Monday, 16 December 2013

از آفرینش سرسختی تا رسیدن به آگاهی




 ناگهان حس کردم که انگار دارم به دل طوفان میرم.. انگار تنها چند کیلومتر بیشتر باهاش فاصله نداری و میدونی که باید ردش کنی.. در همان لحظه یهو میبینی که نشستی و داری با خودت فکر میکنی خب حالا من چطوری باید این کار رو بکنم؟ نوعی نگرانی از اینکه چیز بدی قراره اتفاق بیوفته رو حس می کردم اما در عین حال متوجه شدم این حس به شکلی من رو قوی تر و مصمم تر کرده 
اینها خلاصه ای از آن چیزی است که مردی که در ویدیوی بالا می بینید٬ می گوید. او دچار نوعی اختلال صرع شدید است و تنها راه درمانی که برایش باقی مانده این است که آن بخشی از مغزش که مرکز اصلی شروع تشنجات است را بردارند. اما برای انجام این کار لازم است در ابتدا آن بخش از مغز او که متهم اصلی داستان است را شناسایی کرده و محلش را دقیقا پیدا کنند. با استفاده از چند الکترود کوچک که به سر بیمار می چسبانند می توانند تحریکات الکتریکی بسیار خفیفی را در نقاط مختلف مغز انجام بدهند (هر بار یک منطقه ی مجزا) تا در نهایت بتوانند با توجه به واکنش مغز آن نقطه مورد نظر را پیدا نمایند

آنچه که در ویدیو می توان دید تحریک بخشی از قسمت های جلویی قشر مغز بیمار است٬ منطقه ای که نامش 
Anterior mid-Cingulate Cortex  
می باشد و در تصویر زیر آن را به رنگ زرد می بینید 



این منطقه هیچ نوع تشنجی را در این بیمار بوجود نیاورد اما در عوض باعث بوجود آمدن یک احساس عجیب و غریب در بیمار و البته نتیجه ای کاملا غیرمنتظره و حیرت انگیز از این ارزیابی شد. بیمار مورد نظر پس از انجام این تحریکات در آن نقطه از مغزش٬ احساس کرد که سینه اش فشرده شده و ضربان قلبش بالا رفته و به نظرش آمد انگار در درونش نوعی نیاز برای مواجهه و حل کردن یک مشکل قریب الوقوع را حس می کند

جراح مغز و اعصابش دکتر ژوزف پرویزی٬ از متخصصین برجسته ی علوم اعصاب شناختی در دانشگاه استنفورد٬ از او می پرسد: مثبت بود یا منفی؟! و بیمار این چنین پاسخ می دهد: بیشتر مثبت به نظر می رسید٬ انگار که چیزی در درونت تو را رو به جلو می برد و می کشاند و به تو میگوید بیشتر تلاش کن و برو و انجامش بده! مدتی کوتاه بعد از این ماجرا دکتر پرویزی مشغول بررسی مریض دیگری می شود که بطور مشابه دچار نوعی صرع است٬ در هنگام ارزیابی این بیمار هم مجددا همان بخشی از مغز که در بیمار قبلی تحریک کرده بود را بررسی می کند. بیمار دوم نوعی احساس لرزش در گردنش و نیز شدیدتر شدن طپش های قلبش را احساس می کند٬ همینطور نوعی احساس نگرانی از اینکه ممکن است اتفاق بدی در شرف حادث شدن باشد و در نهایت هم حس می کند که چیزی در درونش او را به جنگیدن با آن اتفاق بد یا هر آنچه که ممکن است برایش اتفاق بیافتد فرا می خواند و در نتیجه ی آن حس گویا آماده ی مواجه شدن با آن مشکل و مبارزه کردن و پیروز شدن است

پرویزی می گوید: خب این بسیار مشابه چیزیست که در بیمار اول هم دیده بودم! وقتی اینها را شنیدم بلافاصله به یاد حرفهای بیمار اول افتادم٬ هر دوی آنها از تغییرات مشابهی در وضعیت و احساسشان حرف می زدند٬ نوعی حس بد و شومِ اضطراب و نگرانی از پیش آمدنِ حادثه ای قریب الوقوع و در عین حال نوعی انگیزه و عزم و اراده ای قدرتمند برای روبرو شدن با آن مشکل و حل آن

سرسختی نشان دادن در هر تلاشی و پیگیری برای رسیدن به یک هدف مشخص٬ بخصوص در مواجهه با دشواری های زندگی یک ویژگی تحسین برانگیز و خصوصیتی مشترک در تمامی انسان های موفق است و تقریبا همه ی ما آن را به درستی یک ویژگی اکتسابی به حساب میاوریم. حال اما٬ این بسیار شگفت انگیز است که برای اولین بار آن را در دو انسان و تنها با تحریک نقطه ای مشخص و بسیار کوچک در مغزشان بوجود آورده باشیم! بعبارتی دست به آفرینش سرسختی زده باشیم! به عقیده ی بن هایدن٬ متخصص علوم اعصاب شناختی از دانشگاه راچستر که در زمینه ی تصمیم گیری در مغز مطالعه کرده این اساسا مشابه آن حسی است که اکثر افراد پس از شنیدن ترانه ی “غرش” از کتی پری٬ احساس می کنند. پرویزی این را “اراده ای برای سرسختی” نامیده و در عوض هایدن آن را ”چشم ببر” می نامد؛ چشم ببر نام آهنگ بسیار معروفی از سِروایوِر (خواننده ی راک آمریکایی) است که اولین بار در قسمت سوم فیلم راکی (به درخواست سیلوستر استالون٬ هنرپیشه ی اصلی این فیلم) نوشته و شنیده شد و شهرت و محبوبیتی عظیم و باور نکردنی را بدست آورد که حتا تاکنون هم آن را حفظ کرده است. در این فیلم راکی قهرمان مشت زنی آمریکا شاهد شکست و مرگ باورنکردنی دوست صمیمیش در مسابقه با قهرمان روسها در خاک آمریکا و سرشکستگی ملتش در دوران جنگ سرد است و تصمیم می گیرد بار دیگر به رینگ بوکس برگردد و در دیداری حیثیتی در مسکو به مصاف او برود و برای این کار با اراده ای سرسختانه و آهنین و تنها برای پیروزی به آنجا می رود و پس از تمریناتی نفس گیر در نهایت در مسابقه ای بسیار دشوار٬ ناباورانه پیروز می شود. شنیدن این آهنگ برای تمام کسانی که این فیلم را دیده اند و حتا بسیاری که آن را ندیده اند احساسی شبیه به آنچه این بیماران تجربه کرده اند را بوجود میاورد



هر دوی این بیماران در هر بار تحریک آن منطقه ی بخصوص از مغزشان ترکیبی از احساس بد و اضطراب آورِ پیش آمدن یک اتفاق ناخوشایند و نیز متعاقب آن اراده ای مصمم برای مواجهه با آن اتفاق و حل کردن مشکل احتمالی را داشتند و در هیچ یک از دفعاتی که بطور ساختگی (و نه واقعی!) به آنها وانمود کردند که در حال انجام مجدد آن آزمایش می باشند (در حالیکه واقعا هیچ تحریک الکتریکی در کار نبود و بیماران این را نمی دانستند) چنان اتفاقی نیفتاد و نتیجه ی مشابهی حاصل نشد. پرویزی می گوید: اگر تنها پنج میلی متر دورتر از آن نقطه ی بخصوص را تحریک می کردیم نیز آن اتفاق نمی افتاد. هرچند نمی توان براساس یافته های حاصل از انجام آزمایش بر روی تنها دو بیمار دست به نتیجه گیری های زیاد زد اما در تاریخ علوم مغز و اعصاب شناختی سابقه ای طولانی از انجام کشفیاتی مهم تنها بر اساس مطالعه ی یک یا دو بیمار به چشم می خورد. بطور مثال فردی بنام هنری ملایزِن پس از آنکه جراحان در تلاش برای درمان اختلال صرعش بخشی از مغز وی را برداشتند٬ توانایی ایجاد خاطرات جدید را از دست داد. این اتفاق منجر به کشفیاتی چشمگیر در زمینه ی چگونگی عملکرد مغز در زمینه ی حافظه و چگونگی شکل گیری خاطرات شد. همینطور یک مثال دیگر زنی بود که بخاطر یک اختلال ژنتیکی بخشی از مغز وی بنام آمیگدالا (که نقشی مهم و کلیدی در پردازش احساسات و عواطف و ترس دارد) تخریب شد و در نتیجه ی آن گزارش داده شد که این زن دیگر از هیچ چیز هیچ ترسی ندارد بطوریکه مثلا به راحتی مارهای سمی و کشنده را در دست می  گیرد و یا کارهای محیرالعقولی انجام می دهد که هیچ انسان عاقلی بواسطه ی ترس حاضر به انجامش نیست 



در گذشته٬ مطالعه و بررسی این موارد حیرت انگیز تنها پس از بوجود آمدن ضایعات مغزی و یا انجام جراحی بر روی مغز افراد امکان پذیر بود. حالا اما٬ نوروساینتیست ها با استفاده از تحریکات الکتریکی مغز (به کمک الکترودهایی که به سر افراد متصل می کنند) می توانند تعداد بیشتری از این قبیل نتایج عجیب و ناشناخته ی حاصل از تحریک مناطق مختلف مغز را کشف  کنند. انجام تحقیقاتی نظیر آنچه پرویزی و همکارانش در استنفورد انجام داده اند تقریبا هرگز نمیتواند به شکل یک تحقیق بزرگ و در مقیاسی وسیع انجام بشود چرا که تعداد کسانی که قرار است برای درمان اختلال صرعشان جراحی بشوند زیاد نیست. با این حال هایدن اظهار می دارد: بسیار مهم است که نتایج کیفی حاصل از چنین بررسی هایی را به شکلی علمی ثبت نماییم؛ در بسیاری موارد اینها باعث میشود افراد در افکار و نظراتشان پیرامون مناطق خاصی از مغز و عملکرد آن بازاندیشی مجدد و تجدید نظر داشته باشند که این میتواند در نهایت نتیجه منجر به کشفیات جدیدی بشود

در واقع سوالاتی که این دو بیمار در رابطه با کارکرد مغز برای ما طرح کرده اند بیشتر از جواب هایی است که از آنها بدست آورده ایم! آیا تفاوت هایی که در آن منطقه بخصوص از مغز افراد وجود دارد میتواند توضیحی برای تفاوت های فردی افراد در نحوه ی مواجهه با مشکلات و سختی های زندگی و نیز میزان استقامت و سرسختی آنها برای حل کردن آنها باشد؟ اگر اینطور باشد از چه هنگام می توان این تفاوت های ساختاری یا عملکردی را مورد شناسایی قرار داد؟ این تفاوتهای فردی تا چه اندازه تحت تاثیر ژن های ما و وراثت هستند و اینکه آیا ما میتوانیم عملکرد این بخش از مغز را بواسطه تمریناتی خاص٬ دارو و یا تحریکات الکتریکی به شکلی که میخواهیم تغییر بدهیم؟

همینطور در زمینه سایر اختلالات روان این سوال پیش می آید که آیا این بخش بخصوص از مغز ممکن است برای ما حقایق بیشتری در رابطه با فقدان انگیزه و روحیه در اختلالاتی نظیر افسردگی شدید و مزمن را آشکار کند؟ و یا اینکه می تواند ما را در درک بهتر افرادی که دچار اختلال وسواس هستند و نهایتا درمان آنها کمک نماید؟




بطور قطع می توان گفت که نتایج حاصل از این دو مطالعه ی موردی با بسیاری از یافته های حاصل از تحقیقاتی که در گذشته انجام شده بود مطابقت دارد. پیش از این و بر اساس مطالعات حاصل از تصویربرداری مغز تعدادی از نوروساینتیست ها به این نتیجه رسیده بوده اند که این بخش بخصوص در مغز٬ از اطلاعاتی که در ارتباط با استرس ها٬ نگرانی های آتی و مشکلات و رنج و سختی احتمالی آنها داریم استفاده می کند تا به ما در طراحی نقشه و برنامه ای درست برای مواجهه با آنها کمک چشمگیری نماید. همینطور وقتی متیو راش ورث در دانشگاه آکسفورد آن منطقه ی خاص را از مغز موشها برداشت٬ مشاهده کرد که آنها خیلی سریعتر از قبل تسلیم سختی و مشکل می شوند (موش ها مدت زمان کمتری را صرف غلبه بر موانع برای رسیدن به غذای مورد علاقه شان میکردند و خیلی زودتر از قبل دست از تلاش می کشیدند) به این صورت نوعی انطباق در این مشاهدات با یافته های قبلی به شکلی واضح مشاهده می شود

همینطور این قسمت از مغز بخشی از یک منطقه ی بزرگتر است که 
Anterior Cingulate Cortex 
نامیده می شود و در کنترل ناخودآگاه و واکنشهایی نظیر تغییر فشار خون٬ ضربان قلب و نیز عرق کردن فعالیت میکند. اما به طور مشابه در  فعالیت های آگاهانه ای نظیر تصمیم گیری٬ طراحی و برنامه ریزی و نیز پردازش احساسات و عواطف نیز نقش دارد



جان کوهن از دانشگاه پرینستون اعتقاد دارد که این بخش در کنترل شناختی ما نقش مهمی را ایفا می کند؛ از جمله در توانایی ما برای تمرکز بر روی یک هدف و توجه نکردن به عوامل حاشیه ای و حواس پرت کن.  بعبارتی ساده تر وقتی شما رژیم می گیرید تا چند کیلو لاغر نمایید و در مقابل وسوسه ی خوردن یک غذای چرب یا شیرینی و.. مقاومت می کنید و یا همین الان که من در حال نوشتن این مطالب برای شما هستم و در مقابل وسوسه ی سرک کشیدن به توییتر و یا فیسبوک خودداری نشان میدهم٬ در واقع همین قسمت از مغز من و شماست که بشدت هر چه تمام تر در حال فعالیت می باشد! بر اساس مطالعات گذشته٬ کوهن اعتقاد دارد این بخش از مغز در واقع هزینه ی هر عمل و کاری را که نیازمند نوعی کنترل است بررسی و برآورد می کند؛ آیا ارزش داره این چیز رو نخورم؟! آیا ارزشش رو داره اون کار رو انجام بدم یا ندم؟! و… اگر در انجام دادن/ندادن آن کار موفق نشم چه اتفاقی می افتد؟! چه هزینه های مادی یا روانی در بر خواهد داشت؟! همینطور این قسمت از مغز درباره ی اینکه آیا اساسا ادامه ی انجام یک کار ارزشش را دارد یا خیر و همینطور میزان تلاشی که باید برایش انجام داد و سرمایه گذاری کرد٬ تصمیم گیری می کند

به عقیده ی کوهن٬ آنچه او و سایر محققین در زمینه ی عملکرد این بخش از مغز در گذشته بدان رسیده بوده اند با این آزمایشاتی که بر روی بیماران پرویزی انجام شد هم راستا می باشد. احساس بد و شومی که از امکان رخداد قریب الوقع یک حادثه ی ناخوشایند داشته اند منطبق با هزینه های مربوط به کنترل شناختی آنهاست و همینطور حس عزم و اراده ای که متعاقب آن برای حل مشکل داشته اند انعکاس دهنده ی الزام و تعهدشان برای انجام تلاش های لازم و ضروری به منظور حل مساله ست



از سوی دیگر به گفته ی پاتریشیا چرچلند٬ عصب-فلسفه شناس در دانشگاه کالیفرنیا - سن دیگو٬ این نخستین بار است که تحریک مستقیم مغز انسان می تواند نه در تئوری که در عمل جنبه هایی پیچیده از "آگاهی" همچون سرسختی و ثبات قدم برای رسیدن به یک هدف را بوجود آورد. او می گوید: من بشدت تحت تاثیر این مساله قرار گرفتم که نتایج حاصل از کشف این 
مساله چگونه می تواند به ما در شناسایی مدارها و شبکه های عصبی مرتبط با آگاهی در مغز و حتا دستکاری آنها در آینده کمک نماید. به گفته ی جرالد ادلمن٬ برجسته ترین محقق علوم اعصاب در زمینه ی آگاهی و برنده ی جایزه ی نوبل: "آگاهی" پشتوانه ی همه ی آن چیزهایی است که ما با داشتن آنها همراه با همه ی ارزش هایش خود را انسان به حساب میاوریم٬ از دست دادن همیشگی آگاهی با مرگ برابر است٬ حتی اگر جسم ما به علایم حیاتی واکنش نشان بدهد. مساله ی آگاهی و اهمیت آن از قرن ها پیش جز اساسی ترین و پیچیده ترین مسایل مورد بحث فلاسفه و متفکرین بوده است٬ بطوریکه کارل مارکس در وصف اهمیت آن زمانی اظهار کرده بود که انسان تنها با رسیدن به آگاهی به شان سزاوار خود دست می یابد و یا خیلی پیشتر از وی مولانا با آن زبان خاص خود گفته بود  

اقتضای جان چو ای دل آگهی است 
هر که آگه تر بود جانش قوی است

حال با روشن شدن این موضوع قطعا این ادعای قدیمی برخی از فلاسفه مبنی بر اینکه "آگاهی" الزاما می بایست چیزی بیش از
 فعالیت های صرفا الکتریکی در مغز باشد٬ به چالشی بسیار سخت و جدی گرفته شده است



امروزه یافته های تجربی و علمی فراوانی محققین علوم اعصاب را به این فرضیه ی بنیادین رسانیده که فرآیند آگاهی 
برخاسته از کارکردهای مغز می باشد. حال با این کشف تصادفی و حیرت انگیز شاهد قدرتمند دیگری برای اثبات این فرضیه فراهم گشته است. به گفته ی چرچلند: اگر شما می توانید مغز را به سادگی تحریک کنید و چنین اثرات بغایت پیچیده ای را در سطوح عالی آگاهی بوجود آورید بطوریکه با قطع تحریک آن اثرات نیز محو شود؛ بسیار دشوار خواهد بود که کسی بخواهد چشم در چشم شما کند و بگوید عقیده ی من این است که آگاهی چیزی غیر از عملکرد مغز می باشد

این گامی بسیار کوچک اما مهم در پی بردن به گرته ای از عملکرد پیچیده ی مغز در ایجاد آگاهی است٬ مسیری که به کندی اما به درستی در حال طی شدن است تا در نهایت بتوانیم از حقایق مغز در خلق آگاهی پرده برداریم 

Saturday, 2 November 2013

مغز زن و مرد؛ از درک تفاوت های بنیادین تا رسیدن به انسانیتی بزرگتر در فراسوی جنسیت






مغز مردان و زنان هم از نظر ساختار و هم عملکرد با یکدیگر متفاوت است٬ تفاوت هایی کوچک اما مشخص٬ با این حال ما هنوز دقیقا نمیدانیم که این تفاوت ها چه تاثیری بر روی رفتارهای مختلف آنان می گذارد. این تفاوتهای موجود بین مغز مردان و زنان اغلب در بسیاری جاها و توسط بسیاری٬ از رسانه های جمعی نظیر تلویزیون٬ مجلات و روزنامه ها و اینترنت گرفته تا حتا توسط برخی از محققین به شکل های مختلفی تفسیر و بزرگ نمایی شده و تصویر نه چندان درست و مناسبی از آن ایجاد شده است؛ چیزی که تنها نتیجه ی واقعی و ناپیدای آن امتداد باورهای کلیشه ی جنسیتی و امکان بقای تصورات غلطِ  مرسوم و در نهایت بوجود آمدن نوعی تفکر قالبی مبتنی بر جنسیت در اذهان بسیاری از افراد است

طبیعت یا تربیت؟! این پرسشی مهم و اساسی است که از قرن نوزدهم و برای اولین بار توسط فرانسیس گالتون انسان شناس شهیر انگلیسی و متاثر از نظریه ی "منشا گونه ها" داروین (که پسرعمویش نیز بود) مطرح شد و تا به امروز کماکان محور بسیاری از مباحث و مطالعات گسترده بوده است. منظور از این پرسش بررسی و پی بردن به این موضوع است که دلایل و عوامل اصلی شکل گیری مجموعه ی شخصیتی و رفتاری (و حتا ویژگی های فیزیکی ما) کدام است: طبیعت یا تربیت؟ در اینجا منظور از طبیعت مجموعه عوامل زیستی و ذاتی هر فرد مثل ژنها٬ هورمون ها٬ مغز و.. است منظور از تربیت مجموعه عوامل محیطی تاثیرگذار نظیر خانواده٬ شیوه ی تربیت٬ فرهنگ و اجتماع و… است. افلاطون و دکارت بر این باور بودند که بعضی چیزها کاملا غریزیست و فارغ از محیط تاثیراتش را می گذارد٬ جان لاک معتقد بود که همه چیز در گرو عوامل محیطیست و حتا فراتر از او جان واتسون روانشناس بنام آمریکایی ادعا میکرد گروهی کودک را به من بدهید و اجازه دهید آنها را در محیط مورد نظرم بزرگ کنم و در پایان به شما اطمینان می دهم هر کودک صرف نظر ازتوانایی ها و علایقش و... را تبدیل به هر انسانی میکنم که میخواهید! مثلا فروشنده یا پزشک یا حتا یک دزد! مباحث علمی مربوط به تفاوت های جنسیتی نیز از دیرباز و تا همین امروز همواره مملو از بحث ها و اختلاف نظرهای فراوان و گسترده ای بوده٬ برخی اعتقاد دارند که تفاوتهای رفتاری بین زنان و مردان تقریبا به تمامی معلولی از عوامل محیطی٬ اجتماعی و فرهنگیست و بعضی دیگر بر این باورند که این تفاوتها اساسا و به شکلی گسترده بوسیله ی عوامل زیستی نظیر ژن ها و هورمون ها و… بوجود می آیند. اما واقعیت این است که مساله به این سادگی نیست. پاسخ نه در ادعای گروه اول و نه دوم که جایی مابین این دو است و بعبارت دیگرهر دو عامل٬ طبیعت و تربیت به شکلی مستقل اما کاملا در ارتباط و تعامل با یکدیگر این تفاوت ها را بوجود می آورند و نه یکی از آنها به تمامی یا بطور عمده. بسیاری از افراد اغلب در درک این واقعیت دچار اشتباه میشوند و بسادگی یکی از دو عامل فوق الذکر را “عمدتا و اساسا” مسئول بوجود آمدن تفاوت های بین زنان و مردان می دانند



یکی از مهمترین عوامل زیستی موثر در بروز تفاوت های جنسیتی مغز است. همانطور که گفتیم ساختار وعملکرد مغز زنان و مردان با یکدیگر تفاوت هایی جزیی دارند که اینها احتمالا در دوران جنینی و در شکم مادر تحت تاثیر هورمون های جنسی شکل میگیرد. (شاید برایتان جالب باشد بدانید مغز جنین در ابتدای شکل گیری اصطلاحا مغزی زنانه است و تحت تاثیر هورمون تستوسترون تغییر میکند و ویژگی های مغز مردانه را پیدا میکند) با وجود پیشرفت های فراوان در ظرف سالهای اخیر ما کماکان در جست و جوی یافتن پاسخی دقیق برای این سوال هستیم که این تفاوت های نه چندان بزرگ ساختاری و کارکردی در مغز مردان و زنان چه ارتباطی با تفاوت های رفتاری آنان دارد؟

مردان از همان ابتدا مغزی بزرگتر از زنان دارند و حتا میتوان این را از طریق اندازه گیری دور سر آنها نیز (در بسیاری موارد) مشاهده کرد. نمودار زیر به روشنی نشان می دهد که اندازه کلی مغز در پسرها (آبی) و دخترها (قرمز) متفاوت بوده و میزان تغییرات آن در طول زمان و با گذشت سن نشان داده شده است. این نمودار نه تنها اندازه ی کلی مغز و میزان رشد آن را در سنین مختلف نشان می دهد که به ما زمان رشد حداکثری مغز را در هر دو جنس نشان می دهد (فلش ها) و همانطور که میتوان از روی فلش ها دید حداکثر رشد مغز در دخترها زودتر از پسرها اتفاق میوفتد و این یعنی رشد مغز در دخترها سریعتر است



مشخص ترین تفاوت بین مغز مردان و زنان اندازه ی کلی آن است٬ بطور میانگین مغز مردان ۱۰-۱۵ درصد بزرگتر از مغز زنان است و بر اساس مطالعه ای که اخیرا صورت گرفته میانگین وزن آنها نیز متفاوت است (۱.۳۷ کیلوگرم در مردان و ۱.۲۴ کیلوگرم در زنان) با وجود اینکه این تفاوتها در طی دهه ها و بطور مکرر بررسی و تایید شده اما این نکته را نباید فراموش کنیم که در بیشتر این مطالعات تعداد مغزهایی که پس از مرگ افراد مورد اندازه گیری قرار گرفته محدود بوده و ما نیازمند جامعه ی آماری بزرگتری هستیم. ضمنا باید در نظر داشته باشیم که این تفاوتها تا حدودی نیز انعکاس دهنده ی این حقیقت است که مردها عموما از زنها بلندتر هستند و جثه ای بزرگتر دارند. اما با این وجود لازم است بدانیم که این تفاوتها نقش یا ارتباطی با هوش و توانمندیهای شناختی و ذهنی مردان و زنان ندارد

مغز زنان و مردان از نظر مواد تشکیل دهنده شان نیز با یکدیگر متفاوتند. مغز اساسا از از دو بخش سفید (تصویر سمت چپ) و خاکستری (تصویر سمت راست) تشکیل شده٬ بخش خاکستری که چروک خورده ست شامل سلولهای عصبی و بخش سفید شامل رشته ها و ارتباطات عصبی مختلف است. در سال ۲۰۰۵ پژوهشی در دانشگاه کالیفرنیا (ارواین) نشان داد میزان بخش سفید در مغز زنان بیشتر از مردان است در حالیکه میزان قشر خاکستری مغز مردان بیشتر از زنان می باشد. بعبارت ساده تر مغز زنها ارتباطات عصبی بیشتر و پیچیده تری نسبت به مغز مردان دارد و مغز مردان هم توانایی انجام پردازش های عصبی سریعتری نسبت به مغز زنان دارد. ضمن اینکه عنوان شده بطور میانگین تعداد سلولهای عصبی در مغز زنها (علیرغم کوچکتر بودن) ۱۲ درصد بیشتر از مغز مردان است



همینطور اندازه ی بعضی قسمت های اختصاصی مغز در این دو جنس متفاوت است٬ مثلا بر اساس مطالعه ای که در سال ۲۰۰۱ در دانشگاه هاروارد صورت گرفت مشخص شد بخشی هایی از مغز زنان (عموما) بزرگتر از بخش های مشابه در مغز مردان است؛ از جمله در بخش هایی از قسمت پیشانی (جلویی) مغز که بصورت تخصصی مسئول پردازش های مربوط به تصمیم گیری٬ حل مساله و همینطور جنبه های مختلف عاطفی و احساسی (از درک تا ابراز آن) می باشند. از سویی دیگر بخشی به نام هیپوکامپ در عمق مغز که نقشی مهم و اساسی در حافظه ی ما دارد بطور متوسط در مردان بزرگتر از زنان است. در یکی دیگر از قسمت های اختصاصی مغز بنام هیپوتالاموس بخشی وجود دارد که اندازه ی آن در مردان تقریبا ۲ برابر بزرگتر از زنان (و حتا دو برابر بزرگتر از بخش مشابه در مغز مردان همجنس گرا) است و این قسمت نقشی مهم در تعیین جهت گیری جنسی و نیز میزان فعالیت های جنسی انسان دارد و این میتواند خود احتمالا توجیه کننده ی این باشد که چرا عموما مردان پتانسیل و گرایش بیشتری را برای انجام فعالیت های جنسی نسبت به زنان نشان میدهند؛ هر چند که اینها در حال حاضر بیشتر گمانه زنی هایی نزدیک به واقعیت است تا واقعیاتی کاملا تایید شده٬ چرا که برای تایید نهایی نیازمند جامعه ی آماری بزرگتری هستیم

اما داستان به همین جا ختم نمیشود. در سطوح رفتاری (شناختی) نیز تفاوت های مغز مذکر و مونث خود را نشان می دهد و مطالعات بسیاری موید آن است. مردان عموما رفتار پرخاشگرانه تری دارند و در فعالیت هایی که نیازمند ادراک فضایی است (مثلا پارک ماشین) بهتر از زنان عمل می کنند حال آنکه زنان اغلب توانمندی همدلی (توانایی درک و شناخت حالات و احساسات دیگران و پاسخ مناسب به آن) بالاتری داشته و حافظه ی کلامی و نیز مهارتهای زبانی بهتری را نشان می دهند. بطور مثال تصویر زیر نشان می دهد بخش هایی از هر دو نیمکره ی چپ و راست مغز زنان (تصویر سمت راست) به هنگام خواندن فعال هستند در حالیکه در مردان این فعالیتها تنها در یک نیمکره از مغزشان (تصویر سمت چپ) اتفاق می افتد



همینطور در یک تست معروف برای سنجش توانمندی افراد بزرگسال در درک حالات چهره و نگاه دیگران (همدلی شناختی) از شرکت کننده ها خواسته میشود به تصویر نگاه کنند و حالت نگاه فرد را از بین چهار گزینه انتخاب نمایند. در این آزمون زنان به شکل محسوسی عملکردی بهتر از مردان را نشان می دهند که نشان دهنده ی عملکرد بهتر و پیشرفته تر شبکه های عصبی مربوط به همدلی در مناطقی از مغز آنانست



یا مثلا می دانیم که اغلب دخترها زودتر از پسرها شروع به صحبت میکنند و رشد وپیشرفت مهارت های زبانی در آنها سریعتر است٬ مطالعات تصویربرداری مغز نشان می دهد مناطقی از مغز دخترها که مسئول مهارتها و فعالیت های زبانی (درک و بیان و…) میباشند بزرگتر از مناطق مشابه در مغز پسران است که نتیجه ی طبیعی آن پتانسیل و توانمندی بیشتر زنان (بطور کلی) در انجام مهارتهای زبانی نسبت به مردان است 



حال اینجاست که کلیشه های مرسوم و تفکرات قالبی و نادرست جنسیتی٬ قالب ذهنی افراد را می تواند تغییر بدهد؛ اینکه مثلا مگر خانومها میتوانند به خوبی مردان رانندگی کنند و یا ماشین پارک کنند و...؟ مگر مردها بلدند به خوبیِ زن ها حرف بزنند٬ ابراز احساس یا بچه داری کنند و...؟ و بسیاری چیزهای مشابه دیگر که شما شاید خود بهتر و بیشتر از من و این چند مثال ساده٬ شنیده باشید و میدانید 

همانطور که گفته شد تاکنون مطالعات بسیاری برای درک بهتر برخی از تفاوتهای شناختی و رفتاری بین زن و مرد و پی بردن به دلایل زیستی احتمالی آنها در مغز انسان انجام شده؛ اما نتیجه ی بعضی از این مطالعات خود بنوعی و به شکلی نادرست و نامتناسب با واقعیت٬ در القا و تثبیت برخی باورهای کلیشه ای مرسوم (و غلط) مورد استفاده قرار گرفت. از جمله در سال ۱۹۸۲ بر اساس مطالعه ای مشخص شد رشته های عصبی که دو نیمکره ی چپ و راست مغز را به یکدیگر متصل میکنند در زنان نسبتا بیشتر است و این به شکلی گسترده بعنوان توجیهی برای این بکار رفت که پس به همین دلیل زنها در انجام همزمان چند فعالیت (مالتی تسکینگ) بهتر از مردان عمل میکنند در حالیکه آزمایشات بعدی چنین نتایجی را به همراه نداشت. بسیاری از چنین ادعاهای نادرستی حاصل این باور است که مغز مردان و زنان از ابتدا به شکلی مشخص و تغییرناپذیرعصب کشی و سازمان دهی شده است و در نتیجه این تفاوت های ساختاری و عملکردی مشاهده شده در مغز زنان و مردان و همینطور تفاوت های رفتاری و شناختی آنان به تمامی موید همین موضوع است. امروزه ما می دانیم که ساختار و فعالیت مغز انسان علیرغم وجود برخی تفاوت های اساسی بین زنان و مردان٬ در هر دو جنس در پاسخ به تجربیات و آموزه های هر روزه ی ما تغییر می کند و در نتیجه می توان گفت تجربیات متفاوت افراد و نوع تربیت و محیطی که در آن بزرگ شده باشند و زندگی میکنند٬ به نوبه ی خود٬ در بوجود آمدن بخشی دیگر از این تفاوت ها در مغز زنان و مردان نقشی مهم را ایفا می نمایند. در حال حاضر ما نمیدانیم که محیط٬ شیوه های تربیتی و نیز تجربیات فرد در اجتماع چگونه بر رشد مغز وی تاثیر می گذارد و تنها میدانیم که نقش آن حتمی و کتمان ناپذیر است
در اینجا این سوال مهم پیش می آید که تفاوت های جنسیتی اساسا از کی و کجا بوجود می آید؟



 میتوان گفت که بسیاری از این تفاوت ها در نتیجه ی شرایط مرتبط با محیط زندگی٬ اجتماع و اجتماعی شدن شخص پس از به دنیا آمدنش ایجاد می شود. باید گفت این ادعا که "تمام" تفاوت های جنسیتی موجود بین زنان و مردان در مغز آنان و از لحظه ی تولد و حتا قبل آن سازمان دهی وعصب کشی شده اشتباه است٬ همینطور این فکر که “هیچ کدام” از تفاوت های جنسیتی موجود اساسا از قبل از تولد در مغز برنامه ریزی و سیم کشی نشده است. همه یا هیچی در کار نیست٬ پاسخ در ترکیبی از این دو و تعامل آنها نهفته است. بیایید نگاهی دقیق تر بندازیم 

محصول بی بدیل و منحصر فرد صدها هزار سال تکامل انسان یعنی مغز؛ در زمینه ایجاد تفاوت های جنسیتی به خودی خود چندان دست و پا بسته نیست. چند سال قبل در دانشگاه کمبریج تحقیقی انجام شد و در آن به تعدادی از نوزادان که تنها ۲۴ ساعت از تولدشان می گذشت دو تصویر نشان دادند؛ تصویری از چهره ی یک انسان (بعنوان محرک اجتماعی) و تصویری از یک وسیله (بعنوان محرک غیر انسانی) و مدت زمانی که به آن تصاویر نگاه میکردند را فیلم برداری و اندازه گیری کردند٬ آنچه یافتند این بود که تعداد بیشتری از دخترها مدتی طولانی تر از پسرها به تصویر انسانی (محرک اجتماعی) نگاه کردند و تعداد بیشتری از پسرها نیز مدتی طولانی تر از دخترها به تصویر مربوط به یک شی نگاه کردند. در واقع بخش هایی از مغز که مسئول ایجاد این رفتارهای اجتماعی و توجه به مخاطب انسانی هستند بواسطه ی تکامل در مغز زن ها بنوعی بهتر تعبیه شده است. با استناد به این تحقیق و موارد مشابه نمیتوان نقش عوامل زیستی (که از پیش از تولد بوجود می آید) را در ایجاد آنها نادیده گرفت و بحساب نیاورد



از سوی دیگر تاکید و تکیه فراوان بر به اصطلاح غریزی بودن تفاوت های مردان و زنان و از پیش تعیین شده بودن همه چیز از تفاوت های جنسیتی تا نقاط ضعف و قوت هر یک در مغز؛ راه را یکسره به خطا پیمودن است. اینکه دایم از طریق رسانه های جمعی بر این موضوع تاکید کنیم که دخترها در یادگیری مهارتهای زبانی بهتر از پسرها هستند و پسرها در یادگیری مهارتهای ریاضی و محاسباتی و… یعنی خودمان موانعی جدی٬ بیهوده و غیرضروری را ناخودآگاه یا آگاهانه در مسیر رشد و پرورش کودکان قرار داده ایم. در واقع بسیاری از تفاوتهای جنسیتی مشاهده شده در جوامع مختلف در نتیجه ی انتظارات و فشارهای مستقیم وغیرمستقیم اجتماع و فرهنگ بوجود می آید تا چیزی دیگر. بعنوان مثال در جامعه ای با تفکرات و هنجارهایی مردسالارانه٬ نظام ارزشمندی و انتظارات مشخصی از زنان و مردان وجود دارد که با انتظارات و نظام ارزشمندی جوامع مدرن و مترقیِ غیرمردسالار کاملا متفاوت است؛ از تصوراتشان راجع به پارک کردن ماشین گرفته تا کار کردن در حوزه هایی که سابقا منحصر به یک جنس دانسته میشد و بسیاری چیزهای دیگر. در نتیجه اینکه مثلا پسرها مهارتهای ادراک فضایی بهتری دارند بخشی از آن میتواند به این دلیل باشد که از همان کودکی به شکل های مختلف بیشتر تشویق به انجام ورزش و ورزیده شدن و موفقیت در آن میشوند که در نتیجه آن٬ این مهارتهایشان ارتقا میابد و یا اینکه دخترها بهتر و بیشتر صحبت میکنند بخشی از آن نیز می تواند در نتیجه ی این باشد که والدین و اجتماع تاکید و فشار بیشتری را بر روی نحوه صحبت کردن آنها نشان می دهند



مغز ماهیتی انعطاف پذیر و قابل تغییر دارد و منظور ما از این صحبت٬ تغییرات در سطوح غیرقابل مشاهده سلولی و ارتباطات بین سلولی و شبکه های عصبی آن است. شباهت های اساسی و عمده ی مغز زن و مرد بشکلی غیر قابل قیاس بیشتر از تفاوت های آنهاست. مهارتهای مختلف نظیر تواناییی های کلامی٬ محاسبات٬ جهت یابی و … در مغز زنان و مردان به شکلی انحصاری و ویژه برنامه ریزی نشده و اگرچه نمیتوان نسبت به تفاوت های ساختاری و عملکردی که مطرح شد و نیز تاثیرشان در یادگیری آنها را بی تفاوت گذشت و آنها را نادیده گرفت اما از تاثیر بسزای محیط  بر روی مغز و ایجاد تغییر در ساختار و عملکرد آن نیز هرگز نمیتوان چشم پوشی کرد. بسیاری از آنچه که بعنوان تفاوت های جنسیتی درمهارتها و یادگیری عنوان میشود را میتوان با فراهم آوردن محیطی مناسب و آموزشی صحیح بدست آورد. بعبارت بهتر آنچه که در نهایت اتفاق می افتد و بدست می آید حاصل تعامل بین عوامل گوناگون محیط و مغز است و نه صرفا یکی از آنها 



برای داشتن جامعه ای فارغ از تبعیض ها و نابرابری های جنسیتی باید از این واقعیات اطلاع داشت و این آگاهی را بسط داد؛ هر کسی به سهم خویش و البته در سطحی بالاتر کسانی که عهده دار اداره ی جامعه و مسئول تلاش برای مبارزه با بی عدالتی های جنسی می باشند٬ همینطور برای پرورش درست و صحیح کودکانمان٬ و در نهایت برای برداشتن دیوارهای جنسیتی از فکر و ذهن و قضاوت هایمان و رسیدن به همان جایی که بگفته ی نیما یوشیج در نامه اش خطاب به شاملو: بتوانیم راجع به انسانیت بزرگتری فکر کنیم



Friday, 25 October 2013

پروژه ی مغز انسان




دو هفته قبل ۱۳۵ نفر از متخصصین علوم اعصاب در شهر بازل سوئیس دور هم جمع شدند تا بطور رسمی "پروژه ی مغز انسان" را آغاز کنند. این پروژه در حقیقت یکی از بزرگ ترین٬جاه طلبانه ترین٬پر هزینه ترین و مهم ترین پروژه های علمی تاریخ بشر است که برای بدست آوردن درکی عمیق تر و بهتر از مغز و چگونگی کارکرد آن طراحی و اجرای آن آغاز شده است

در دفتری که پنجره هایش رو به دریاچه ی ژنو و کوه های آلپ باز می شوند؛ مردی مصمم در ابتدای چالشی بزرگ و تلاشی بغایت دشوار برای رمزگشایی از پیچیده ترین و اسرارآمیزترین پدیده ی هستی یعنی مغز مشغول به کار است. "این چیزی مثل پروژه ی ذره ی خدا (هیگز-بوزون) است اما این بار در رابطه با مغز؛ چیزی به مانند یک تلسکوپ که تمام گستره ی مغز از کوچکترین تا بزرگترین سطح آن را رصد خواهد کرد." این اظهارات و این پروژه٬برنامه ی جسورانه ی هنری مَرکرَم است؛ مردی که مسئولیت این پروژه ی بلندپروازانه را با بودجه ای بیش از یک میلیارد یورو از طرف اتحادیه اروپا بر عهده گرفته تا رویای بزرگش را به واقعیت بدل کند. هدفش ساختن یک مدل واقعی و کارآمد از مغز انسان و چگونگی فعالیت آن است٬از کوچترین سطح سیستم عصبی انسان یعنی سلولهای عصبی (نورون) تا بزرگترین سطح یعنی نیمکره های مغز؛ و در نهایت شبیه سازی آن در یک ابَر رایانه در ظرف مدت ده سال آینده



چهار سال پیش در سری کنفرانس های معروف تِدتاک در آکسفورد زمانی که او از ایده ی بکرش برای شناخت مغز حرف زد کمتر کسی او و ایده اش را جدی گرفت. حالا٬او توانسته اتحادیه اروپا را برای اجرای طرح بلندپروازانه اش مجاب کند و با دریافت بودجه ای معادل یک میلیارد و دویست میلیون یورو ماجراجویی عظیمش را آغاز نماید. این دست و دلبازی اروپایی ها البته تنها نتیجه اش جدی گرفته شدن ایده ی مرکرم از سوی بسیاری از همکارانش (بخصوص کسانی که قبلا او و ایده اش را نشدنی و غیرممکن می دانستند) نبود؛ بلکه به زعم بسیاری این آغاز رسمی "رقابت بر سر کشف مغز" است؛ چیزی شبیه به جنگ ستارگان و تلاش برای تسخیر فضا در دوران جنگ سرد اما با این تفاوت که این بار هدف نه کشف بخشی از کائنات٬بلکه کشف سازنده ی تمام شناخت و دانش ما از کائنات و اصلا خود ما آنهم درون سرماست! رقابتی که در یک طرف آن اروپایی ها و در طرف دیگر آمریکایی ها قرار دارند. باراک اوباما امیدوار است بتواند کنگره ی آمریکا را قانع کند تا هر چه سریعتر بودجه پیشنهادی سه میلیارد دلاریش را برای برنامه ی مشابه آمریکایی ها بنام "مغز" تصویب کند تا بیش از این از غافله عقب نمانند٬با این حال این رقابت از همین حالا آغاز شده و همگان می دانند که آثار و نتایج حاصل از آن و برتری در این مصاف علمی چه عواید سرشاری را در همه ی زمینه ها اعم از پزشکی٬اقتصادی٬نظامی و... به همراه خواهد داشت. شاید تنها پروژه ای که از نظر عظمت قابل قیاس با این پروژه باشد پروژه ی ژنوم انسانی بوده که هدفش تعیین توالی کد ژنتیکی انسان بود. حالا اما میتوان گفت که پروژه ی مغز انسان بزرگترین سرمایه گذاری تاریخ در این زمینه است و این طرح را تبدیل به عظیم ترین و پیشروترین پروژه ی تحقیقاتی علوم مغز و اعصاب در دنیا کرده و البته فعلا اروپایی ها را عملا جلوتر از آمریکایی ها و ژاپنی ها قرار داده است



مغز انسان بسیار پیچیده است٬بعبارت ساده تر "پیچیده ترین" سیستمی است که در کائنات وجود دارد. آگاهی ما از چگونگی عملکرد آن بسیار ناچیز است. از هزاران سال پیش انسان در تلاش برای کشف رازهای این عظمت اسرارآمیز بوده و حالا ظاهرا زمان آن رسیده تا سرانجام گامی بلند و اساسی را برای درک ناشناخته های آن برداریم 

در حیطه ی علوم مغز و اعصاب هر ساله حدودا یکصد هزار مقاله چاپ میشود با این حال متخصصین این رشته چنان درگیر گرایش های تخصصی مربوطه شده اند که خودشان هم اغلب به سختی میتوانند درک درستی از کار یکدیگر داشته باشند و این یعنی از هم گسیختگی در این رشته ی علمی. مرکرم میگوید: برای آنکه تنها یک شبکه ی عصبی موجود در مغز را بتوانیم بطور کامل درک کنیم نیازمند انجام بیست هزار آزمایشیم؛ در نظر بگیرید مغز نزدیک به صد میلیارد سلول عصبی و هزاران میلیارد اتصالات عصبی بین آنها را شامل میشود و این به بیانی ساده یعنی اینکه ما از راه آزمایشات تجربی هرگز قادر نخواهیم بود این ارتباطات و شبکه های عصبی را کشف و مشخص نماییم



خب انجام آزمایش برای کشف دونه به دونه ی این هزاران میلیارد ارتباط عصبی در مغز غیرممکن است اما اگر بتوانیم بجای این کار٬قوانین اساسی و اصول حاکم بر شکل گیری٬ساختار و عملکرد این مدارهای عصبی را درک کنیم چه؟! اگر بتوانیم از یک ابر رایانه استفاده کنیم تا هزاران هزار شبیه سازی عصبی مشابه آنچه در مغز اتفاق می افتد را در آن برنامه ریزی و اجرا کنیم تا بتوانیم بفهمیم این شبکه های عصبی چگونه شکل میگیرند و چه ساختار و عملکردی دارند و سپس نتایج حاصله را با اطلاعات واقعیِ زیستیِ حاصل از آزمایشات هدفمند مورد مقایسه و بررسی قرار دهیم؛ آن موقع چطور؟! در این صورت و (در حال حاضر) البته در قالب یک نظریه؛ خواهیم توانست چگونگی شکل گیری و همینطور ساختار شبکه های عصبی مغز و عملکردهای آنها را متوجه شده و پیش بینی نماییم و در واقع از آن برای مهندسی معکوس مغز بهره برداری کنیم. آنچه گفته شد٬بطور بسیار خلاصه و ساده ایده ی اصلی و بنیادین پروژه ی مغز انسان و بینش کلی هنری مرکرم و همکارانش برای انجام آن می باشد

مرکرم میگوید: حقیقت این است که ما هرگز نمیتوانیم نقشه فعالیت های مغز را از طریق آزمایشهای تجربی بدست آوریم و کسانی که هنوز این باور را دارند تنها خودشان را دارند گول می زنند. در عوض لازم است ما بدنبال اصول و قوانین پایه ای حاکم بر مغز و فعالیتهای آن باشیم و بعد میتوانیم از آن قواعد برای ساختن فرضیه های درست و معنادار راجع به چیزهایی که هرگز به چشم ندیده ایم و یا نخواهیم دید استفاده كنيم، سپس می بایست آن فرضیه ها را امتحان کنیم و قواعدی که کشف کرده ایم را در صورت لزوم اصلاح کنیم تا آن جایی که مدل بهتر و دقیق تری بدست آوریم. این تنها راه ماست و در غیر اینصورت همچنان در تاریکی سیر خواهیم کرد

برنامه ی عظیم مرکرم روش های مرسوم در مطالعات مغز و ذهن را پشت سر گذاشته و در نهایت میتواند انقلابی در این عرصه بوجود آورد: "ببینید حرف ما این است که اگر فکر میکنید میتوانید مغز و عملکرد آن را خودتان و در آزمایشگاهتان به تنهایی بفهمید،سخت در اشتباهید! برای انجام همچین پروژه ای ما باید بصورت گروهی و در تیم های تخصصی مختلفی کار کنیم و این اشتراک مساعی تنها راه اصولی برای پیمودن این مسیر دشوار است!" از سوی دیگر و از نقطه نظر چراییِ انجام این کار توسط وی ماجرا تم شخصی جالب تری نیز دارد. برای این استاد تمامِ دانشگاه پلی تکنیک لوزان، تنها و مهمترین انگیزه برای قبول این مسئولیت بزرگ و پیمودن این مسیر دشوار و طاقت فرسای ده ساله، صرفا جاه طلبی های شخصی و بلندپروازی های حرفه ایش نیست و دلیلی بزرگ تر و احساس برانگیزتر نه تنها در فکر او که در قلبش وجود دارد: بیماری اتیسم پسر کوچکش 



زمانی که پسرش "کای" با تشخیص سندروم آسپرگر (یکی از انواع اختلالات طیف اتیسم که در آن فرد در درک و برقراری روابط اجتماعی و تعاملات ارتباطی مختلف با دیگران و نیز بنوعی در رشد مهارت های گفتار و زبانش دچار اشکال میشود) مواجه شد او بلافاصله و با جدیت فراوان شروع به گرفتن اطلاعات و مشاوره های مختلف از متخصصینی زبده در سرتاسر جهان کرد. در نهایت شرایط فرزندش، پیچیدگی های بسیار زیاد و نه چندان شناخته شده ی این اختلالات و عدم وجود درمان قطعی برای آنها٬ چنان تاثیر عمیقی بر روی فکر و زندگیش گذاشت که تصمیم گرفت تا زمينه ى تحقیقاتیش را به مطالعه در زمینه ی اتیسم تغییر دهد و در نهایت او و همسرش (که او نیز یک نوروساینتیست است) دست به انجام سلسله آزمایش هایی زدند تا فرضیه ی جدیدی را در مورد این اختلالات بررسی کنند. یافته های وی نشان میداد که مغز افراد دچار این قبیل اختلالات، اتصالات عصبی بیشتری نسبت به افراد معمولی هم سن و سالشان دارد که در نتیجه ی این مساله در بسیاری از بخش های مغز انتقال جریان اطلاعات سریعتر از حالت عادی صورت میگیرد و این نتایج خاص خود را به همراه دارد. به گفته ی او: مغز فرد دچار اتیسم به شکلی متفاوت و بیشتر از یک فرد عادی عصب کشی شده است و آنها مغزی پرکارتر از سایرین دارند؛ این یعنی جریان بیشتر و سریعتر اطلاعات که یکی از نتایج اجتناب ناپذیر آن این است که فرد مجبور است به ناچار و برای محافظت از خود از دنیای اطرافش کنار کشیده و خود را منزوی نماید. به گفته ى خودش تلاش برای بدست آوردن درکی بهتر از این اختلالات و اینکه فرزندش و کسانی دیگر مانند او دنیا را چگونه در مغز خود میبینند و میفهمند و در نهایت کمک به او و سایرین، دلیل و عامل اصلی برای شناخت بهتر و جامع تر مغز و ورود او به این مسیر پر پیچ و خم بوده است

استفاده از اطلاعات نوروانفورماتیک برای مهندسی معکوس بخش هایی از مغز که از آنها اطلاعات بسیار کمی داریم تنها مرحله اول از این پروژه ی عظیم است. در مرحله دوم هدف ادغام شبیه ساز مغز با صفحاتی حاوی اطلاعات پزشکی و جذب تمام اطلاعات جامع مربوط به اختلالات روانی از بیمارستان های مختلف و همینطور از بانک های اطلاعاتی مربوطه در دانشگاه ها و شرکت های داروسازی می باشد. این اطلاعات بالینی شامل اطلاعات مربوط به هر دو گروه افراد عادی و بیمار می باشد و در نتیجه می تواند بصورت سیستماتیک گروه هایی از بیماران را که تغییرات مشابهی در ساختار و عملکرد مغزشان دارند شناسایی کند. بعد از این مرحله و زمانی که این تغییرات مورد شناسایی قرار گرفت، بنا بر اظهارات مرکرم، محققین مغز و اعصاب بهتر از قبل می توانند فرضیاتی را پیرامون عوامل زیستی زمینه ساز آن بیماریها طرح نموده و برای بررسی درستی آنها با استفاده از این  فن آوری شبیه سازی مغز دست به طرح و انجام آزمایشات لازم بزنند. "ما بدنبال جمع آوری اطلاعات بیشتر راجع به مشکلات و بیماریهای روانی نیستیم، ما بدنبال این هستیم که مجموعه ی اطلاعاتی که از این بیماریها داریم را بر روی میز بگذاریم و با کمک محاسبات ریاضی پیچیده شروع به بررسی روابط موجود بین این دانسته ها کنیم و به مکانیزم جامعی که در پس رفتار و عملکرد مغز وجود دارد دست یابیم. مرحله ی آخر داستان این خواهد بود که از این طبقه بندی مبتنی بر واقعیات زیستیِ جدید استفاده کنیم تا با عینی سازی تشخیص بیماریهای مختلف (از جمله اختلالات پیچیده روانی انسان) در مغز، ابزارهای تشخیصی جدیدی را طراحی کرده و استراتژیهای بهتر و مفیدتری را برای درمان آنها و تولید داروهای مرتبط بکار ببریم" با این حال این صحبت های مرکرم برای منتقدانش به راحتی قابل پذیرش نیست

بسیاری از منتقدینش اظهار می کنند بواسطه ی تفاوتی که در تجارب شخصی و زندگی افراد وجود دارد هر مغز با دیگری متفاوت است و علاوه بر این، شبکه های عصبی در مغز افراد مختلف ممکن است متفاوت باشد و حتا در مغز خود فرد نیز ساعت به ساعت و روز به روز (بواسطه ی کسب تجارب و آموزه های جدید روزمره) متغیر و متفاوت است. از سوی دیگر یکی از پیچیدگی های عمده ی داستان این است که پروژه ی مغز انسان برای اجرا شدن نیاز به توان محاسباتی نجومی و بسيار بالایی دارد و همین موضوع هم برای بسیاری از منتقدان بعنوان دلیل دیگری برای عدم کسب نتایج مورد انتظار این برنامه عنوان شده چرا که مطمئن نیستند توان ابر رایانه ها اقلا تا ۱۰ سال آینده امکان انجام چنین برنامه ای را بدهد. به نظر برخی از آنها حتا اگر بتوان یک مغز را با تمام پیچیدگی هایش شبیه سازی کرد کماکان دلیلی برای باور این موضوع وجود ندارد که شبیه سازی حاصله چیزی معادل مغز واقعی باشد. در نهایت بزرگترین انتقاد وارده این است که آیا واقعا یک مدل شبیه سازی شده ی کامپیوتری میتواند اصلا و اساسا جایگزینی برای تحقیقات تجربی و آزمایشگاهی مرسومِ سخت و پرهزینه باشد یا خیر؟



پاسخ مرکرم این است که او هرگز این ادعا را نمی کند که نهایتا برنامه ی شبیه ساز مغز وی میتواند جایگزین تحقیقات و آزمایش های مرسوم بر روی مغز انسان یا حیوانات قرار بگیرد، بلکه نکته ی اساسی اینجاست که استفاده از آن میتواند ایده های تحقیقاتی مفیدتر و آزمایشات هدفمندتر و سودمندتری را به ما عرضه کند. وی برای اثبات کارآیی پروژه ی مغز آزمایشگاه کوچکی دارد که در آن تیم تحقیقاتیش بر روی بخش بسیار کوچکی از مغز موش (به اندازه سر سوزن) که حدودا شامل ۳۰۰۰۰ نورون و هزاران اتصالات بین نورونی است کار می کند و تنها بخش بسیار کوچک و ناچیزی از آن به کمک آزمایش های مرسوم مورد بررسی قرار گرفته است. اما او با جمع آوری اطلاعات لازم و استفاده از ابر رایانه قدرتمند بلوجین شرکت آی بی ام (که از طرف دولت سوئیس به آزمایشگاهش هدیه داده شده) توانسته شبیه سازی کامپیوتری مورد نظر خود را انجام داده (و کماکان در حال انجام است) و از این طریق دست به پیش بینی ساختار مدارهای عصبی در بخش هایی که هیچ اطلاعات آزمایشگاهی از آن نداشته اند بزند و اطلاعات ارزشمندی را بدست آورد. در مرحله ی نهایی این اطلاعات و مدل های بدست آمده از طریق شبیه سازی های کامپیوتری را از طریق مقایسه با نتایج حاصل از انجام آزمایش هایی واقعی بر روی مغز موش ها تصحیح و کامل مینمایند

طبق اعلام رسمی "پروژه ی مغز انسان" متشکل از ۱۳۰ پژوهشگر در زمینه های مختلف مرتبط با علوم مغز و ذهن از ۸۰ مرکز تحقیقاتی گوناگون در سراسر اروپا و انگلستان است و هماهنگی آنها توسط موسسه پلی تکنیک فدرال لوزان صورت می گیرد. برای انجام این پروژه، مجموعه ی متنوعی از متخصصین شامل متخصصین علوم مغز و اعصاب، پزشکان، مهندسین کامپیوتر و متخصصین علوم رباتیک در شش زمینه تحقیقاتی شامل نوروانفورماتیک، شبیه سازی مغز، محاسبات بسیار پیچیده، اطلاعات پزشکی، محاسبات نورومورفیک و نوروروباتیک فعالیتشان را آغاز کرده اند؛ در حالیکه از قبل نقشه راه، روش های مورد نظر و ابزار و تکنولوژی های لازم برای رسیدن به اهداف مورد نظرشان تدارک دیده شده است. همینطور چند موسسه دیگر در خارج از اروپا نیز با آنها همکاری خواهند کرد از جمله انستیتو علوم مغز آلن در سیاتل آمریکا (که مشغول انجام پروژه هایی نظیر پروژه ی اتصالات عصبی مغز هستند که در آن بوسیله تکنیک های تصویربرداری مغز در حال تکمیل نقشه ارتباطات عصبی بخش های مختلف مغز انسان می باشند) و از اطلاعات و یافته های آنها در این برنامه استفاده خواهد شد



پروژه ی مغز انسان اصلا و اساسا یک "پروژه یکپارچه سازی اطلاعات" است و نه صرفا "یک پروژه ی تولید اطلاعات" هرچند که به هر حال در جریان آن مسلما تولید اطلاعات به میزانی انبوه (شاید معادل هزاران مقاله علمی در سال) صورت خواهد پذیرفت. راجع به مدت زمان انجام این برنامه خود مرکرم اعتراف میکند که تعیین یک بازه زمانی ده ساله به نظر کمی خوشبینانه می آید اما بر کسی پوشیده نیست که در آغاز برنامه ی عظیمی نظیر پروژه ی ژنوم انسانی هم تخمین زده میشد که انجامش ۱۵ سال بطول خواهد انجامید حال آنکه در ظرف تنها ۱۰ سال به پایان رسید

پروفسور استیو فربر یکی از اعضای دیگر این پروژه می گوید: دلایل بسیاری برای ايجاد شک و تردید درباره ی این که آیا پروژه سرانجام میتواند عملکرد کلی مغز انسان را ترسیم کند یا خیر، وجود دارد. ولی ما به کار خود ادامه میدهیم چرا که حتی اگر نتوانیم نهایتا در طول بازه زمانی درخواستی به اهداف اصلی خود برسیم، مطمئناً در طول این مدت پیشرفتهای خوبی را در زمینه های پزشکی، محاسباتی و اجتماعی بدست خواهیم آورد 

به هر صورت اینکه انجام این پروژه حاصلی چون رسیدن به هدف بسیار بزرگ شناخت کامل مغز و چگونگی فعالیتهای آن را برای ما به ارمغان آورد یا نه در حال حاضر برای ما مشخص نیست و محل گمانه زنی های بسیار است، اما بی گمان از یک چیز میتوان مطمئن بود و آن این است که در نهایت این پروژه چیزهای بسیاری را راجع به ساز و کار مغز به ما خواهد گفت و آموخت و بعبارتی بهتر بسیار غیرمحتمل خواهد بود اگر نتایج سودمند بسیاری در زمینه های مختلف حاصل نشود






Monday, 14 October 2013

در مدار صفر درجه همدلی؛ تعاملِ محیط٬ وراثت و مغز در شکل گیری انسانیت






این عکس تصویری از دو دانشمند آلمان نازی را نشان می دهد که مشغول انجام آزمایشی پزشکی بر روی یکی از اسرای اردوگاه مخوف داخائو می باشند٬ هدفشان بررسی این موضوع است که یک انسان در آب یخ چند دقیقه می تواند دوام بیاورد و زنده بماند. همانند آن کاری که یک دانشمند خوب انجام می دهد آنها از روش ها و ابزارهای دقیقی برای سنجش معیارهای مورد نظرشان استفاده میکردند؛ همان گونه که گروهی از آنان در آزمایش های نژادی خود بر روی کودکان از روش های خاص خود استفاده می کردند تا آن دسته از آنهایی که در مجموعه ی به اصطلاح "نژاد برتر" قرار میگیرند را از سایرین جدا کرده و باقی کودکان از جمله آنهایی که از نظر جسمی یا ذهنی دچار ضعف یا ناتوانی های مختلف بودند را به اردوگاه های کشتار جمعی معروف و بدنام خود بفرستند٬ جایی که تنها آینده ی آنها سوختن در کوره های مرگ و تبدیل شدن بقایایشان به صابون سربازان در جبهه های جنگ 
دوم جهانی و تامین سایر موارد مورد نیاز دیگرشان بود

سوالی که اینجا مطرح میشود این است که پس از گذشت قریب به ۶۸ سال از پایان جنگ جهانی دوم امروز ما این گونه افراد و
 کارها را چگونه می بینیم و برداشت ما از آنها چیست؟ همینطور اینکه چطور ممکن است یک انسان با انسانی دیگر اینگونه به مثابه یک وسیله و به شکلی تا این حد غیر انسانی رفتار نماید؟! در اغلب مواقع پاسخ٬ توجیه مرسوم اجتماع و یا بعبارتی دیدگاه پذیرفته ی همگانی٬ بسیار ساده و مشخص به نظر می آید: رفتاری شیطانی و انسان های شیطان صفت

امروزه علم این پاسخ را غیرعلمی٬ ناکارآمد و بدون فایده می داند

چنین توجیهاتی مستقیم و یا تلویحا چنین می رساند که این قبیل افراد تحت تسلط و کنترل نیروهایی مافوق طبیعت قرار گرفته اند و حتا بدتر و خطرناک تر از آن٬ در صورتی که تعریف شیطان و رفتار شیطانی را معادل عدم وجود هرگونه خیر و خوبی در آن فرد و ماهیت انسانیش قرار دهیم در واقع به روشنی منظورمان این خواهد بود که آن شخص کار یا رفتار بدی را انجام داده چون او اصلا و اساسا انسان خوبی نیست و نمیتواند که باشد. با چنین برداشت و دیدگاهی ما راه به جایی نخواهیم برد و هرگز نتیجه ی مثبتی نیز حاصل نخواهد شد
در مقابل٬ علم امروز مفهومی را به ما معرفی می کند که می تواند به درستی دلایل واقعی این مسایل را برای ما تا حدود بسیاری روشن کند و به ما کمک کند درک بهتری را از آن بدست آوریم: همدلی 
این مفهومی علمی با تعریفی مشخص و قابل سنجش در افراد است که توجه و بررسی آن می تواند برای ما بسیار سودمند باشد. اما همدلی چیست؟ توانایی تصور٬ تشخیص و پی بردن به افکار و حالات و احساسات شخص یا اشخاص دیگر (احساساتی همچون غم٬ شادی٬ ترس٬ هیجان٬ اضطراب٬ خشم و..) و قرار دادن خود بجای دیگری؛ و در نهایت توانایی پاسخ مناسب به افکار٬ احساسات و حالات فرد یا افراد. در واقع همدلی از این دو بخش تشکیل شده٬ قسمت اول که مربوط به تشخیص حالات و عواطف است را همدلی شناختی و قسمت دوم که مربوط به ارایه ی پاسخ مناسب به آن حالات و عواطف هست همدلی عاطفی نامیده اند

پروفسور سایمن بارون-کوهن٬ پژوهشگر معروف و صاحب نظر در زمینه ی آسیب شناسی روانی و رییس مرکز مطالعات اتیسم دانشگاه کمبریج و از نظریه پردازان اصلی این نظریه٬ بر این باورست که فقدان یا کمبود همدلی عاطفی عامل اصلی و تعیین کننده در ارتباط با میزان قساوت و بی رحمی یک فرد می باشد. هر یک از ما میزانی مشخصی از همدلی را دارا می باشیم و این میزان از شخصی به شخص دیگر متفاوت است و می تواند کم٬ زیاد یا حد واسطی بین این دو باشد. اکثر ما به میزان متوسطی از همدلی برخورداریم٬ برخی دیگر درجاتی بالاتر از حد متوسط همدلی را دارا می باشند و تعدادی هم به میزانی کمتر از حد معمول. اما شاید این سوال در ذهن ما مطرح شود که چه عوامل زیستی و یا اجتماعی منجر به کمبود همدلی در تعدادی از افراد جامعه میشود؟

یکی از دلایل اجتماعی مرتبط٬ مساله "فرمانبرداری از قدرت و اتوریته" می تواند باشد. آزمایش
معروف استنلی میلگرام در دانشگاه ییل نشان داد بسیاری از افراد عادی حاضر میشوند در حضور اتوریته دست به انجام کاری بزنند که با معیارهای انسانی و عقلی و اخلاقی منافاتی آشکار دارد٬ مانند دادن شوک الکتریکی به فردی دیگر با هدف یادگیری براساس دستور یک مقام صاحب قدرت و اعتبار در فضایی اقتدارگرایانه. این آزمایش نشان داد که تبعیت و دنبال کردن دستورات صاحبان قدرت می تواند به سادگی کاهش همدلی را در فرد و یا گروهی از افراد یک جامعه (مثال تاریخیش میلیون ها آلمانی در زمان جنگ جهانی دوم در تبعیت از نازی ها و سکوت در برابر جنایاتشان و حتا مشارکت با آنها و همکاری در انجامشان) به همراه داشته باشد

دومین عامل اجتماعی٬ "ایدئولوژی" هست



با دیدن آنچه در یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ اتفاق افتاد٬ زمانی که گروهی از تروریستها هواپیماهای پر از مسافر را به ساختمان های مرکز تجارت جهانی در نیویورک کوبیدند٬ برای ما چاره ای باقی نمی ماند جز اینکه تصور و فرضمان را بر این بگذاریم که آنها خوب بودن کارشان را باور و به درستی آن ایمان داشتند؛ در واقع آنها مسلح به ایده ای بودند که همه ما در زندگی برای حصول هر موفقیتی به آن نیاز داریم: باور داشتن به کاری که قصد انجامش را داریم یا مشغول انجام آن هستیم. البته ما نمیدانیم آیا آنها پیش از انجام این کار دارای میزان پایینی از همدلی بوده اند یا خیر اما این کاملا بدیهی و آشکارست که عقاید ایدئولوژیک می تواند میزان 
همدلی فرد (و یا شاید به بیانی قربانی) را به میزان قابل ملاحظه و البته فاجعه باری کاهش دهد




سومین عامل اجتماعی "داشتن تفکرات قالبی" نسبت به سایرین و دسته بندی افراد براساس گروه های قومی٬ نژادی٬ مذهبی و... داشتن ایده هایی مشخص راجع به فرد تنها براساس عضویت در آن گروه بخصوص و در نتیجه قضاوت های پیشداورانه در مورد آنهاست؛ چیزی که به گفته ی ساندر گیلمن هرگز تصاویر درستی از دیگران را نشان نمیدهد و تنها منعکس کننده ی ترس های درونی شخص از آن افراد بدون توجه به واقعیات افراد می باشد. درسال ۱۹۹۴ در کشور رواندا دیدیم که یه گروه نژادی با استفاده از ابزار تبلیغاتی و پروپاگاندا یک تفکر قالبی منفی و نادرست و نژادپرستانه را نسبت به گروه نژادی دیگر بوجود آورد و آنها را بعنوان افرادی مادون انسان و بسان حشرات و سوسک تشبیه کردند. در چنین وضعیتی که یک گروه این گونه دست به نادیده گرفتن و زیرپا گذاشتن ماهیت انسانی گروهی دیگر می زند ناگزیر این امکان و پتانسیل بوجود می آید که افراد همدلی خود را از دست داده و در نهایت ما شاهد نسل کشی کابوس واری بودیم که در برابر چشمان بهت زده جهانیان در کشور رواندا اتفاق افتاد و در طی آن بیش از یک میلیون انسان کشته شده و نیم میلیون زن مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند که آنهم در بسیاری موارد بصورت تعمدانه و سیستماتیک توسط مردانی مبتلا به ویروس اچ آی وی صورت گرفت

با این حال هیچ کدام از این عوامل اجتماعی نمیتواند توجیه کننده اعمال و یا شخصیت افرادی باشد که آنها را بعنوان قاتلین زنجیره ای میشناسیم٬ فردی نظیر تد باندی٬ قاتل زنجیره ای معروف آمریکا در دهه ی هفتاد میلای



تد باندی مردی جوان و خوش قیافه٬ باهوش٬ با شخصیتی کاریزماتیک و دانش آموخته ی ممتاز رشته ی روانشناسی بالینی از دانشگاه واشنگتن بود. او داوطلبانه کار خود را بعنوان مشاور و روانشناس در مرکز کمکِ  تلفنی اورژانسی خودکشی آغاز کرد و بسیاری از زنانی که با آن مرکز تماس میگرفتند را ترغیب و راضی میکرد تا وی را ملاقات کنند و در نهایت در ظرف مدتی کمتر از یک دهه بیش از ۳۵ زن را مورد تجاوز قرار داده و سرانجام به قتل رسانید. بر اساس آنچه که امروزه میدانیم او قاعدتا از توانمندی همدلی شناختی بالایی برخوردار بوده٬ بعبارتی توانایی درک حالات روحی و روانی و ذهنیات زنانی که با وی تماس میگرفتند٬ اما او فاقد همدلی عاطفی بود٬ از این جهت که به هیچ وجه اهمیت و توجه و پاسخی مناسب را به شرایط آن افراد نشان نمیداد. جیمز بلر با انجام آزمایشی ثابت کرد افراد جامعه ستیز (سایکوپت) نظیر تد باندی یا سایر قاتلین زنجیره ای فاقد همدلی عاطفی می باشند. او به گروهی از افراد دچار اختلال جامعه ستیزی (سایکوپتی) و همینطور به گروه افراد عادی سه تصویر متفاوت را نشان داد؛ یک تصویر تهدید آمیز یک تصویر معمولی و نیز یک تصویر از فردی که دچار ترس و رنج بسیار هست؛ او در نهایت متوجه شد که پاسخ فیزیولوژیک افراد سایکوپت بر خلاف افراد عادی در مواجه با تصویر افراد دچار ترس و رنج کاهش یافته و مناطق بخصوصی از مغز آنها فعالیت معمول و لازم برای همدلی را نشان نمی دهد و در نتیجه از این جهت در قیاس با سایرین نوعی بی تفاوتی را نشان می دهند و این در عین حال ثابت میکند آنها فاقد همدلی عاطفی می باشند

اما از سوی دیگر و در نقطه ی مقابل٬ افراد دچار اتیسم از نظر همدلی شناختی دچار اشکالاتی اساسی هستند؛ به این صورت که آنها بطور کلی در قیاس با افراد عادی در تشخیص و درک حالات روحی و روانی٬ احساسات٬ افکار٬ انگیزه ها و مقاصد دیگران بشدت دچار ضعف و مشکل می باشند (هرچند که نوع و شدت این مشکلات از فردی به فرد دیگر می تواند بسیار متفاوت باشد و از این رو آن را اختلالات طیف اتیسم می نامند). با این حال افراد دچار اتیسم به هیچ وجه به مانند افراد سایکوپت تمایل یا کششی برای آزار و رنجاندن دیگران ندارند و در عوض آنها بسادگی در مواجه با سایرین و مشاهده آنها و رفتار اجتماعیشان دچار نوعی اغتشاش فکری شده و بسان فردی پریشان و گیج رفتار میکنند و تمایل و تصمیم به گوشه گیری از اجتماع و انزوا داشته و علاقه مندند بیشتر زمان خود را با اشیا و در عوالم خود سپری کنند تا افراد٬ چرا که این به آنها قدرت پیش بینی و کنترل بیشتری را می دهد. با این وجود افراد دچار اتیسم (علی الخصوص آن دسته از آنها که شدت اختلالشان کمتر بوده و سطوح بالای عملکردی را نشان می دهند) از همدلی عاطفی کم نقصی برخوردارند٬ چرا که مشاهده ی رنج و ناراحتی دیگری آنها را نیز بنوعی ناراحت میکند. از مجموع آنچه گفته شد می توان نتیجه گرفت از نقطه نظر همدلی افراد سایکوپت و افراد دچار اتیسم در واقع در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار دارند؛ گروه اول همدلی شناختی خوبی دارند که از این رو به آنها امکان فریب دادن دیگران را می دهد اما فاقد همدلی عاطفی هستند (یا به میزانی بسیار کمی دارند) و افراد دچار اتیسم دقیقا برعکس آنها می باشند

دلایل این موضوع اساسا ماهیتی عصب شناختی داشته و مرتبط با ساختار و فعالیت متفاوت مغز این افراد می باشد

بسیاری از افراد سایکوپت در دوران کودکی و نوجوانی نشانه هایی از رفتارهای ضد اجتماعی و بزهکارانه را نشان می دهند. جان باربی با مطالعه بر روی تعدادی از نوجوانان بزهکار متوجه شد که بیشتر آنها در سال های اولیه کودکی بنوعی مورد بی توجهی عاطفی قرار گرفته بودند و در نتیجه ی این٬ شکل و عملکرد برخی از اجزا و شبکه های عصبی مرتبط با همدلی در مغز این افراد متفاوت از سایرین شده است. به نظر او فقدان عشق و توجه مناسب از جانب والدین میتواند عامل دیگری برای کاهش یا فقدان همدلی باشد. با این وجود ما می دانیم هر کسی که در دوران کودکی خود احتمالا به اندازه ای مورد بی توجهی یا کم توجهی عاطفی قرار گرفته در نهایت و الزاما توانمندی همدلیش کاهش نمی یابد یا از دست نمی رود. یک مطالعه در انستیتو روانپزشکی لندن نشان داد در صورتی که فرد در سالهای ابتدایی کودکی مورد بدرفتاری و یا بی توجهی عاطفی قرار بگیرد احتمال کاهش همدلی و یا بروز رفتارهای ضداجتماعی در آینده ی وی بیشتر از سایرین (و نه قطعی) خواهد بود٬ اما در عین حال در صورتی که این مساله همراه و همزمان با حضور یک ژن شناخته شده بخصوص و مرتبط با رفتارهای ضداجتماعی در آن فرد باشد این خطر به میزان بسیار قابل ملاحظه و چشمگیری بیشتر خواهد شد و فرد به احتمال بیشتری رفتارهای ضداجتماعی را در آینده از خود نشان خواهد داد؛ و این بعبارتی ساده تر نشان دهنده ی تعامل عوامل محیطی و وراثتی و نقش توامان آنها در ایجاد تغییر در ساختار و عملکرد مغز انسان و در نتیجه بروز رفتارهایی خاص در یک فرد می باشد

یک عامل فیزیولوژیک دیگرِ مرتبط با میزان همدلی٬ هورمون تستوسترون هست. دردوران جنینی هورمون تستوسترون در شکل گیری و رشد مغز جنین تاثیرگذار است. در یک تحقیق میزان هورمون تستوسترون در مایع آمنیوتیک (مایعی که جنین در آن قرار دارد) اندازه گیری شد و سپس سالها بعد وقتی همان جنین حالا تبدیل به کودکی هشت ساله شده بود با انجام ارزیابی هایی میزان همدلی و نیز مهارت های ارتباطی این کودکان مورد بررسی قرار گرفت و نتیجه این شد که میزان هورمون تستوسترون در دوران جنینی با توانایی همدلی این کودکان در آینده ارتباطی معکوس دارد٬ به عبارتی هر اندازه میزان هورمون تستوسترون در دوران جنینی بالاتر بوده باشد توانایی همدلی شناختی در این کودکان در آینده به کمتر بوده و در نتیجه٬ بعنوان مثال٬ احتمال قرار گرفتن در طیف اختلالات اتیسم در آنها بیشتر خواهد بود

اینکه هر یک از ما چطور و چه میزان از همدلی را نشان می دهیم در کنترل مدارهای عصبی خاصی هست که شبکه ای از بخش های مختلفی از مغز ما را شامل میشود که دو مورد از آنها را در تصویر زیر می بینید 



یکی از مهم ترین این مناطق در قسمت پیشانی مغز (قرمز) و دیگری در قسمت عمقی تری از مغز به نام آمیگدالا (آبی) قرار دارد که از قدیمی ترین بخش های مغز و جزو اولین مناطقی بود که در ابتدای تکامل آن شکل گرفت. این بخش از مغز (آمیگدال) بطور اخص در درک احساسات (از جمله حالات و احساسات شدید مثل ترس٬ خشم و نزاع و...) و نیز در درک و تمیز حالات چهره٬ برانگیختگی جنسی و حتا حافظه و... نقش بسیار مهمی را ایفا می کند. در صورت بروز آسیب به هر یک از این نواحی فرد نشانه هایی از کاهش یا فقدان همدلی شناختی و نیز تغییر رفتارهای اجتماعی درست و مناسب را همراه با برخی مشکلات شناختی دیگر نشان میدهد

یک مثال بسیار معروف از نقش مغز در شکل گیری رفتار اجتماعی و شخصیت انسانی ما مورد فینیاس گِیج است



او در اواخر قرن نوزدهم سرکارگر خط راه آهن بود و در اثر یک حادثه میله ای آهنی از پشت چشم در سرش فرو رفت ولی او در نهایت به شکل معجزه آسایی زنده ماند. با این حال این حادثه عواقبی سخت شگفت انگیز را برای او و اطرافیانش به همراه داشت. مردی مودب٬ اخلاق گرا و خانواده دوست تبدیل به انسانی پرخاشگر٬ بی ادب و فاقد توان قضاوت و رفتار درست در موقعیت های مختلف اجتماعی شد. دلیل این مساله آسیب دیدن بخش های بزرگی از قسمت پیشانی سمت چپ مغز او بود. او توانمندی همدلی شناختی خود را از دست داده بود     

بر اساس مطالعه ای که در دانشگاه میشیگان صورت گرفت به تعدادی از کودکان بزهکار تصاویری نشان داده شد که منعکس کننده ی درد و ناراحتی بود و مغز آنها همزمان بوسیله تصویربرداری مغزی مورد بررسی قرار گرفت٬ نتیجه این بود که میزان فعالیت در برخی مناطق مرتبط با شبکه های عصبی همدلی از جمله در آمیگدال مغز این کودکان به نسبت میزان فعالیت معمول آنها در مغز کودکان عادی کمتر است٬ و این می تواند دلیل روشنی برای کاهش میزان همدلی در این افراد باشد

در نهایت و از سویی دیگر باید به این موضوع نیز اذعان داشت که پاره ای از افراد٬ میزان همدلی بالاتری از حد معمول را دارا می باشند؛ کسانی نظیر مادر ترزا٬ دزموند توتو و از جمله نلسون ماندلا که رفتار و در نهایت پایه های سیاستش در مبارزات خود با حکومت خودکامه ی کشورش را بر مبنای همدلی و احترام شکل داد و حاصل تاریخی و درخشان آن پایان دوران آپارتاید در آفریقای جنوبی شد 



یکی از ارکان و بنیان های ضروری یک دموکراسی واقعی٬ همدلی است؛ در دنیای امروز بدون توجه به این موضوع مهم راهی برای حل مشکلات و منازعات اساسی سیاسی٬ اجتماعی٬ فرهنگی و... وجود نخواهد داشت. چرا که از این طریق هست که ما امکان و توانایی گوش دادن به نظرات و دیدگاه های متفاوت و یا مخالف دیگران را پیدا میکنیم٬ به احساسات سایرین نسبت به موضوعات مخلف توجه میکنیم و آنها را به شکلی درست تر میفهمیم. در حقیقت بدون وجود همدلی٬ در مقیاسی کلی و اجتماعی و جهان شمول؛ حصول و بقای دموکراسی در جوامع بشری به معنای راستین آن چیزی غیرممکن و رویایی دست نیافتنی خواهد بود

همدلی٬ ارزشمندترین سرمایه ی طبیعی ما انسان هاست و همه ی ما میتوانیم برای درکی بهتر از یکدیگر و حل مشکلات و مسایل مختلفی که با آن مواجهیم٬ بصورت شخصی یا جمعی٬ از آن بهره مند شویم