Friday, 25 October 2013

پروژه ی مغز انسان




دو هفته قبل ۱۳۵ نفر از متخصصین علوم اعصاب در شهر بازل سوئیس دور هم جمع شدند تا بطور رسمی "پروژه ی مغز انسان" را آغاز کنند. این پروژه در حقیقت یکی از بزرگ ترین٬جاه طلبانه ترین٬پر هزینه ترین و مهم ترین پروژه های علمی تاریخ بشر است که برای بدست آوردن درکی عمیق تر و بهتر از مغز و چگونگی کارکرد آن طراحی و اجرای آن آغاز شده است

در دفتری که پنجره هایش رو به دریاچه ی ژنو و کوه های آلپ باز می شوند؛ مردی مصمم در ابتدای چالشی بزرگ و تلاشی بغایت دشوار برای رمزگشایی از پیچیده ترین و اسرارآمیزترین پدیده ی هستی یعنی مغز مشغول به کار است. "این چیزی مثل پروژه ی ذره ی خدا (هیگز-بوزون) است اما این بار در رابطه با مغز؛ چیزی به مانند یک تلسکوپ که تمام گستره ی مغز از کوچکترین تا بزرگترین سطح آن را رصد خواهد کرد." این اظهارات و این پروژه٬برنامه ی جسورانه ی هنری مَرکرَم است؛ مردی که مسئولیت این پروژه ی بلندپروازانه را با بودجه ای بیش از یک میلیارد یورو از طرف اتحادیه اروپا بر عهده گرفته تا رویای بزرگش را به واقعیت بدل کند. هدفش ساختن یک مدل واقعی و کارآمد از مغز انسان و چگونگی فعالیت آن است٬از کوچترین سطح سیستم عصبی انسان یعنی سلولهای عصبی (نورون) تا بزرگترین سطح یعنی نیمکره های مغز؛ و در نهایت شبیه سازی آن در یک ابَر رایانه در ظرف مدت ده سال آینده



چهار سال پیش در سری کنفرانس های معروف تِدتاک در آکسفورد زمانی که او از ایده ی بکرش برای شناخت مغز حرف زد کمتر کسی او و ایده اش را جدی گرفت. حالا٬او توانسته اتحادیه اروپا را برای اجرای طرح بلندپروازانه اش مجاب کند و با دریافت بودجه ای معادل یک میلیارد و دویست میلیون یورو ماجراجویی عظیمش را آغاز نماید. این دست و دلبازی اروپایی ها البته تنها نتیجه اش جدی گرفته شدن ایده ی مرکرم از سوی بسیاری از همکارانش (بخصوص کسانی که قبلا او و ایده اش را نشدنی و غیرممکن می دانستند) نبود؛ بلکه به زعم بسیاری این آغاز رسمی "رقابت بر سر کشف مغز" است؛ چیزی شبیه به جنگ ستارگان و تلاش برای تسخیر فضا در دوران جنگ سرد اما با این تفاوت که این بار هدف نه کشف بخشی از کائنات٬بلکه کشف سازنده ی تمام شناخت و دانش ما از کائنات و اصلا خود ما آنهم درون سرماست! رقابتی که در یک طرف آن اروپایی ها و در طرف دیگر آمریکایی ها قرار دارند. باراک اوباما امیدوار است بتواند کنگره ی آمریکا را قانع کند تا هر چه سریعتر بودجه پیشنهادی سه میلیارد دلاریش را برای برنامه ی مشابه آمریکایی ها بنام "مغز" تصویب کند تا بیش از این از غافله عقب نمانند٬با این حال این رقابت از همین حالا آغاز شده و همگان می دانند که آثار و نتایج حاصل از آن و برتری در این مصاف علمی چه عواید سرشاری را در همه ی زمینه ها اعم از پزشکی٬اقتصادی٬نظامی و... به همراه خواهد داشت. شاید تنها پروژه ای که از نظر عظمت قابل قیاس با این پروژه باشد پروژه ی ژنوم انسانی بوده که هدفش تعیین توالی کد ژنتیکی انسان بود. حالا اما میتوان گفت که پروژه ی مغز انسان بزرگترین سرمایه گذاری تاریخ در این زمینه است و این طرح را تبدیل به عظیم ترین و پیشروترین پروژه ی تحقیقاتی علوم مغز و اعصاب در دنیا کرده و البته فعلا اروپایی ها را عملا جلوتر از آمریکایی ها و ژاپنی ها قرار داده است



مغز انسان بسیار پیچیده است٬بعبارت ساده تر "پیچیده ترین" سیستمی است که در کائنات وجود دارد. آگاهی ما از چگونگی عملکرد آن بسیار ناچیز است. از هزاران سال پیش انسان در تلاش برای کشف رازهای این عظمت اسرارآمیز بوده و حالا ظاهرا زمان آن رسیده تا سرانجام گامی بلند و اساسی را برای درک ناشناخته های آن برداریم 

در حیطه ی علوم مغز و اعصاب هر ساله حدودا یکصد هزار مقاله چاپ میشود با این حال متخصصین این رشته چنان درگیر گرایش های تخصصی مربوطه شده اند که خودشان هم اغلب به سختی میتوانند درک درستی از کار یکدیگر داشته باشند و این یعنی از هم گسیختگی در این رشته ی علمی. مرکرم میگوید: برای آنکه تنها یک شبکه ی عصبی موجود در مغز را بتوانیم بطور کامل درک کنیم نیازمند انجام بیست هزار آزمایشیم؛ در نظر بگیرید مغز نزدیک به صد میلیارد سلول عصبی و هزاران میلیارد اتصالات عصبی بین آنها را شامل میشود و این به بیانی ساده یعنی اینکه ما از راه آزمایشات تجربی هرگز قادر نخواهیم بود این ارتباطات و شبکه های عصبی را کشف و مشخص نماییم



خب انجام آزمایش برای کشف دونه به دونه ی این هزاران میلیارد ارتباط عصبی در مغز غیرممکن است اما اگر بتوانیم بجای این کار٬قوانین اساسی و اصول حاکم بر شکل گیری٬ساختار و عملکرد این مدارهای عصبی را درک کنیم چه؟! اگر بتوانیم از یک ابر رایانه استفاده کنیم تا هزاران هزار شبیه سازی عصبی مشابه آنچه در مغز اتفاق می افتد را در آن برنامه ریزی و اجرا کنیم تا بتوانیم بفهمیم این شبکه های عصبی چگونه شکل میگیرند و چه ساختار و عملکردی دارند و سپس نتایج حاصله را با اطلاعات واقعیِ زیستیِ حاصل از آزمایشات هدفمند مورد مقایسه و بررسی قرار دهیم؛ آن موقع چطور؟! در این صورت و (در حال حاضر) البته در قالب یک نظریه؛ خواهیم توانست چگونگی شکل گیری و همینطور ساختار شبکه های عصبی مغز و عملکردهای آنها را متوجه شده و پیش بینی نماییم و در واقع از آن برای مهندسی معکوس مغز بهره برداری کنیم. آنچه گفته شد٬بطور بسیار خلاصه و ساده ایده ی اصلی و بنیادین پروژه ی مغز انسان و بینش کلی هنری مرکرم و همکارانش برای انجام آن می باشد

مرکرم میگوید: حقیقت این است که ما هرگز نمیتوانیم نقشه فعالیت های مغز را از طریق آزمایشهای تجربی بدست آوریم و کسانی که هنوز این باور را دارند تنها خودشان را دارند گول می زنند. در عوض لازم است ما بدنبال اصول و قوانین پایه ای حاکم بر مغز و فعالیتهای آن باشیم و بعد میتوانیم از آن قواعد برای ساختن فرضیه های درست و معنادار راجع به چیزهایی که هرگز به چشم ندیده ایم و یا نخواهیم دید استفاده كنيم، سپس می بایست آن فرضیه ها را امتحان کنیم و قواعدی که کشف کرده ایم را در صورت لزوم اصلاح کنیم تا آن جایی که مدل بهتر و دقیق تری بدست آوریم. این تنها راه ماست و در غیر اینصورت همچنان در تاریکی سیر خواهیم کرد

برنامه ی عظیم مرکرم روش های مرسوم در مطالعات مغز و ذهن را پشت سر گذاشته و در نهایت میتواند انقلابی در این عرصه بوجود آورد: "ببینید حرف ما این است که اگر فکر میکنید میتوانید مغز و عملکرد آن را خودتان و در آزمایشگاهتان به تنهایی بفهمید،سخت در اشتباهید! برای انجام همچین پروژه ای ما باید بصورت گروهی و در تیم های تخصصی مختلفی کار کنیم و این اشتراک مساعی تنها راه اصولی برای پیمودن این مسیر دشوار است!" از سوی دیگر و از نقطه نظر چراییِ انجام این کار توسط وی ماجرا تم شخصی جالب تری نیز دارد. برای این استاد تمامِ دانشگاه پلی تکنیک لوزان، تنها و مهمترین انگیزه برای قبول این مسئولیت بزرگ و پیمودن این مسیر دشوار و طاقت فرسای ده ساله، صرفا جاه طلبی های شخصی و بلندپروازی های حرفه ایش نیست و دلیلی بزرگ تر و احساس برانگیزتر نه تنها در فکر او که در قلبش وجود دارد: بیماری اتیسم پسر کوچکش 



زمانی که پسرش "کای" با تشخیص سندروم آسپرگر (یکی از انواع اختلالات طیف اتیسم که در آن فرد در درک و برقراری روابط اجتماعی و تعاملات ارتباطی مختلف با دیگران و نیز بنوعی در رشد مهارت های گفتار و زبانش دچار اشکال میشود) مواجه شد او بلافاصله و با جدیت فراوان شروع به گرفتن اطلاعات و مشاوره های مختلف از متخصصینی زبده در سرتاسر جهان کرد. در نهایت شرایط فرزندش، پیچیدگی های بسیار زیاد و نه چندان شناخته شده ی این اختلالات و عدم وجود درمان قطعی برای آنها٬ چنان تاثیر عمیقی بر روی فکر و زندگیش گذاشت که تصمیم گرفت تا زمينه ى تحقیقاتیش را به مطالعه در زمینه ی اتیسم تغییر دهد و در نهایت او و همسرش (که او نیز یک نوروساینتیست است) دست به انجام سلسله آزمایش هایی زدند تا فرضیه ی جدیدی را در مورد این اختلالات بررسی کنند. یافته های وی نشان میداد که مغز افراد دچار این قبیل اختلالات، اتصالات عصبی بیشتری نسبت به افراد معمولی هم سن و سالشان دارد که در نتیجه ی این مساله در بسیاری از بخش های مغز انتقال جریان اطلاعات سریعتر از حالت عادی صورت میگیرد و این نتایج خاص خود را به همراه دارد. به گفته ی او: مغز فرد دچار اتیسم به شکلی متفاوت و بیشتر از یک فرد عادی عصب کشی شده است و آنها مغزی پرکارتر از سایرین دارند؛ این یعنی جریان بیشتر و سریعتر اطلاعات که یکی از نتایج اجتناب ناپذیر آن این است که فرد مجبور است به ناچار و برای محافظت از خود از دنیای اطرافش کنار کشیده و خود را منزوی نماید. به گفته ى خودش تلاش برای بدست آوردن درکی بهتر از این اختلالات و اینکه فرزندش و کسانی دیگر مانند او دنیا را چگونه در مغز خود میبینند و میفهمند و در نهایت کمک به او و سایرین، دلیل و عامل اصلی برای شناخت بهتر و جامع تر مغز و ورود او به این مسیر پر پیچ و خم بوده است

استفاده از اطلاعات نوروانفورماتیک برای مهندسی معکوس بخش هایی از مغز که از آنها اطلاعات بسیار کمی داریم تنها مرحله اول از این پروژه ی عظیم است. در مرحله دوم هدف ادغام شبیه ساز مغز با صفحاتی حاوی اطلاعات پزشکی و جذب تمام اطلاعات جامع مربوط به اختلالات روانی از بیمارستان های مختلف و همینطور از بانک های اطلاعاتی مربوطه در دانشگاه ها و شرکت های داروسازی می باشد. این اطلاعات بالینی شامل اطلاعات مربوط به هر دو گروه افراد عادی و بیمار می باشد و در نتیجه می تواند بصورت سیستماتیک گروه هایی از بیماران را که تغییرات مشابهی در ساختار و عملکرد مغزشان دارند شناسایی کند. بعد از این مرحله و زمانی که این تغییرات مورد شناسایی قرار گرفت، بنا بر اظهارات مرکرم، محققین مغز و اعصاب بهتر از قبل می توانند فرضیاتی را پیرامون عوامل زیستی زمینه ساز آن بیماریها طرح نموده و برای بررسی درستی آنها با استفاده از این  فن آوری شبیه سازی مغز دست به طرح و انجام آزمایشات لازم بزنند. "ما بدنبال جمع آوری اطلاعات بیشتر راجع به مشکلات و بیماریهای روانی نیستیم، ما بدنبال این هستیم که مجموعه ی اطلاعاتی که از این بیماریها داریم را بر روی میز بگذاریم و با کمک محاسبات ریاضی پیچیده شروع به بررسی روابط موجود بین این دانسته ها کنیم و به مکانیزم جامعی که در پس رفتار و عملکرد مغز وجود دارد دست یابیم. مرحله ی آخر داستان این خواهد بود که از این طبقه بندی مبتنی بر واقعیات زیستیِ جدید استفاده کنیم تا با عینی سازی تشخیص بیماریهای مختلف (از جمله اختلالات پیچیده روانی انسان) در مغز، ابزارهای تشخیصی جدیدی را طراحی کرده و استراتژیهای بهتر و مفیدتری را برای درمان آنها و تولید داروهای مرتبط بکار ببریم" با این حال این صحبت های مرکرم برای منتقدانش به راحتی قابل پذیرش نیست

بسیاری از منتقدینش اظهار می کنند بواسطه ی تفاوتی که در تجارب شخصی و زندگی افراد وجود دارد هر مغز با دیگری متفاوت است و علاوه بر این، شبکه های عصبی در مغز افراد مختلف ممکن است متفاوت باشد و حتا در مغز خود فرد نیز ساعت به ساعت و روز به روز (بواسطه ی کسب تجارب و آموزه های جدید روزمره) متغیر و متفاوت است. از سوی دیگر یکی از پیچیدگی های عمده ی داستان این است که پروژه ی مغز انسان برای اجرا شدن نیاز به توان محاسباتی نجومی و بسيار بالایی دارد و همین موضوع هم برای بسیاری از منتقدان بعنوان دلیل دیگری برای عدم کسب نتایج مورد انتظار این برنامه عنوان شده چرا که مطمئن نیستند توان ابر رایانه ها اقلا تا ۱۰ سال آینده امکان انجام چنین برنامه ای را بدهد. به نظر برخی از آنها حتا اگر بتوان یک مغز را با تمام پیچیدگی هایش شبیه سازی کرد کماکان دلیلی برای باور این موضوع وجود ندارد که شبیه سازی حاصله چیزی معادل مغز واقعی باشد. در نهایت بزرگترین انتقاد وارده این است که آیا واقعا یک مدل شبیه سازی شده ی کامپیوتری میتواند اصلا و اساسا جایگزینی برای تحقیقات تجربی و آزمایشگاهی مرسومِ سخت و پرهزینه باشد یا خیر؟



پاسخ مرکرم این است که او هرگز این ادعا را نمی کند که نهایتا برنامه ی شبیه ساز مغز وی میتواند جایگزین تحقیقات و آزمایش های مرسوم بر روی مغز انسان یا حیوانات قرار بگیرد، بلکه نکته ی اساسی اینجاست که استفاده از آن میتواند ایده های تحقیقاتی مفیدتر و آزمایشات هدفمندتر و سودمندتری را به ما عرضه کند. وی برای اثبات کارآیی پروژه ی مغز آزمایشگاه کوچکی دارد که در آن تیم تحقیقاتیش بر روی بخش بسیار کوچکی از مغز موش (به اندازه سر سوزن) که حدودا شامل ۳۰۰۰۰ نورون و هزاران اتصالات بین نورونی است کار می کند و تنها بخش بسیار کوچک و ناچیزی از آن به کمک آزمایش های مرسوم مورد بررسی قرار گرفته است. اما او با جمع آوری اطلاعات لازم و استفاده از ابر رایانه قدرتمند بلوجین شرکت آی بی ام (که از طرف دولت سوئیس به آزمایشگاهش هدیه داده شده) توانسته شبیه سازی کامپیوتری مورد نظر خود را انجام داده (و کماکان در حال انجام است) و از این طریق دست به پیش بینی ساختار مدارهای عصبی در بخش هایی که هیچ اطلاعات آزمایشگاهی از آن نداشته اند بزند و اطلاعات ارزشمندی را بدست آورد. در مرحله ی نهایی این اطلاعات و مدل های بدست آمده از طریق شبیه سازی های کامپیوتری را از طریق مقایسه با نتایج حاصل از انجام آزمایش هایی واقعی بر روی مغز موش ها تصحیح و کامل مینمایند

طبق اعلام رسمی "پروژه ی مغز انسان" متشکل از ۱۳۰ پژوهشگر در زمینه های مختلف مرتبط با علوم مغز و ذهن از ۸۰ مرکز تحقیقاتی گوناگون در سراسر اروپا و انگلستان است و هماهنگی آنها توسط موسسه پلی تکنیک فدرال لوزان صورت می گیرد. برای انجام این پروژه، مجموعه ی متنوعی از متخصصین شامل متخصصین علوم مغز و اعصاب، پزشکان، مهندسین کامپیوتر و متخصصین علوم رباتیک در شش زمینه تحقیقاتی شامل نوروانفورماتیک، شبیه سازی مغز، محاسبات بسیار پیچیده، اطلاعات پزشکی، محاسبات نورومورفیک و نوروروباتیک فعالیتشان را آغاز کرده اند؛ در حالیکه از قبل نقشه راه، روش های مورد نظر و ابزار و تکنولوژی های لازم برای رسیدن به اهداف مورد نظرشان تدارک دیده شده است. همینطور چند موسسه دیگر در خارج از اروپا نیز با آنها همکاری خواهند کرد از جمله انستیتو علوم مغز آلن در سیاتل آمریکا (که مشغول انجام پروژه هایی نظیر پروژه ی اتصالات عصبی مغز هستند که در آن بوسیله تکنیک های تصویربرداری مغز در حال تکمیل نقشه ارتباطات عصبی بخش های مختلف مغز انسان می باشند) و از اطلاعات و یافته های آنها در این برنامه استفاده خواهد شد



پروژه ی مغز انسان اصلا و اساسا یک "پروژه یکپارچه سازی اطلاعات" است و نه صرفا "یک پروژه ی تولید اطلاعات" هرچند که به هر حال در جریان آن مسلما تولید اطلاعات به میزانی انبوه (شاید معادل هزاران مقاله علمی در سال) صورت خواهد پذیرفت. راجع به مدت زمان انجام این برنامه خود مرکرم اعتراف میکند که تعیین یک بازه زمانی ده ساله به نظر کمی خوشبینانه می آید اما بر کسی پوشیده نیست که در آغاز برنامه ی عظیمی نظیر پروژه ی ژنوم انسانی هم تخمین زده میشد که انجامش ۱۵ سال بطول خواهد انجامید حال آنکه در ظرف تنها ۱۰ سال به پایان رسید

پروفسور استیو فربر یکی از اعضای دیگر این پروژه می گوید: دلایل بسیاری برای ايجاد شک و تردید درباره ی این که آیا پروژه سرانجام میتواند عملکرد کلی مغز انسان را ترسیم کند یا خیر، وجود دارد. ولی ما به کار خود ادامه میدهیم چرا که حتی اگر نتوانیم نهایتا در طول بازه زمانی درخواستی به اهداف اصلی خود برسیم، مطمئناً در طول این مدت پیشرفتهای خوبی را در زمینه های پزشکی، محاسباتی و اجتماعی بدست خواهیم آورد 

به هر صورت اینکه انجام این پروژه حاصلی چون رسیدن به هدف بسیار بزرگ شناخت کامل مغز و چگونگی فعالیتهای آن را برای ما به ارمغان آورد یا نه در حال حاضر برای ما مشخص نیست و محل گمانه زنی های بسیار است، اما بی گمان از یک چیز میتوان مطمئن بود و آن این است که در نهایت این پروژه چیزهای بسیاری را راجع به ساز و کار مغز به ما خواهد گفت و آموخت و بعبارتی بهتر بسیار غیرمحتمل خواهد بود اگر نتایج سودمند بسیاری در زمینه های مختلف حاصل نشود






Monday, 14 October 2013

در مدار صفر درجه همدلی؛ تعاملِ محیط٬ وراثت و مغز در شکل گیری انسانیت






این عکس تصویری از دو دانشمند آلمان نازی را نشان می دهد که مشغول انجام آزمایشی پزشکی بر روی یکی از اسرای اردوگاه مخوف داخائو می باشند٬ هدفشان بررسی این موضوع است که یک انسان در آب یخ چند دقیقه می تواند دوام بیاورد و زنده بماند. همانند آن کاری که یک دانشمند خوب انجام می دهد آنها از روش ها و ابزارهای دقیقی برای سنجش معیارهای مورد نظرشان استفاده میکردند؛ همان گونه که گروهی از آنان در آزمایش های نژادی خود بر روی کودکان از روش های خاص خود استفاده می کردند تا آن دسته از آنهایی که در مجموعه ی به اصطلاح "نژاد برتر" قرار میگیرند را از سایرین جدا کرده و باقی کودکان از جمله آنهایی که از نظر جسمی یا ذهنی دچار ضعف یا ناتوانی های مختلف بودند را به اردوگاه های کشتار جمعی معروف و بدنام خود بفرستند٬ جایی که تنها آینده ی آنها سوختن در کوره های مرگ و تبدیل شدن بقایایشان به صابون سربازان در جبهه های جنگ 
دوم جهانی و تامین سایر موارد مورد نیاز دیگرشان بود

سوالی که اینجا مطرح میشود این است که پس از گذشت قریب به ۶۸ سال از پایان جنگ جهانی دوم امروز ما این گونه افراد و
 کارها را چگونه می بینیم و برداشت ما از آنها چیست؟ همینطور اینکه چطور ممکن است یک انسان با انسانی دیگر اینگونه به مثابه یک وسیله و به شکلی تا این حد غیر انسانی رفتار نماید؟! در اغلب مواقع پاسخ٬ توجیه مرسوم اجتماع و یا بعبارتی دیدگاه پذیرفته ی همگانی٬ بسیار ساده و مشخص به نظر می آید: رفتاری شیطانی و انسان های شیطان صفت

امروزه علم این پاسخ را غیرعلمی٬ ناکارآمد و بدون فایده می داند

چنین توجیهاتی مستقیم و یا تلویحا چنین می رساند که این قبیل افراد تحت تسلط و کنترل نیروهایی مافوق طبیعت قرار گرفته اند و حتا بدتر و خطرناک تر از آن٬ در صورتی که تعریف شیطان و رفتار شیطانی را معادل عدم وجود هرگونه خیر و خوبی در آن فرد و ماهیت انسانیش قرار دهیم در واقع به روشنی منظورمان این خواهد بود که آن شخص کار یا رفتار بدی را انجام داده چون او اصلا و اساسا انسان خوبی نیست و نمیتواند که باشد. با چنین برداشت و دیدگاهی ما راه به جایی نخواهیم برد و هرگز نتیجه ی مثبتی نیز حاصل نخواهد شد
در مقابل٬ علم امروز مفهومی را به ما معرفی می کند که می تواند به درستی دلایل واقعی این مسایل را برای ما تا حدود بسیاری روشن کند و به ما کمک کند درک بهتری را از آن بدست آوریم: همدلی 
این مفهومی علمی با تعریفی مشخص و قابل سنجش در افراد است که توجه و بررسی آن می تواند برای ما بسیار سودمند باشد. اما همدلی چیست؟ توانایی تصور٬ تشخیص و پی بردن به افکار و حالات و احساسات شخص یا اشخاص دیگر (احساساتی همچون غم٬ شادی٬ ترس٬ هیجان٬ اضطراب٬ خشم و..) و قرار دادن خود بجای دیگری؛ و در نهایت توانایی پاسخ مناسب به افکار٬ احساسات و حالات فرد یا افراد. در واقع همدلی از این دو بخش تشکیل شده٬ قسمت اول که مربوط به تشخیص حالات و عواطف است را همدلی شناختی و قسمت دوم که مربوط به ارایه ی پاسخ مناسب به آن حالات و عواطف هست همدلی عاطفی نامیده اند

پروفسور سایمن بارون-کوهن٬ پژوهشگر معروف و صاحب نظر در زمینه ی آسیب شناسی روانی و رییس مرکز مطالعات اتیسم دانشگاه کمبریج و از نظریه پردازان اصلی این نظریه٬ بر این باورست که فقدان یا کمبود همدلی عاطفی عامل اصلی و تعیین کننده در ارتباط با میزان قساوت و بی رحمی یک فرد می باشد. هر یک از ما میزانی مشخصی از همدلی را دارا می باشیم و این میزان از شخصی به شخص دیگر متفاوت است و می تواند کم٬ زیاد یا حد واسطی بین این دو باشد. اکثر ما به میزان متوسطی از همدلی برخورداریم٬ برخی دیگر درجاتی بالاتر از حد متوسط همدلی را دارا می باشند و تعدادی هم به میزانی کمتر از حد معمول. اما شاید این سوال در ذهن ما مطرح شود که چه عوامل زیستی و یا اجتماعی منجر به کمبود همدلی در تعدادی از افراد جامعه میشود؟

یکی از دلایل اجتماعی مرتبط٬ مساله "فرمانبرداری از قدرت و اتوریته" می تواند باشد. آزمایش
معروف استنلی میلگرام در دانشگاه ییل نشان داد بسیاری از افراد عادی حاضر میشوند در حضور اتوریته دست به انجام کاری بزنند که با معیارهای انسانی و عقلی و اخلاقی منافاتی آشکار دارد٬ مانند دادن شوک الکتریکی به فردی دیگر با هدف یادگیری براساس دستور یک مقام صاحب قدرت و اعتبار در فضایی اقتدارگرایانه. این آزمایش نشان داد که تبعیت و دنبال کردن دستورات صاحبان قدرت می تواند به سادگی کاهش همدلی را در فرد و یا گروهی از افراد یک جامعه (مثال تاریخیش میلیون ها آلمانی در زمان جنگ جهانی دوم در تبعیت از نازی ها و سکوت در برابر جنایاتشان و حتا مشارکت با آنها و همکاری در انجامشان) به همراه داشته باشد

دومین عامل اجتماعی٬ "ایدئولوژی" هست



با دیدن آنچه در یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ اتفاق افتاد٬ زمانی که گروهی از تروریستها هواپیماهای پر از مسافر را به ساختمان های مرکز تجارت جهانی در نیویورک کوبیدند٬ برای ما چاره ای باقی نمی ماند جز اینکه تصور و فرضمان را بر این بگذاریم که آنها خوب بودن کارشان را باور و به درستی آن ایمان داشتند؛ در واقع آنها مسلح به ایده ای بودند که همه ما در زندگی برای حصول هر موفقیتی به آن نیاز داریم: باور داشتن به کاری که قصد انجامش را داریم یا مشغول انجام آن هستیم. البته ما نمیدانیم آیا آنها پیش از انجام این کار دارای میزان پایینی از همدلی بوده اند یا خیر اما این کاملا بدیهی و آشکارست که عقاید ایدئولوژیک می تواند میزان 
همدلی فرد (و یا شاید به بیانی قربانی) را به میزان قابل ملاحظه و البته فاجعه باری کاهش دهد




سومین عامل اجتماعی "داشتن تفکرات قالبی" نسبت به سایرین و دسته بندی افراد براساس گروه های قومی٬ نژادی٬ مذهبی و... داشتن ایده هایی مشخص راجع به فرد تنها براساس عضویت در آن گروه بخصوص و در نتیجه قضاوت های پیشداورانه در مورد آنهاست؛ چیزی که به گفته ی ساندر گیلمن هرگز تصاویر درستی از دیگران را نشان نمیدهد و تنها منعکس کننده ی ترس های درونی شخص از آن افراد بدون توجه به واقعیات افراد می باشد. درسال ۱۹۹۴ در کشور رواندا دیدیم که یه گروه نژادی با استفاده از ابزار تبلیغاتی و پروپاگاندا یک تفکر قالبی منفی و نادرست و نژادپرستانه را نسبت به گروه نژادی دیگر بوجود آورد و آنها را بعنوان افرادی مادون انسان و بسان حشرات و سوسک تشبیه کردند. در چنین وضعیتی که یک گروه این گونه دست به نادیده گرفتن و زیرپا گذاشتن ماهیت انسانی گروهی دیگر می زند ناگزیر این امکان و پتانسیل بوجود می آید که افراد همدلی خود را از دست داده و در نهایت ما شاهد نسل کشی کابوس واری بودیم که در برابر چشمان بهت زده جهانیان در کشور رواندا اتفاق افتاد و در طی آن بیش از یک میلیون انسان کشته شده و نیم میلیون زن مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند که آنهم در بسیاری موارد بصورت تعمدانه و سیستماتیک توسط مردانی مبتلا به ویروس اچ آی وی صورت گرفت

با این حال هیچ کدام از این عوامل اجتماعی نمیتواند توجیه کننده اعمال و یا شخصیت افرادی باشد که آنها را بعنوان قاتلین زنجیره ای میشناسیم٬ فردی نظیر تد باندی٬ قاتل زنجیره ای معروف آمریکا در دهه ی هفتاد میلای



تد باندی مردی جوان و خوش قیافه٬ باهوش٬ با شخصیتی کاریزماتیک و دانش آموخته ی ممتاز رشته ی روانشناسی بالینی از دانشگاه واشنگتن بود. او داوطلبانه کار خود را بعنوان مشاور و روانشناس در مرکز کمکِ  تلفنی اورژانسی خودکشی آغاز کرد و بسیاری از زنانی که با آن مرکز تماس میگرفتند را ترغیب و راضی میکرد تا وی را ملاقات کنند و در نهایت در ظرف مدتی کمتر از یک دهه بیش از ۳۵ زن را مورد تجاوز قرار داده و سرانجام به قتل رسانید. بر اساس آنچه که امروزه میدانیم او قاعدتا از توانمندی همدلی شناختی بالایی برخوردار بوده٬ بعبارتی توانایی درک حالات روحی و روانی و ذهنیات زنانی که با وی تماس میگرفتند٬ اما او فاقد همدلی عاطفی بود٬ از این جهت که به هیچ وجه اهمیت و توجه و پاسخی مناسب را به شرایط آن افراد نشان نمیداد. جیمز بلر با انجام آزمایشی ثابت کرد افراد جامعه ستیز (سایکوپت) نظیر تد باندی یا سایر قاتلین زنجیره ای فاقد همدلی عاطفی می باشند. او به گروهی از افراد دچار اختلال جامعه ستیزی (سایکوپتی) و همینطور به گروه افراد عادی سه تصویر متفاوت را نشان داد؛ یک تصویر تهدید آمیز یک تصویر معمولی و نیز یک تصویر از فردی که دچار ترس و رنج بسیار هست؛ او در نهایت متوجه شد که پاسخ فیزیولوژیک افراد سایکوپت بر خلاف افراد عادی در مواجه با تصویر افراد دچار ترس و رنج کاهش یافته و مناطق بخصوصی از مغز آنها فعالیت معمول و لازم برای همدلی را نشان نمی دهد و در نتیجه از این جهت در قیاس با سایرین نوعی بی تفاوتی را نشان می دهند و این در عین حال ثابت میکند آنها فاقد همدلی عاطفی می باشند

اما از سوی دیگر و در نقطه ی مقابل٬ افراد دچار اتیسم از نظر همدلی شناختی دچار اشکالاتی اساسی هستند؛ به این صورت که آنها بطور کلی در قیاس با افراد عادی در تشخیص و درک حالات روحی و روانی٬ احساسات٬ افکار٬ انگیزه ها و مقاصد دیگران بشدت دچار ضعف و مشکل می باشند (هرچند که نوع و شدت این مشکلات از فردی به فرد دیگر می تواند بسیار متفاوت باشد و از این رو آن را اختلالات طیف اتیسم می نامند). با این حال افراد دچار اتیسم به هیچ وجه به مانند افراد سایکوپت تمایل یا کششی برای آزار و رنجاندن دیگران ندارند و در عوض آنها بسادگی در مواجه با سایرین و مشاهده آنها و رفتار اجتماعیشان دچار نوعی اغتشاش فکری شده و بسان فردی پریشان و گیج رفتار میکنند و تمایل و تصمیم به گوشه گیری از اجتماع و انزوا داشته و علاقه مندند بیشتر زمان خود را با اشیا و در عوالم خود سپری کنند تا افراد٬ چرا که این به آنها قدرت پیش بینی و کنترل بیشتری را می دهد. با این وجود افراد دچار اتیسم (علی الخصوص آن دسته از آنها که شدت اختلالشان کمتر بوده و سطوح بالای عملکردی را نشان می دهند) از همدلی عاطفی کم نقصی برخوردارند٬ چرا که مشاهده ی رنج و ناراحتی دیگری آنها را نیز بنوعی ناراحت میکند. از مجموع آنچه گفته شد می توان نتیجه گرفت از نقطه نظر همدلی افراد سایکوپت و افراد دچار اتیسم در واقع در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار دارند؛ گروه اول همدلی شناختی خوبی دارند که از این رو به آنها امکان فریب دادن دیگران را می دهد اما فاقد همدلی عاطفی هستند (یا به میزانی بسیار کمی دارند) و افراد دچار اتیسم دقیقا برعکس آنها می باشند

دلایل این موضوع اساسا ماهیتی عصب شناختی داشته و مرتبط با ساختار و فعالیت متفاوت مغز این افراد می باشد

بسیاری از افراد سایکوپت در دوران کودکی و نوجوانی نشانه هایی از رفتارهای ضد اجتماعی و بزهکارانه را نشان می دهند. جان باربی با مطالعه بر روی تعدادی از نوجوانان بزهکار متوجه شد که بیشتر آنها در سال های اولیه کودکی بنوعی مورد بی توجهی عاطفی قرار گرفته بودند و در نتیجه ی این٬ شکل و عملکرد برخی از اجزا و شبکه های عصبی مرتبط با همدلی در مغز این افراد متفاوت از سایرین شده است. به نظر او فقدان عشق و توجه مناسب از جانب والدین میتواند عامل دیگری برای کاهش یا فقدان همدلی باشد. با این وجود ما می دانیم هر کسی که در دوران کودکی خود احتمالا به اندازه ای مورد بی توجهی یا کم توجهی عاطفی قرار گرفته در نهایت و الزاما توانمندی همدلیش کاهش نمی یابد یا از دست نمی رود. یک مطالعه در انستیتو روانپزشکی لندن نشان داد در صورتی که فرد در سالهای ابتدایی کودکی مورد بدرفتاری و یا بی توجهی عاطفی قرار بگیرد احتمال کاهش همدلی و یا بروز رفتارهای ضداجتماعی در آینده ی وی بیشتر از سایرین (و نه قطعی) خواهد بود٬ اما در عین حال در صورتی که این مساله همراه و همزمان با حضور یک ژن شناخته شده بخصوص و مرتبط با رفتارهای ضداجتماعی در آن فرد باشد این خطر به میزان بسیار قابل ملاحظه و چشمگیری بیشتر خواهد شد و فرد به احتمال بیشتری رفتارهای ضداجتماعی را در آینده از خود نشان خواهد داد؛ و این بعبارتی ساده تر نشان دهنده ی تعامل عوامل محیطی و وراثتی و نقش توامان آنها در ایجاد تغییر در ساختار و عملکرد مغز انسان و در نتیجه بروز رفتارهایی خاص در یک فرد می باشد

یک عامل فیزیولوژیک دیگرِ مرتبط با میزان همدلی٬ هورمون تستوسترون هست. دردوران جنینی هورمون تستوسترون در شکل گیری و رشد مغز جنین تاثیرگذار است. در یک تحقیق میزان هورمون تستوسترون در مایع آمنیوتیک (مایعی که جنین در آن قرار دارد) اندازه گیری شد و سپس سالها بعد وقتی همان جنین حالا تبدیل به کودکی هشت ساله شده بود با انجام ارزیابی هایی میزان همدلی و نیز مهارت های ارتباطی این کودکان مورد بررسی قرار گرفت و نتیجه این شد که میزان هورمون تستوسترون در دوران جنینی با توانایی همدلی این کودکان در آینده ارتباطی معکوس دارد٬ به عبارتی هر اندازه میزان هورمون تستوسترون در دوران جنینی بالاتر بوده باشد توانایی همدلی شناختی در این کودکان در آینده به کمتر بوده و در نتیجه٬ بعنوان مثال٬ احتمال قرار گرفتن در طیف اختلالات اتیسم در آنها بیشتر خواهد بود

اینکه هر یک از ما چطور و چه میزان از همدلی را نشان می دهیم در کنترل مدارهای عصبی خاصی هست که شبکه ای از بخش های مختلفی از مغز ما را شامل میشود که دو مورد از آنها را در تصویر زیر می بینید 



یکی از مهم ترین این مناطق در قسمت پیشانی مغز (قرمز) و دیگری در قسمت عمقی تری از مغز به نام آمیگدالا (آبی) قرار دارد که از قدیمی ترین بخش های مغز و جزو اولین مناطقی بود که در ابتدای تکامل آن شکل گرفت. این بخش از مغز (آمیگدال) بطور اخص در درک احساسات (از جمله حالات و احساسات شدید مثل ترس٬ خشم و نزاع و...) و نیز در درک و تمیز حالات چهره٬ برانگیختگی جنسی و حتا حافظه و... نقش بسیار مهمی را ایفا می کند. در صورت بروز آسیب به هر یک از این نواحی فرد نشانه هایی از کاهش یا فقدان همدلی شناختی و نیز تغییر رفتارهای اجتماعی درست و مناسب را همراه با برخی مشکلات شناختی دیگر نشان میدهد

یک مثال بسیار معروف از نقش مغز در شکل گیری رفتار اجتماعی و شخصیت انسانی ما مورد فینیاس گِیج است



او در اواخر قرن نوزدهم سرکارگر خط راه آهن بود و در اثر یک حادثه میله ای آهنی از پشت چشم در سرش فرو رفت ولی او در نهایت به شکل معجزه آسایی زنده ماند. با این حال این حادثه عواقبی سخت شگفت انگیز را برای او و اطرافیانش به همراه داشت. مردی مودب٬ اخلاق گرا و خانواده دوست تبدیل به انسانی پرخاشگر٬ بی ادب و فاقد توان قضاوت و رفتار درست در موقعیت های مختلف اجتماعی شد. دلیل این مساله آسیب دیدن بخش های بزرگی از قسمت پیشانی سمت چپ مغز او بود. او توانمندی همدلی شناختی خود را از دست داده بود     

بر اساس مطالعه ای که در دانشگاه میشیگان صورت گرفت به تعدادی از کودکان بزهکار تصاویری نشان داده شد که منعکس کننده ی درد و ناراحتی بود و مغز آنها همزمان بوسیله تصویربرداری مغزی مورد بررسی قرار گرفت٬ نتیجه این بود که میزان فعالیت در برخی مناطق مرتبط با شبکه های عصبی همدلی از جمله در آمیگدال مغز این کودکان به نسبت میزان فعالیت معمول آنها در مغز کودکان عادی کمتر است٬ و این می تواند دلیل روشنی برای کاهش میزان همدلی در این افراد باشد

در نهایت و از سویی دیگر باید به این موضوع نیز اذعان داشت که پاره ای از افراد٬ میزان همدلی بالاتری از حد معمول را دارا می باشند؛ کسانی نظیر مادر ترزا٬ دزموند توتو و از جمله نلسون ماندلا که رفتار و در نهایت پایه های سیاستش در مبارزات خود با حکومت خودکامه ی کشورش را بر مبنای همدلی و احترام شکل داد و حاصل تاریخی و درخشان آن پایان دوران آپارتاید در آفریقای جنوبی شد 



یکی از ارکان و بنیان های ضروری یک دموکراسی واقعی٬ همدلی است؛ در دنیای امروز بدون توجه به این موضوع مهم راهی برای حل مشکلات و منازعات اساسی سیاسی٬ اجتماعی٬ فرهنگی و... وجود نخواهد داشت. چرا که از این طریق هست که ما امکان و توانایی گوش دادن به نظرات و دیدگاه های متفاوت و یا مخالف دیگران را پیدا میکنیم٬ به احساسات سایرین نسبت به موضوعات مخلف توجه میکنیم و آنها را به شکلی درست تر میفهمیم. در حقیقت بدون وجود همدلی٬ در مقیاسی کلی و اجتماعی و جهان شمول؛ حصول و بقای دموکراسی در جوامع بشری به معنای راستین آن چیزی غیرممکن و رویایی دست نیافتنی خواهد بود

همدلی٬ ارزشمندترین سرمایه ی طبیعی ما انسان هاست و همه ی ما میتوانیم برای درکی بهتر از یکدیگر و حل مشکلات و مسایل مختلفی که با آن مواجهیم٬ بصورت شخصی یا جمعی٬ از آن بهره مند شویم

Wednesday, 9 October 2013

بهانه های شخصی برای شروع


گفت: به دنبال چه بوده ای؟ 
گفتم: گوهرِ جان٬ در قالب تن عیان شود
گفت: دردی را هم دوا می کند؟
گفتم: الفبای دردشناسی آدمی است
گفت: چگونه دردی؟
گفتم: رنج هستی٬ ریشه ی دردهای آدمی

از زمانی که به یاد دارم این سوال همواره با من بوده که چگونه میشود کار جسم و جان را فهمید و دردهایش را مداوا کرداینکه اگر جسم و جان را پیوندی محکم است پس این جدایی ها و تضادها بهر چیست؟ می گفتند که جسم و جان جدایند و هر کدام کار خودشان را می کنندزندگی را هم باید به دو قسمت کرد٬ بخشی را به احتیاجات تن اختصاص داد و بخشی دیگر را به نیازهای روحی و معنویاین دوگانگی و جدایی جسم و جان٬ یعنی تقسیم زندگی به دو شق رنج آور بوددر پی جهانی یکپارچه بودم که جزیی از آن با جزیی دیگر بیگانه نباشددر پی جایی و تلاشی برای پیوند زدن تکه های از هم جدا و غریب زندگی بوده ام؛ و قرار دادن آنها در یک راستا تا شاید از درون آنها معنا و دلیلی برای زیستن پیدا شود

در اندیشه ی بیان افکار و دغدغه هایی بوده ام که قدمتشان به کنجکاوی های دوران کودکیم می رسدناگهان جرقه ای به ذهنم خورد و تصمیم گرفتم بخش هایی از صحبت های استاد گرانقدر دکتر نجل رحیم٬ جراح مغز و اعصاب٬ را برای شروع صحبتم ذکر کنم آنهم به یک دلیل ساده: او مردیست که بهانه های شخصیش برای قدم گذاشتن در مسیر فراگیری علوم مغز و ذهن٬ وجه اشتراک عمیق و مشابهی با بهانه های شخصی من برای این فراگیری این دانش و تغییر مسیر زندگیم داشته

انسان همواره در جست و جوی معنایی برای هستی خود و از کجا آمدن و به کجا رفتنش بوده٬ در اندیشه یافتن دلیلی برای زیستن خود در جهانی غریب و شگفت و بعبارتی در جست و جوی درکی بهتر و درست تر از ماهیت وجودی خوداز همان ابتدا و همواره٬ نیرویی عظیم در اعماق فکر و آگاهی انسان او را با شوق و شوری بی بدیل و پایان ناپذیر برای یافتن تصویری واحد از پازل چند پاره و بسیار ناتمام هستیِ خود فرا می خوانده و رهنمون بوده استتمامی ماجرا را می توان در این رباعی معروف خیام٬ خلاصه کرد

مائیم که اصل و شادی و غمیم
سرمایه دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم

مایی که خیام از آن صحبت می کند و آن را اصل و اساس تمام زندگی و نیز محور تمام جنبه های
 مختلف و آشنای جهان ما می داند٬ همان است که باید شناختبرای شناختن این ما باید خودمان را بشناسیم٬ برای شناسایی خود باید جسممان را شناخت و در نهایت برای این مهم باید منحصر به فردترین و پیچیده ترین نهاد فکر و روان و شناخت را بهتر بشناسیم؛ مغز

در این تلاش مستمر و فراگیر برای یافتن راهی که هدفش نزدیکی و پیوند جسم و جان و مغز و روان بوده٬ آرام آرام ضربانهای دانشی نوین در قلب تپنده ی علم شروع به تپیدن کرد و در نهایت علوم اعصاب شناختی و یا بعبارت دیگر و مصطلح آن نوروساینس از دل مجموعه ای از علوم مختلف پا به عرصه وجود گذاشت و با گام هایی آهسته اما محکم و مطمئن حرکت پیشروی خود را آغاز کردعلمی که هدف غایی آن نه صرفا کاستن و نهایتا ریشه کن کردن درد و رنج بسیاری از انسانها٬ که درک درست ماهیت وجودی انسان در ابعاد مختلف و در نهایت بخشیدن هویتی یکپارچه به زندگی او و معنا بخشیدن به موقعیت یگانه اش در مختصات این جهان فانیست

برای مدتی بس طولانی در فکر به راه انداختن این وبلاگ بودمجایی که در آن بتوانم به راحتی مسایل اساسی و کلیدی این علم و نیز آخرین دستاوردها و جدیدترین یافته ها پیرامون موضوعات متفاوت و متنوع مربوط به مغز و ذهن که دارای جنبه ها و خصوصیات فراگیری هستند را با زبانی ساده و تا سر حد امکان غیرتخصصی برای تعداد بیشتری از افراد با هر پیش زمینه تخصصی و علمی که دارند بیان نمایم٬ تا شاید از طریق به اشتراک گذاشتن این مطالب به آنها در شناخت بهتر خود و جهانی که در آن بسر می برند و ساختن محیطی انسانی تر٬ کمک کوچکی کرده باشم

امیدوارم که تلاش من مورد قبول دوستان واقع شود و بسیار سپاس گزار خواهم بود اگر نظرات و 
پیشنهادات خود را با من در میان بگذارید