این
عکس تصویری از دو دانشمند آلمان نازی را
نشان می دهد که مشغول انجام آزمایشی پزشکی بر روی یکی از اسرای اردوگاه مخوف
داخائو می باشند٬ هدفشان بررسی این موضوع
است که یک انسان در آب یخ چند دقیقه می تواند دوام بیاورد و زنده بماند. همانند آن
کاری که یک دانشمند خوب انجام می دهد آنها
از روش ها و ابزارهای دقیقی برای سنجش
معیارهای مورد نظرشان استفاده میکردند؛
همان گونه که گروهی از آنان در آزمایش های نژادی خود بر
روی کودکان از روش های خاص خود استفاده می کردند
تا آن دسته از آنهایی که در مجموعه ی به
اصطلاح "نژاد برتر"
قرار میگیرند را از سایرین
جدا کرده و باقی کودکان از جمله آنهایی
که از نظر جسمی یا ذهنی دچار ضعف یا ناتوانی
های مختلف بودند را به اردوگاه های کشتار
جمعی معروف و بدنام خود بفرستند٬ جایی که
تنها آینده ی آنها سوختن در کوره های مرگ
و تبدیل شدن بقایایشان به صابون سربازان در جبهه های جنگ
دوم جهانی و تامین سایر موارد مورد نیاز دیگرشان بود
سوالی
که اینجا مطرح میشود این است که پس از گذشت
قریب به ۶۸ سال از پایان جنگ جهانی دوم
امروز ما این گونه افراد و
کارها را چگونه
می بینیم و برداشت ما از آنها چیست؟ همینطور
اینکه چطور ممکن است یک انسان با انسانی دیگر
اینگونه به مثابه یک وسیله و به شکلی تا این حد غیر انسانی رفتار نماید؟!
در اغلب مواقع پاسخ٬ توجیه
مرسوم اجتماع و یا بعبارتی دیدگاه پذیرفته
ی همگانی٬ بسیار ساده و مشخص به نظر می
آید: رفتاری شیطانی و انسان
های شیطان صفت
امروزه
علم این پاسخ را غیرعلمی٬ ناکارآمد و بدون
فایده می داند
چنین
توجیهاتی مستقیم و یا تلویحا چنین می
رساند که این قبیل افراد تحت تسلط و کنترل
نیروهایی مافوق طبیعت قرار گرفته اند و
حتا بدتر و خطرناک تر از آن٬ در صورتی که
تعریف شیطان و رفتار شیطانی را معادل عدم
وجود هرگونه خیر و خوبی در آن فرد و ماهیت
انسانیش قرار دهیم در واقع به روشنی
منظورمان این خواهد بود که آن شخص کار یا
رفتار بدی را انجام داده چون او اصلا و
اساسا انسان خوبی نیست و نمیتواند که
باشد. با
چنین برداشت و دیدگاهی ما راه به جایی
نخواهیم برد و هرگز نتیجه ی مثبتی نیز
حاصل نخواهد شد
در
مقابل٬ علم امروز مفهومی را به ما معرفی می کند که می تواند به درستی دلایل واقعی
این مسایل را برای ما تا حدود بسیاری روشن
کند و به ما کمک کند درک بهتری را از آن
بدست آوریم: همدلی
این مفهومی علمی با تعریفی
مشخص و قابل سنجش در افراد است که توجه و
بررسی آن می تواند برای ما بسیار سودمند
باشد. اما همدلی چیست؟
توانایی تصور٬ تشخیص و پی بردن به افکار
و حالات و احساسات شخص یا اشخاص دیگر (احساساتی همچون غم٬ شادی٬ ترس٬ هیجان٬ اضطراب٬ خشم و..) و
قرار دادن خود بجای دیگری؛ و در نهایت توانایی پاسخ مناسب
به افکار٬ احساسات و حالات فرد یا افراد. در
واقع همدلی از این دو بخش تشکیل شده٬ قسمت
اول که مربوط به تشخیص حالات و عواطف است
را همدلی شناختی و قسمت دوم که مربوط به
ارایه ی پاسخ مناسب به آن حالات و عواطف هست
همدلی عاطفی نامیده اند
پروفسور
سایمن بارون-کوهن٬ پژوهشگر معروف و صاحب
نظر در زمینه ی آسیب شناسی روانی و رییس
مرکز مطالعات اتیسم دانشگاه کمبریج و از
نظریه پردازان اصلی این نظریه٬ بر این
باورست که فقدان یا کمبود همدلی عاطفی
عامل اصلی و تعیین کننده در ارتباط با
میزان قساوت و بی رحمی یک فرد می باشد.
هر یک از ما میزانی مشخصی از
همدلی را دارا می باشیم و این میزان از
شخصی به شخص دیگر متفاوت است و می تواند
کم٬ زیاد یا حد واسطی بین این دو باشد.
اکثر ما به میزان متوسطی از
همدلی برخورداریم٬ برخی دیگر درجاتی
بالاتر از حد متوسط همدلی را دارا می باشند
و تعدادی هم به میزانی کمتر از حد معمول.
اما شاید این سوال در ذهن ما
مطرح شود که چه
عوامل زیستی و یا اجتماعی منجر به کمبود
همدلی در تعدادی از افراد جامعه میشود؟
یکی
از دلایل اجتماعی مرتبط٬ مساله "فرمانبرداری
از قدرت و اتوریته" می
تواند باشد. آزمایش
معروف
استنلی میلگرام در دانشگاه ییل نشان داد
بسیاری از افراد عادی حاضر میشوند در حضور
اتوریته دست به انجام کاری بزنند که با
معیارهای انسانی و عقلی و اخلاقی منافاتی آشکار دارد٬ مانند دادن شوک الکتریکی به
فردی دیگر با هدف یادگیری براساس دستور یک مقام صاحب قدرت و اعتبار در فضایی
اقتدارگرایانه. این آزمایش
نشان داد که تبعیت و دنبال کردن دستورات
صاحبان قدرت می تواند به سادگی کاهش همدلی
را در فرد و یا گروهی از افراد یک جامعه
(مثال تاریخیش میلیون ها آلمانی در
زمان جنگ جهانی دوم در تبعیت از نازی ها
و سکوت در برابر جنایاتشان و حتا مشارکت
با آنها و همکاری در انجامشان) به
همراه داشته باشد
دومین
عامل اجتماعی٬ "ایدئولوژی" هست
با دیدن آنچه در
یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ اتفاق افتاد٬ زمانی که گروهی از
تروریستها هواپیماهای پر از مسافر را به
ساختمان های مرکز تجارت جهانی در نیویورک کوبیدند٬ برای ما چاره ای باقی نمی ماند جز اینکه
تصور و فرضمان را بر این بگذاریم که آنها
خوب بودن کارشان را باور و به درستی آن
ایمان داشتند؛ در واقع آنها مسلح به ایده
ای بودند که همه ما در زندگی برای حصول هر
موفقیتی به آن نیاز داریم: باور داشتن به
کاری که قصد انجامش را داریم یا مشغول
انجام آن هستیم. البته ما
نمیدانیم آیا آنها پیش از انجام این کار
دارای میزان پایینی از همدلی بوده اند یا
خیر اما این کاملا بدیهی و آشکارست که
عقاید ایدئولوژیک می تواند میزان
همدلی
فرد (و یا شاید به بیانی
قربانی) را به میزان قابل
ملاحظه و البته فاجعه باری کاهش دهد
سومین
عامل اجتماعی "داشتن تفکرات قالبی" نسبت
به سایرین و دسته بندی افراد براساس گروه
های قومی٬ نژادی٬ مذهبی و... داشتن
ایده هایی مشخص راجع به فرد تنها براساس
عضویت در آن گروه بخصوص و در نتیجه قضاوت
های پیشداورانه در مورد آنهاست؛ چیزی که
به گفته ی ساندر گیلمن هرگز تصاویر درستی
از دیگران را نشان نمیدهد و تنها منعکس
کننده ی ترس های درونی شخص از آن افراد
بدون توجه به واقعیات افراد می باشد.
درسال ۱۹۹۴ در کشور رواندا
دیدیم که یه گروه نژادی با استفاده از
ابزار تبلیغاتی و پروپاگاندا یک تفکر
قالبی منفی و نادرست و نژادپرستانه را نسبت به گروه نژادی
دیگر بوجود آورد و آنها را بعنوان افرادی
مادون انسان و بسان حشرات و سوسک تشبیه
کردند. در چنین وضعیتی که
یک گروه این گونه دست به نادیده گرفتن و
زیرپا گذاشتن ماهیت انسانی گروهی دیگر می
زند ناگزیر این امکان و پتانسیل بوجود می
آید که افراد همدلی خود را از دست داده و
در نهایت ما شاهد نسل کشی کابوس واری بودیم
که در برابر چشمان بهت زده جهانیان در کشور رواندا اتفاق افتاد و در طی آن
بیش از یک میلیون انسان کشته شده و نیم
میلیون زن مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند که آنهم در
بسیاری موارد بصورت تعمدانه و سیستماتیک توسط مردانی
مبتلا به ویروس اچ آی وی صورت گرفت
با
این حال هیچ کدام از این عوامل اجتماعی
نمیتواند توجیه کننده اعمال و یا شخصیت
افرادی باشد که آنها را بعنوان قاتلین
زنجیره ای میشناسیم٬ فردی نظیر تد باندی٬
قاتل زنجیره ای معروف آمریکا در دهه ی
هفتاد میلای
تد باندی
مردی جوان و خوش قیافه٬ باهوش٬ با شخصیتی
کاریزماتیک و دانش آموخته ی ممتاز رشته
ی روانشناسی بالینی از دانشگاه واشنگتن
بود. او داوطلبانه کار خود
را بعنوان مشاور و روانشناس در مرکز کمکِ تلفنی اورژانسی خودکشی آغاز کرد و بسیاری
از زنانی که با آن مرکز تماس میگرفتند را
ترغیب و راضی میکرد تا وی را ملاقات کنند
و در نهایت در ظرف مدتی کمتر از یک دهه بیش
از ۳۵ زن را مورد تجاوز قرار داده و سرانجام به قتل رسانید. بر
اساس آنچه که امروزه میدانیم او قاعدتا
از توانمندی همدلی شناختی بالایی برخوردار
بوده٬ بعبارتی توانایی درک حالات روحی و
روانی و ذهنیات زنانی که با وی تماس
میگرفتند٬ اما او فاقد همدلی عاطفی بود٬ از این جهت که به هیچ وجه اهمیت و توجه و پاسخی
مناسب را به شرایط آن افراد نشان نمیداد. جیمز
بلر با انجام آزمایشی ثابت کرد افراد
جامعه ستیز (سایکوپت)
نظیر تد باندی یا سایر قاتلین
زنجیره ای فاقد همدلی عاطفی می باشند.
او به گروهی از افراد دچار
اختلال جامعه ستیزی (سایکوپتی)
و همینطور به گروه افراد عادی
سه تصویر متفاوت را نشان داد؛ یک تصویر
تهدید آمیز یک تصویر معمولی و نیز یک تصویر
از فردی که دچار ترس و رنج بسیار هست؛ او
در نهایت متوجه شد که پاسخ فیزیولوژیک افراد سایکوپت بر خلاف افراد عادی در مواجه با تصویر افراد دچار ترس و رنج
کاهش یافته و مناطق بخصوصی از مغز آنها فعالیت معمول و لازم برای همدلی را نشان نمی دهد و در نتیجه از این جهت در قیاس با سایرین
نوعی بی تفاوتی را نشان می دهند و این در
عین حال ثابت میکند آنها فاقد همدلی عاطفی می باشند
اما از سوی دیگر و در نقطه ی مقابل٬ افراد
دچار اتیسم از نظر همدلی شناختی دچار
اشکالاتی اساسی هستند؛ به این صورت که
آنها بطور کلی در قیاس با افراد عادی در
تشخیص و درک حالات روحی و روانی٬ احساسات٬
افکار٬ انگیزه ها و مقاصد دیگران بشدت
دچار ضعف و مشکل می باشند (هرچند
که نوع و شدت این مشکلات از فردی به فرد
دیگر می تواند بسیار متفاوت باشد و از این
رو آن را اختلالات طیف اتیسم می نامند).
با این حال افراد دچار اتیسم
به هیچ وجه به مانند افراد سایکوپت تمایل
یا کششی برای آزار و رنجاندن دیگران ندارند
و در عوض آنها بسادگی در مواجه با سایرین
و مشاهده آنها و رفتار اجتماعیشان دچار
نوعی اغتشاش فکری شده و بسان فردی پریشان
و گیج رفتار میکنند و تمایل و تصمیم به
گوشه گیری از اجتماع و انزوا داشته و علاقه
مندند بیشتر زمان خود را با اشیا و در عوالم خود سپری
کنند تا افراد٬ چرا که این به آنها قدرت
پیش بینی و کنترل بیشتری را می دهد.
با این وجود افراد دچار اتیسم (علی الخصوص آن دسته از آنها که شدت اختلالشان کمتر بوده و سطوح بالای عملکردی را نشان می دهند) از همدلی عاطفی کم نقصی برخوردارند٬ چرا
که مشاهده ی رنج و ناراحتی دیگری آنها را
نیز بنوعی ناراحت میکند. از
مجموع آنچه گفته شد می توان نتیجه گرفت
از نقطه نظر همدلی افراد سایکوپت و افراد
دچار اتیسم در واقع در نقطه ی مقابل یکدیگر
قرار دارند؛ گروه اول همدلی شناختی خوبی
دارند که از این رو به آنها امکان فریب
دادن دیگران را می دهد اما فاقد همدلی
عاطفی هستند (یا به میزانی
بسیار کمی دارند) و افراد
دچار اتیسم دقیقا برعکس آنها می باشند
دلایل
این موضوع اساسا ماهیتی عصب شناختی داشته
و مرتبط با ساختار و فعالیت متفاوت مغز این
افراد می باشد
بسیاری
از افراد سایکوپت در دوران کودکی و نوجوانی
نشانه هایی از رفتارهای ضد اجتماعی و
بزهکارانه را نشان می دهند. جان
باربی با مطالعه بر روی تعدادی از نوجوانان
بزهکار متوجه شد که بیشتر آنها در سال های
اولیه کودکی بنوعی مورد بی توجهی عاطفی
قرار گرفته بودند و در نتیجه ی این٬ شکل
و عملکرد برخی از اجزا و شبکه های عصبی
مرتبط با همدلی در مغز این افراد متفاوت
از سایرین شده است. به نظر
او فقدان عشق و توجه مناسب از جانب والدین
میتواند عامل دیگری برای کاهش یا فقدان
همدلی باشد. با این وجود
ما می دانیم هر کسی که در دوران کودکی خود احتمالا به اندازه ای مورد بی توجهی یا کم توجهی عاطفی قرار
گرفته در نهایت و الزاما توانمندی همدلیش
کاهش نمی یابد یا از دست نمی رود. یک
مطالعه در انستیتو روانپزشکی لندن نشان
داد در صورتی که فرد در سالهای ابتدایی
کودکی مورد بدرفتاری و یا بی توجهی عاطفی
قرار بگیرد احتمال کاهش همدلی و یا بروز
رفتارهای ضداجتماعی در آینده ی وی بیشتر
از سایرین (و نه قطعی)
خواهد بود٬ اما در عین حال در صورتی
که این مساله همراه و همزمان با حضور یک
ژن شناخته شده بخصوص و مرتبط با رفتارهای ضداجتماعی در آن فرد باشد این خطر
به میزان بسیار قابل ملاحظه و چشمگیری
بیشتر خواهد شد و فرد به احتمال بیشتری
رفتارهای ضداجتماعی را در آینده از خود
نشان خواهد داد؛ و این بعبارتی ساده تر
نشان دهنده ی تعامل عوامل محیطی و وراثتی
و نقش توامان آنها در ایجاد تغییر در
ساختار و عملکرد مغز انسان و در نتیجه
بروز رفتارهایی خاص در یک فرد می باشد
یک
عامل فیزیولوژیک دیگرِ مرتبط با میزان
همدلی٬ هورمون تستوسترون هست. دردوران
جنینی هورمون تستوسترون در شکل گیری و
رشد مغز جنین تاثیرگذار است. در
یک تحقیق میزان هورمون تستوسترون در مایع
آمنیوتیک (مایعی که جنین
در آن قرار دارد) اندازه
گیری شد و سپس سالها بعد وقتی همان جنین
حالا تبدیل به کودکی هشت ساله شده بود با
انجام ارزیابی هایی میزان همدلی و نیز
مهارت های ارتباطی این کودکان مورد بررسی
قرار گرفت و نتیجه این شد که میزان هورمون
تستوسترون در دوران جنینی با توانایی
همدلی این کودکان در آینده ارتباطی معکوس
دارد٬ به عبارتی هر اندازه میزان هورمون
تستوسترون در دوران جنینی بالاتر بوده
باشد توانایی همدلی شناختی در این کودکان
در آینده به کمتر بوده و در نتیجه٬ بعنوان
مثال٬ احتمال قرار گرفتن در طیف اختلالات
اتیسم در آنها بیشتر خواهد بود
اینکه
هر یک از ما چطور و چه میزان از همدلی را
نشان می دهیم در کنترل مدارهای عصبی خاصی
هست که شبکه ای از بخش های مختلفی از مغز
ما را شامل میشود که دو مورد از آنها را در تصویر زیر می بینید
یکی از مهم ترین این
مناطق در قسمت پیشانی مغز (قرمز) و دیگری در قسمت
عمقی تری از مغز به نام آمیگدالا (آبی) قرار
دارد که از قدیمی ترین بخش های مغز و جزو
اولین مناطقی بود که در ابتدای
تکامل آن شکل گرفت. این
بخش از مغز (آمیگدال) بطور اخص در درک احساسات (از
جمله حالات و احساسات شدید مثل ترس٬ خشم و نزاع
و...) و نیز در درک و تمیز
حالات چهره٬ برانگیختگی جنسی و حتا حافظه و... نقش بسیار مهمی را ایفا می کند. در
صورت بروز آسیب به هر یک از این نواحی فرد
نشانه هایی از کاهش یا فقدان همدلی شناختی
و نیز تغییر رفتارهای اجتماعی درست و
مناسب را همراه با برخی مشکلات شناختی
دیگر نشان میدهد
یک مثال بسیار معروف از نقش مغز در شکل گیری رفتار اجتماعی و شخصیت انسانی ما مورد فینیاس گِیج است
او در اواخر قرن نوزدهم سرکارگر خط راه آهن بود و در اثر یک حادثه میله ای آهنی از پشت چشم در سرش فرو رفت ولی او در نهایت به شکل معجزه آسایی زنده ماند. با این حال این حادثه عواقبی سخت شگفت انگیز را برای او و اطرافیانش به همراه داشت. مردی مودب٬ اخلاق گرا و خانواده دوست تبدیل به انسانی پرخاشگر٬ بی ادب و فاقد توان قضاوت و رفتار درست در موقعیت های مختلف اجتماعی شد. دلیل این مساله آسیب دیدن بخش های بزرگی از قسمت پیشانی سمت چپ مغز او بود. او توانمندی همدلی شناختی خود را از دست داده بود
بر
اساس مطالعه ای که در دانشگاه میشیگان
صورت گرفت به تعدادی از کودکان بزهکار
تصاویری نشان داده شد که منعکس کننده ی
درد و ناراحتی بود و مغز آنها همزمان
بوسیله تصویربرداری مغزی مورد بررسی قرار
گرفت٬ نتیجه این بود که میزان فعالیت در
برخی مناطق مرتبط با شبکه های عصبی همدلی
از جمله در آمیگدال مغز این کودکان به
نسبت میزان فعالیت معمول آنها در مغز
کودکان عادی کمتر است٬ و این می تواند
دلیل روشنی برای کاهش میزان همدلی در این
افراد باشد
در
نهایت و از سویی دیگر باید به این موضوع نیز اذعان داشت
که پاره ای از افراد٬ میزان
همدلی بالاتری از حد معمول را دارا می
باشند؛ کسانی نظیر مادر ترزا٬ دزموند توتو و از جمله نلسون
ماندلا که رفتار و در نهایت پایه های
سیاستش در مبارزات خود با حکومت خودکامه ی کشورش را بر مبنای همدلی و احترام
شکل داد و حاصل تاریخی و درخشان آن پایان
دوران آپارتاید در آفریقای جنوبی شد
یکی
از ارکان و بنیان های ضروری یک دموکراسی
واقعی٬ همدلی است؛ در دنیای امروز بدون توجه به این موضوع مهم راهی برای حل مشکلات و منازعات اساسی سیاسی٬ اجتماعی٬ فرهنگی و... وجود نخواهد داشت. چرا که از این طریق هست که ما
امکان و توانایی گوش دادن به نظرات و
دیدگاه های متفاوت و یا مخالف دیگران را پیدا میکنیم٬ به
احساسات سایرین نسبت به موضوعات مخلف
توجه میکنیم و آنها را به شکلی درست تر میفهمیم. در حقیقت
بدون وجود همدلی٬ در مقیاسی کلی و اجتماعی و جهان شمول؛ حصول و بقای دموکراسی در جوامع بشری به معنای راستین آن چیزی غیرممکن و رویایی دست نیافتنی خواهد بود
همدلی٬
ارزشمندترین سرمایه ی طبیعی ما انسان
هاست و همه ی ما میتوانیم برای درکی بهتر
از یکدیگر و حل مشکلات و مسایل مختلفی که
با آن مواجهیم٬ بصورت شخصی یا جمعی٬ از
آن بهره مند شویم
another great post...good job
ReplyDeleteShirin
Very interesting. Wish u more luck on your way
ReplyDeletegood job, the simplicity of the context make it more conceivable.
ReplyDeletekheili matlabe jalebi bood, ye soal dahstam va oon in ke che avameli mitoone baese bala raftane mizane testosterone dar dorane janini beshe?
ReplyDeletelezat bordam - aali bood
ReplyDelete