود از سایکوپتی ارائه کرده بوضوح می توان دید. به گفته لایشتت “روی هم رفته درک ما از سایکوپتی در طول زمان بهتر و واقع بینانه تر شده است اما کماکان نادانسته های ما در این باره بسیار است” همینطور در یکی از معدود فیلم های مطرح و پر سر و صدایی که در زمینه سایکوپتی رشدی (در کودکان) ساخته شده میتوان به فیلم تکان دهنده ی “باید در مورد کوین صحبت کنیم” اشاره کرد؛ ساخته ی تحسین برانگیز لین رمزی فیلمساز انگلیسی که کاندیدای دریافت نخل طلای جشنواره کن در سال ۲۰۱۱ شد و در این فیلم تقابل طبیعت و تربیت یا وراثت و محیط را در شکل گیری شخصیت یک انسان و البته بطور اخص یک سایکوپت میتوانیم به بهترین و فراموش نشدنی ترین شکل ببینیم. به گفته ی بارون کوهن: این فیلم به بهترین شکل به ما نشان می دهد که همدلی کردن با فردی فاقد همدلی (عاطفی) تا چه حد سخت و چالش برانگیز است
بطور مشابه در مشهورترین سریال های تلویزیونی هم سایکوپت ها با اقبال فراوانی مواجه بوده اند از دکتر هاوس گرفته تا خانه ی پوشالی و فارگو و البته پرآوازه ترین آنها هم شاید سریال معروف “دکستر” باشد. دکستر مردی جوان٬خوش قیافه٬شوخ طبع و بسیار باهوش است که در دایره جنایی پلیس آمریکا بعنوان یک متخصص زبردست جرم شناسی مشغول به کار است اما در واقع او یک قاتل زنجیره ایست؛ ولی تفاوتش اصلیش با سایرین آنجاست که تنها به سراغ قاتلین و متجاوزین و آدمهای بدی می رود که از چنگ قانون در رفته اند و نه افراد عادی و بیگناه
دکستر نمونه ای تمام عیار از یک سایکوپت واقعی است و نویسندگان داستان از جنبه علمی٬دقت فوق العاده ای را در به تصویر کشیدن درست چنین کاراکتری برای مخاطبین تلویزیونی به خرج داده اند (البته نکاتی را هم از جنبه ی هنری بدان اضافه کرده اند؛ مثلا آن صدایی که نشان می دهد او با خود دایم در حال صحبت یا فکر کردن و.. است که این در افراد سایکوپت چندان دیده نمی شود و برعکس ويژگی بارز افراد دچار اسکیزوفرنی است و نمونه ی جالبی از این وضعیت را در فیلم “آقای بروکس” با بازی کوین کاستنر می توان دید) در این سریال سیر تحولات رشدی-روانی یک سایکوپت را می توان از همان ابتدا دید: مثلا در کودکی تمایلات خشونت طلبانه اش را با کشتن حیوانات خانگی در و همسایه نشان می داد. در بزرگسالی تبدیل به مردی بسیار جذاب موفق می شود که توانسته میل باطنیش برای خشونت ورزی و کشتن و.. را به شکلی متفاوت تحت کنترل درآورده است (تنها سراغ آدمهای بد جامعه می رود). یک نکته ی جالب دیگر اینجاست که فقدان همدلی عاطفی دکستر و رویکرد منحصر به فرد او در کنترل تمایلات نابهنجار و جامعه ستیزش که بنوعی به نفع و خدمت جامعه در آورده است٬همدلی بسیاری را در عالم واقعیت و در بین میلیون ها مخاطبش برانگیخته و بسیاری را در شبکه های اجتماعی همراه و حامی خود یافته است؛ بعبارتی همدلی اجتماع با یک قاتل زنجیره ای که برای هدفی خوب اعمالی بد و قبیح و ناپذیرفتنی را انجام می دهد! او در عین حال استاد بی چون و چرای مخفی کاریست و این زمانی رنگ و بوی دیگری از جنس واقعیت به خود می گیرد که بدانیم این ویژگی مشترک بسیاری از قاتلین سریالی موفق چون او بوده که در طی قرون و سالهای گذشته در همه جا بوده اند و وحشت آفرینی می کرده اند بدون آنکه ردی از خود بر جای بگذارند٬کسانی چون زودیاک در آمریکا که به گفته ی بسیاری هرگز دستگیر نشد و شاید یکی از آن ۵۰ قاتل زنجیره ای زنده ای باشد که طبق آمار رسمی پلیس فدرال آمریکا در حال حاضر در این کشور مشغول زندگی هستند و هرگز هم شناسایی و دستگیر نشده اند
در واقع بسیاری از این کاراکترهای سایکوپت نه صرفا در فیلم و سریال که در عالم واقعیت٬ از دیدن درد و رنج و محنت دیگران بنوعی دچار شور و شعف و لذت می شوند و اگر خودشان هم بنوعی آن را ایجاد کرده باشند چه بسا بیشتر. هر اندازه درجه سایکوپتی فرد بیشتر باشد این را در او بیشتر هم می بینیم. ممکن است تعمدا با حرف یا عملشان بطور مکرر دیگران را ناراحت٬عصبانی یا برآشفته کنند و یا از اذیت و آزار دیگران به شدت لذت ببرند و حتا بلند بلند بخندند در حالیکه شما یا بقیه در تعجب از این رفتارهای عجیب هستید٬همینطور بسیاری اوقات نسبت به حیوانات هیچ رحمی نشان نمی دهند و این اتفاقا و واقعا یکی از اولین و مهم ترین نشانه های سایکوپت بودن فرد (چه در کودکی یا بزرگسالی) می تواند باشد. تحقیق جالبی در هلند انجام شده که نشان می دهد ممکن است برخی از آنها در پاره ای از شرایط نسبت به فرد یا افرادی بخصوص٬نوعی “تغییر وضعیت همدلی” را نشان بدهند به این معنی که نسبت به افکار و احساسات و وضعیت آنها پاسخی مناسب ارائه دهند٬اما البته به نظر نمی رسد همه ی آنها اینطور باشند
کوین داتن٬ یک آسیب شناس روانی معروف در دانشگاه آکسفورد است و در زمینه سایکوپتی تحقیقات فراوانی را انجام داده و کتابی با عنوان “خرد سایکوپت ها: درسهایی برای زندگی از قدیسین٬ جاسوس ها و قاتلین زنجیره ای” را نوشته که در آن خصوصیات و جنبه های مثبت این مساله را مورد بررسی قرار داده است. او صحبت از این می کند که سایکوپت همه جا هستند و ممکن است دوست شما٬همکار٬رییس شرکت٬سیاستمدار٬پزشک٬همسایه یا یکی از اعضای خانواده و عزیزانتان باشند. به باور او یک سایکوپت ممکن است در یک محیط بد و یا فقدان آموزش مناسب تبدیل به فردی بسیار جامعه ستیز بشود ولی قرار گرفتن در محیطی مناسب و آموزشی درست می تواند از او یک مدیر موفق٬وکیل٬جراح٬روانشناسی قابل و یا احیانا یک قاتل زنجیره ای موفق بسازد. در این ویدیو می توانید از زبان خودش کمی بیشتر در این باره بشنوید
او پس از ملاقاتی با مایکل سی هال بازیگر نقش دکستر که در مراسم معرفی کتابش در آمریکا حضور بهم رسانیده بود به خبرنگار گاردین می گوید: “می توانم به ضرس قاطع بگویم که او خودش به هیچ وجه یک سایکوپت نیست٬ اما از او پرسیدم دوست داشت در زندگی واقعیش کدام وجه شخصیتی دکستر را می داشت؟ و او پاسخ داد خونسرد بودنش هنگامی که تحت فشار قرار می گیرد. فکر می کنم شاید این خونسردی یکی از مهم ترین دلایل جذابیت سایکوپت ها برای افراد عادی باشد؛ چرا که بطور کلی مجازات شدن برای آنها هیچ اثر تنبیهی و یا پشیمانی یا… را به همراه ندارد و تازه برانگیزاننده هم است و در کمال خونسردی و تمرکز و بدون اینکه ذره ای اهمیت به طرف مقابل یا دیگران بدهند کار خودشان را می کنند تا به هدفی که دارند برسند” در همین زمینه و از چندی قبل٬داتن و تیم تحقیقاتیش در دانشگاه آکسفورد یک پرسشنامه ی آنلاین را طراحی کرده اند که با پاسخ دادن به تعدادی پرسش کوتاه (در مدت پنج دقیقه) می توانید ببینید شما خودتان در کجای طیف سایکوپتی قرار دارید! تاکنون در این سرشماری آنلاین نزدیک به دو میلیون دویست هزار نفر شرکت کرده اند و در نهایت می توانید اطلاعاتی بیشتر را هم در این باره کسب کنید (البته بهتر است این اطلاعات را بعد از انجام تست مشاهده کنید!) اینکه مثلا در بین این تعداد افرادی که در این سرشماری شرکت کرده اند افرادی با بیشترین میزان سایکوپتی بیشتر چه سبک موسیقی را می پسندند یا حیوان خانگی مورد علاقه شان چیست و… در پایان در نظر داشته باشید نتیجه ی حاصل از این تست کوتاه از نقطه نظر بالینی جنبه ی تشخیصی ندارد و تنها دیدگاهی کلی از وضعیت شما را در اختیارتان می گذارد
تقريبا همه ى ما به دفعات تبلیغات پر آب و رنگ بسیاری را در زمینه های آموزشی و زبان آموزی دیده ایم که ادعاهای مطرح شده شان هم اغلب غیرواقعی و کذب است. یاد گرفتن یک زبان جدید در هنگام خواب هم خیلی شبیه به یکی از همان حرف ها و تبلیغات الکی است٬ با این تفاوت که بر اساس نتایج حاصل از یک مطالعه ی جدید که اخیرا در دانشگاه زوریخ در سوئیس صورت گرفته مشخص شده این یکی استثنا و تحت شرایط خاصی "واقعا" امکان پذیر است
محققین علوم اعصاب در این پژوهش درصدد بررسی این موضوع بودند که آیا دانشجویانی که در حال یادگیری زبان هلندی بودند (و زبان مادریشان هم همگی آلمانی بود) می توانند حافظه ی کلامیشان را با گوش دادن مجدد (در هنگام خواب) به کلمه های جدیدی که به تازگی یاد گرفته اند٬ تقویت کنند یا نه. آزمایش به این صورت بود که به همه ی دانشجوها ساعت ۱۰ شب یک لیست از کلمات جدیدی که هرگز نشنیده بودند (و بصورت جفت کلمه های هلندی-آلمانی بودند) را دادند تا بخوانند و یاد بگیرند٬ سپس از نیمی از آنها خواستند تا بخوابند و از نیمی دیگر خواستند تا بیدار باشند و برای هر دو گروه خواب و بیدار صدای ضبط شده برخی از آن جفت کلمات را پخش کردند. این کار برای آن بود تا ببینند آیا شنیدن مکرر واژه هایی که تازه یاد گرفته اند اثر مفید و مضاعفی در یادگیری آنها دارد یا خیر. در نهایت ساعت دو نیمه شب از هر دو گروه یک تست زبان گرفتند. به شکلی بسیار تعجب برانگیز و حیرت آور٬ نتایج این تست نشان می داد آن گروه از افرادی که خوابیده بودند کلمات جدید را بهتر از گروهی که بیدار بودند یاد گرفته بودند! این تحقیق نشان می دهد گوش دادن به کلمات جدید (که بتازگی آنها را فرا گرفته ایم) در حین خواب می تواند به ما در یادگیری بهتر و سریعتر آنها کمک کند
دلیل این مساله احتمالا می تواند این باشد که بوسیله ی صدا و در مواجهه با آن٬ مدارهای عصبی حافظه (مرتبط با آن موضوع٬ در اینجا یاد گرفتن واژه های جدید از یک زبان دیگر) در مغز مجددا فعال می شود و در نتیجه آن موضوع در حافظه تقویت شده و بهتر ثبت می گردد. همچنین از سوی دیگر بررسی امواج مغزی این افراد نشان میداد فعالیت مغز در برخی مناطق که در پردازشهای مرتبط با حافظه٬ یکپارچگی اطلاعات حسی و پردازش های زبانی نقش اساسی بر عهده دارند (بخش هایی از لوب های آهیانه ای و پیشانی) بواسطه ی پخش صدا در حین خواب بیشتر شده است و در نتیجه نمیتوان گفت که عملکرد بهتر آنها صرفا بخاطر خواب آلودگی گروه بیدار بوده است
دکتر یورن راش٬ یکی از محققینی که این بررسی را انجام داده می گوید: بر اساس نتایج این تحقیق ما تنها می توانیم آن دسته از کلماتی که به تازگی و قبل از خواب آنها را فرا گرفته ایم٬ با گوش دادن مجدد در حین خواب بهتر و سریعتر فرا بگیریم؛ در صورتیکه در حین خواب به کلماتی کاملا جدید (که قبلا آنها را یاد نگرفته ایم) گوش بدهیم این تاثیری در یادگیری ما نخواهد داشت
شاید جالب باشد بدانید که دو سال قبل گروهی از پژوهشگران انستیتو علوم اعصاب وایزمن در اسرائیل در تحقیق جالبی پی بردند که مغز در شرایط خاصی قادر است در خواب اطلاعاتی کاملا جدید را فرا بگیرد. آنها با استفاده از شرطی سازی٬ برخی صداها را با عطری خوشایند و برخی دیگر را با عطری ناخوشایند ترکیب کرده و شرکت کننده ها را در حین خواب در معرض آنها قرار دادند و بعد صدای خالی را پخش کردند و شدت تنفسشان را مورد بررسی قرار دادند و متوجه شدند که در هنگام شنیدن صداهایی که قبلا با عطر خوشایند ترکیب شده اند تنفسشان شدیدتر میشود و برعکس. در واقع مغز این افراد (که بی خبر از ماجرا هم بودند) این الگو و ارتباط شنوایی - بویایی را دریافته و بعبارت بهتر فرآیند “یادگیری” صورت پذیرفته بود٬ بطوریکه در ظرف شبهای آینده (تا یک هفته) هم این را بخوبی حفظ کرده بودند. در نتیجه مشخص شد مغز قادر است اطلاعاتی کاملا جدید را هم در حین خواب فرا بگیرد
حالا راش نسبت به استفاده های عملی از این کشف تازه و شیوه جدیدشان کاملا خوشبین و امیدوار است: روش ما یک روش بسیار راحت است و هر کسی می تواند از آن استفاده کند
حال اگر شما هم احیانا در حال فکر کردن به این موضوع هستید که این روش را بنوعی امتحان کنید٬ این محققین به شما پیشنهاد می کنند که بهتر است آن را در مرحله
NREM
خوابتان بشنوید. این مرحله ای عمیق از خواب است که در آن خواب نمی بینید و اغلب بطور متوسط در ۹۰ دقیقه ابتدایی خواب اتفاق میوفتد. پس اگر میخواهید مثلا ساعت ۱۱ شب بخوابید بهتر است زمان پخش صدا را حدودا بین ۱۱ تا ۱ شب تنظیم کنید. بهتر است صدا کم (قابل شنیدن) باشد تا از خواب بیدارتان نکند و در نهایت حتما لازم است کلمات یا آنچه که میخواهید فرا بگیرید را قبلا مطالعه کرده باشید و برایتان جدید و ناآشنا نباشد