وقتی کلمه “اتیسم” را میشنوید اولین چیزی که به ذهنتان میآید چیست؟ چشمانتان را ببندید و پنج ثانیه به آن فکر کنید. انجامش دادید؟ خب٬اولین یا مهمترین چیزی که به ذهنتان آمد چه بود؟ ابهام٬ترس٬غم٬شادی٬پرسش یا… چه؟
وقتی در اینترنت جستوجوی سادهای درباره اتیسم انجام دهید یا از متخصصی درباره آن بپرسید فصل مشترک جوابها این است که اتیسم یک اختلال/بیماری/ناتوانی/شرایطی است که… و بعد هم احتمالا میتوانید برخی از نشانههای آن را بخوانید یا بشنوید و شاید بعدش هم تلاش کنید آن را در ذهن خود مجسم نمایید و یا چه بسا در بین دوستان و آشنایانتان ردی از نشانههایش بیابید. بعبارت دیگر تلاش کنید آنها را در خود ببینید. خب٬شاید تعجب کنید اگر بدانید اساسا این کار دقیقا همان چیزیست که در اتیسم کمتر دیده میشود٬اینکه شما آنها و حالات و افکار و… آنها را در خود میتوانید ببینید و تجسم کنید ولی آنها شما و افکار و حالات و… شما را نمیتوانند آنطوری که باید در خود ببینند و تجسم کنند. و این همان چیزیست که میتوانید به کمک آن با من به سفری کوتاه بیاید: “سفری به ذهن یک فرد دچار اتیسم” تا برای دقایقی کوتاه جهان را به شکلی دیگرگونه و متفاوت از آنچه تاکنون زندگی کردهاید و شناختهاید و از “دریچه اتیسم” ببینید و تجربه کنید.
اسم من سورناست. کلاس سوم دبستانم. در ۱۸ ماهگی تشخیص اتیسم گرفتم و بعدها گفتند نوعی از اتیسم بنام آسپرگر رو دارم؛ خب بگذارید بهتون بگم که وقتی همچین چیزی به شما میگن منظورشون اینه که مثل خیلی از بچههای هم سن و سالتون توانایی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن رو دارید اما نه به خوبی اونها چون به نظرشون ما در برقراری ارتباطات اجتماعی یه اشکالاتی داریم. البته همه بالاخره یه اشکالاتی تو یه چیزهایی دارن اما اشکالات ما در برقراری ارتباط براشون اونقدر عجیب و جالب و متفاوته که بهش میگن آسپرگر.
همیشه و همه جا میگن که ما متفاوتیم٬متفاوت رفتار میکنیم و خیلی چیزهامون شبیه شما و بقیه آدمهای به اصطلاح معمولی نیست. چرا؟ به نظر اکثریت چراییش روشنه٬چون دچار “اتیسم” هستیم. اما خب٬میدونید من چی فکر میکنم؟ من فکر میکنم وقتی از تفاوت رفتارهای ما و شما صحبت میکنید باید انصاف داشته باشید و اول از همه ببینید آیا اصلا من و شما شرایط یکسانی داریم؟ با وجود اینکه ظاهرا شرایط من و شمایی که دچار اتیسم نیستید به نظر یکسان میاد ولی در واقعیت اصلا و ابدا اینطور نیست. من و شما در موقعیت و شرایط یکسانی نیستیم و منظورم از شرایط اینه که ساختار و عملکرد مغز ما و ذهنمون متفاوت از شماست و در نتیجه این باعث میشه ما درک و تجربه متفاوتی از جهان داشته باشیم؛ به همین دلیل هم در موقعیتی مشابه٬رفتارها و پاسخهای من و شما ممکنه خیلی متفاوت باشه. در نتیجه چون اکثریت با شماست خیلی از اون رفتارها و کارها به نظرتون غیرمعمولی میاد و برای توضیحش هم میگید “اتیستیک”. بنابراین نمیتونید در شرایطی که مشابه نیست انتظار رفتارهایی مشابه داشته باشید. همه آدمها نسبت به جهان اطرافشون و اتفاقاتی که توش میوفته رفتارها و واکنشهای خودشون رو دارن که چه منطقی باشه چه نباشه اغلب “بدون دلیل” نیست. همه با این موضوع موافقیم. فقط نکته اینجاست که اغلب شما آدمهای به اصطلاح معمولی نمیدونید یا یادتون میره من و همه افراد دچار اتیسم هم از این نظر مثل شماییم٬یعنی ما هم به دنیای اطرافمون و اتفاقاتی که توش میوفته پاسخ میدیم و بخاطر شرایط خاصمون رفتارهای ما با شما فرق میکنه. نمیخوام بگم ما مشکلی نداریم و یا… گاهی این شرایط برای ما خوب و بامزه میشه و خیلی وقتها هم مشکلساز. درسته که اتیسم تا آخر زندگی همراه ماست اما با این وجود ما میتونیم “خیلی” چیزها رو یاد بگیریم (البته اگر بهمون درست آموزش بدید) و خودمون رو با شما و قواعد جهان شما وفق بدیم و حتا با همون قوانین شما تو خیلی از زمینهها بهتر از شما هم باشیم. دلم میخواد گوشههایی از این شرایط متفاوت رو به شما نشون بدم تا بدون هیچ قضاوتی تنها “درک” بهتری از اون چیزی که ما تجربه میکنیم رو بدست بیارید. اون وقته که شاید خیلی چیزها براتون معنا و مفهوم دیگهای پیدا کنه٬اون وقته که شاید بتونید بهتر و بیشتر ما و خیلی از رفتارها یا مسایل و مشکلاتی که داریم رو درک کنید و باهاشون مواجه بشید. عکسالعملهای شما نسبت به ما و کارهامون برای ما واقعا مهمه چون اینه که تجارب ما رو شکل میده٬به ما خیلی چیزها یاد میده و میتونه باعث بشه حالمون خوب یا بد باشه. فکر میکنم حالا وقتش رسیده که به شما نشون بدم وقتی دچار اتیسم هستید زندگی چطوریه.
تصور کنید تو خونهتون نشستید٬مشغول کار مورد علاقهتون هستید و همه چیز خوب و آرومه. یهو صدای تلویزیون به گوشتون میرسه چون یکی روشنش کرده و صداش بیش از حد معمول بلنده٬خیلی بلند٬واقعا بلند! چیکار میکنید؟ به اون شخص میگید صداشو کم کنه یا خودتون سریع میرید صداشو کم یا اصلا خاموشش میکنید. اما حالا تصور کنید که هیچ راهی وجود نداره تا صداشو کم کنید و هیچ جایی هم نمیتونید برید و مجبورید که اونجا باشید. چیکار میکنید؟ چه حالی بهتون دست میده؟ صدا اونقدر بلند و آزاردهندهست که از تحمل شما خارجه٬ناخواسته و بدون اختیار شما اومده و آرامشتون رو بهم زده و راهی هم برای کم کردنش یا خارج شدن از اون وضعیت ندارید. احتمالا گوشهاتون رو میگیرید٬ناراحت و عصبی و عصبانی میشید و… حالا تصور کنید همچین وضعیتی هر روز و هر ساعت و هر لحظه میتونست بطور عادی و ناگهانی براتون پیش بیاد یعنی طوریکه حتا کوچکترین صداهای دور و بر به گوش شما همون قدر بلند و آزاردهنده باشه؛ اون وقت چیکار میکردید؟ خب٬این وضعیتیه که من بسیاری وقتها ممکنه تجربه کنم٬در منزل در کلاس درس در خیابان و کلا همه جا! چرا؟ چون من و همه افراد دچار اتیسم “مشکلات حسی” داریم؛ مشکلاتی که حسهای بینایی٬شنوایی٬لامسه و… ما رو درگیر کردند و هیچ قاعده و حساب و کتابی هم ندارند. حتما شنیدید میگن اتیسم یک طیفه٬معنیش همینه که مثلا همین مشکلات حسی در افراد دچار اتیسم باهم متفاوته و تو بعضیها کمتره و تو بعضی هم بیشتر٬اما همه ما دچارشیم. این مشکلات میتونن در یک لحظه دنیای ما رو تبدیل به دنیایی آزاردهنده٬غیرقابل تحمل٬پر سر و صدا٬ساکت٬پر نور٬تلخ و یا دردناک کنند و در لحظهای دیگر هم ممکنه به ما اجازه بدن مثل شما اطرافمون را بدون مشکل و بطور عادی بشنویم و ببینیم و کلا حس کنیم. ممکنه بپرسید چرا اینطوریه؟ خب٬نه من و نه خیلی از کسانی که درباره اتیسم تحقیق و بررسی میکنند هنوز دقیقا نمیدونن چرا و چطور ساختار و عملکرد مغز ما همچین وضعیتی رو برامون بوجود میاره. ولی این وضعیت وجود داره. البته خوشبختانه این مشکلات وقتی تمرینات حسی لازم رو بگیریم بعد از مدتی خیلی بهتر میشن و خیلی کمتر اذیت میکنن. با این وجود در خیلی از ماها همچنان وجود دارن ولی قابل تحملتر از همیشه.
کوچکتر که بودم نمیتونستم بعضی لباسها رو تنم کنم٬هنوز هم گاهی پوشیدن بعضی لباسها برام سخته و حس بد و ناراحتکنندهای بهم میده. بعضی از فامیل و بعدها دوستانم اون وقتها بهم میخندیدن و میگفتن سورنا هر وقت فلان لباس رو میبینه و میفهمه که قراره بپوشه٬گریه میکنه. فکر میکردن اتیسم چه چیز عجیبیه که باعث میشه آدم بخاطر یه لباس پوشیدن الکی گریه کنه. از یه متخصص هم بپرسید چرا اینطوریه در اغلب مواقع احتمالا در این حد که بگن “خب اینم یکی از مشکلات (مثلا رفتاری یا حسی) این کودکانه” چیز بیشتری متوجه نمیشید. از من بپرسید بهتون میگم که شما تا حالا کاغذ سمباده دیدید؟ لمسش کردید؟ تصور کنید قراره یک جوراب که تماما از جنس یک کاغذ سمباده خیلی خشنه رو بپوشید یا یک شلوار یا بلوزی که همهاش از همون جنسه رو تنتون کنند. تصور کردید؟ خب چه حالی پیدا میکنید؟ چیکار میکنید؟ تصور کنید نمیتونید مقاومتی هم کنید چون اصلا زورتون نمیرسه و اون لباس رو به زور هم تنتون میکنند٬خب از همچین لباس و وضعیتی خوشتون میآید؟ احساس راحتی میکنید؟ از درد و ناراحتی حاصل از اون لباس و اون سمباده سخت و خشن لذت میبرید؟ مسلما نه! حالا خودتون بگید که در برابر همچین وضعیت آزاردهنده و ناراحتکنندهای که پر از درد و درماندگیه آدم چیکار میکنه؟ مقاومت٬فرار٬کجخلقی٬ابراز ناراحتی زیاد و آخر سر جیغ و گریه! خیلی از لباسها برای من بخاطر مشکل حسیم همچون حالت آزاردهنده رو داشت و اونچه گفتم یک مثال بود تا بهتر متوجه ناخوشایند بودن شرایط بشید. فکر میکنم اگر خویشان و دوستانم مثل شما این واقعیت رو میدونستن دلیل ناراحتی و گریههای من رو موقع دیدن اون لباسها بهتر میفهمیدن و اقلا به درد من کمتر میخندیدن. تازه این بخشی از ماجراست و بخش دیگهاش موقع لباس خریدن بود. مادرم هر وقت میخواست برام لباس بخره منو به یه مرکز خرید بزرگ میبرد٬چون شاغل بود باید جمعهها میرفتیم و اونجا خیلی شلوغ بود و منم از اون محیط و از شلوغی و سر و صدا و بلند حرف زدن مردم گوشم اذیت میشد٬از چراغهای پر نور چشمام درد میگرفت٬از بوی تن و عطر و عرق آدمها حالم بد میشد و از جیغ و داد و بازی بچهها و اینکه دست و بدنشون گاهی بهم میخورد و… خیلی عصبی میشدم و بیزار بودم چون همه اونها رو چندین برابر شدیدتر و بیشتر از شما حس میکردم. درست همون موقع مادرم میومد لباسی که میخواست برام بخره رو تنم کنه و پوشیدن اون لباس مثل این بود که یه چیزی داره تنم رو زخمی میکنه و یهو همه اینها باعث میشد که دیگه نتونم خودمو کنترل کنم و وحشتزده و عصبی جیغ میزدم و میخواستم فقط از اونجا فرار کنم و به طرف در میدویدم ولی پدر و مادرم منو میگرفتن که فرار نکنم و منم خب چارهای نداشتم جز اینکه دستشون رو گاز بگیرم٬چنگ بندازم و به هر کسی نزدیکم بود لگد بزنم و… بیچاره پدر و مادرم که باید با شرم و خجالت نگاههای پرسشگر و ناجور مردم رو تحمل میکردن و نه اونها و نه هیچکس نمیدونست واقعا دلیل این اتفاقات چیه. خوشحالم که حالا پس از مدتها کاردرمانی و دقت و توجه مادرم به جنس لباسهایی که برام خیلی ناخوشاینده اوضاع خوب شده و من دیگه اون مشکلات رو ندارم و اگر هم گاهی لباسی اذیتم کنه میتونم اینو به شکل مناسبی نشون بدم و بگم و نیازی به جیغ و… نیست هرچند که مسیر رسیدن به همچین وضعیت متعادلی٬طولانی و سخت بود.
یادمه یکبار مادربزرگم اومد خونهمون٬تا دیدمش میخواستم فرار کنم. مادرم کلافه و گیج از این وضع سعی کرد بهم بفهمونه که اون کیه و چقدر دوستم داره و چرا از بغل و بوسیده شدن و ابراز محبت اون که اونقدر خوب و مهربونه فرار میکنم. حتا گاهی در خلوتمون از فکر و قضاوت و نچنچ کردن فامیل و بقیه میترسید و میگفت مبادا فکر کنند من حرفی زدهام که بچهام از مادر خودم یا مادرشوهرم فراریه و یا اینکه بچهاش رو درست تربیت نکرده و داستانهای اینطوری. اما واقعیت سادهتر از اینها بود٬اون هر بار که منو میدید محکم بغلم میکرد و میبوسید اما نمیدونست که این محکم بغل کردن و بوسیدنم که برای اون و اغلب شماها معنای محبتآمیز داره برای من و حس لامسهی من بینهایت غیرقابل تحمل و دردناک بود و برای همین هم فرار میکردم تا دوباره مجبور نشم چیزی که برام اونقدر ناخوشاینده رو تحمل کنم. البته ممکنه بگید خب چطور همون موقعها و فلان تاریخ در آغوش او یا دیگری رفتی؟ در این صورت به شما خواهم گفت برای اینکه مشکلات حسی ما بالا و پایین زیاد داره٬گاهی حساسیتمون کمه و گاهی زیاد. ممکنه خیلی اوقات بغل گرفته شدن و بوسیده شدن برای ما ناخوشایند و دردناک باشه اما گاهگداری هم برعکسه و دوست داریم بغل بشیم٬البته نه خیلی محکم! مثلا الان خودم هر وقت دلم بخواد میرم بغل مادر یا پدرم و حتا با غریبهها میتونم دست بدم یا شاید روبوسی کنم اما قبلا اینها برام خیلی عذابآور بود. میدونم براتون عجیبه و علم هم هنوز پاسخ روشنی برای این سوالات نداره اما من هم توقعی ندارم جز اینکه اقلا این واقعیتها رو از من بشنوید و لطفا من و ما رو همینطوری که هستیم بپذیرید. پذیرفتن واقعیات گاهی سخته٬بخصوص اگر پدر و مادر یک فرد دچار اتیسم باشید و مثل مادر من که یک زمانی از من ناامید بود فکر کنید اتیسم یعنی بلای آسمانی! بخصوص اگر ندونن که اتیسم میتونه تو خیلی از ما اساسا مجموعهای از تفاوتها باشه که خب باید پذیرفت و کمکمون کرد تا بهتر بتونیم از پس مشکلات بر بیایم و همینطور ندونن که این تفاوتها همیشه هم بد نیست و یه جایی میتونه تبدیل به یک نقطه برجسته در زندگی ما و بقیه آدمها باشه. اکثر پدرها و مادرهای ما فکر میکنند ما متوجه احساسات یا تغییر حالاتشون نمیشویم و تصور اینکه واقعیت شاید اینطور نباشه براشون سخته. مثلا قدیما هر وقت مادرم منو به پارک میبرد یا از کلینیک گفتاردرمانی یا کاردرمانی میاورد خونه من کجخلقی و بیتابی میکردم و یا بعدها که به حرف اومدم از پرحرفیم کلافه میشد. مادرم که تازه خودش هم یک پزشک باتجربه و پر صبر و حوصلهست نمیدونست چرا اینطوری میکنم و گاهی کلافه میشد. اگر زمان به عقب بر میگشت بهش میگفتم: مادر وقتی با دیدن بچههای دیگه و مقایسه من با اونها و فکر اینکه من یه بچه معمولی نیستم غمگین و ناراحت میشدی من میتونستم متوجه اون تغییر حالت چهره و غم و اندوهت بشم٬هرچند که نمیتونستم بیانش کنم یا پاسخ مناسبی بهش بدم و هرچند که به نظرم اصلا نباید ناراحت میشدی چون اون موقع هنوز استعدادهای منو ندیده بودی و حتا باور نداشتی شاید استعدادی داشته باشم. فهمیدن اینکه چیزی مادرم رو غمگین کرده باعث میشد منم عصبی و ناراحت بشم و از فرط استیصال مثلا اون چیزی که اسشمو حرکات کلیشهای میذارید رو انجام بدم یا بعدها زیاد حرف بزنم چون با این کارها کمی آروم میشدم. یا مثلا گاهی میومد نازم کنه و من فرار میکردم٬چون اون نوازش ملایم چنان از نظر حسی برام آزاردهنده میشد (مثل وقتی که یکی با پر بینی یا گوشتون رو تحریک کنه) که چارهای جز فرار نداشتم و اون طفلک فکر میکرد من ازش متنفرم و گریه میکرد و همین هم منو عصبیتر میکرد. شاید برای همینه که حالا وقتی خودم گاهی میرم بغلش میکنم و میبوسمش احساس میکنه عاشقترین مادر دنیاست و دیگه میدونه که من هم عشق و علاقه رو میفهمم ولی گاهی بخصوص در سن کم ابرازش بخاطر بعضی مسایل حسی برای من و خیلیها مثل من سخته و وقتی اینها بهتر بشه میتونیم این مهر و علاقه رو خوب نشونش بدیم.
البته اون وقتها زمان رد شدن از پارک نزدیک خونه ماجرا فرق میکرد٬پدر و مادرم همیشه تعجب میکردن چرا موقع رد شدن از اون خیابون که کنار پارک بود من مثلا دستهامو بشدت تکون میدادم و بیقراریم متفاوت و شدیدتر میشد. فکر میکردن خب چون دچار اتیسم است اینطوری میکنه. ولی نه٬اتیسم واقعا کارهای نبود؛ یادآوری یک خاطره بد و ناتوانی از انجام عکسالعمل مناسب به اون هیجانات منفی که به ذهنم میومد باعث این میشد. واقعیت این بود که من چند سال قبلش تو همون پارک وقتی مامان اون لباس مشکیش که روش چای ریخته بود رو پوشیده بود و اون لاک صورتی خوشبوش رو زده بود و بابا هم داشت با گوشی قدیمیش که صدای زنگ بدی داشت تلفنی حرف میزد یک بچه دیگه یهو منو محکم زد و چون حافظه ما اغلب برای ثبت اتفاقات خیلی قویه (و اکثر شما هم این رو نمیدونید یا یادتون میره) هر بار که از کنار اون پارک رد میشدیم اون خاطره بد زنده میشد و آزارم میداد و در نتیجه چارهای نداشتم تا کاری انجام بدم که آرومم کنه. آخه من تا پنج سالگیم به حرف نیومده بودم و بعد از اون بود که شروع به حرف زدن کردم. و تازه اون وقت بود که پدر و مادرم فهمیدن چرا اون پارک عصبیم میکرد و اینکه بیدلیل اون رفتار رو نشون نمیدادم. حالا خانوم معلممون بهم یاد داده هر وقت کسی اذیتم کرد برم پیشش و دیگه مثل قبل عصبی نمیشم.
جهان جای قشنگیه اما برای کسانی مثل من که شرایطی خاص و متفاوت دارند اغلب بسیار گیجکننده٬درهم و برهم و البته از نظر حسی ناخوشاینده. من جاهای شلوغ رو خیلی دوست ندارم٬مثلا مهمونیهایی که موزیک خیلی بلند دارن و پر از بوهای جورواجور عطر و ادکلن و غذا و.. است٬همینطور قبلا سینما رو اصلا دوست نداشتم چون اون صدای بلند و نور برایم غیرقابل تحمل بود و در نتیجه جیغ و دادم فریادی برای رهایی بود٬رهایی از همچون وضعیت بشدت عذابآور و آزاردهنده. البته گاهی هم ممکن بود بتونم کمی تحملشون کنم یا کمتر اذیت بشم٬نمیدونم کی و چطوری ولی خب گاهی میشد. اما از وقتی تمریناتی برای تقویت و بهتر شدن سیستم حسیم گرفتم و توان ارتباطیم بهتر شد مواجهه با این شرایط هم برام بهتر شد. واقعا هم بهتر شد. برای همینه که ما واقعا به همچین کمکهایی برای بهبود تواناییهای حسی و مهارتهای ارتباطیمون واقعا نیاز داریم. همینطور به جاهایی که مراعات حالمون رو بکنن. حالا دیگه مهمونی رفتن رو دوست دارم البته اگر بوهای تندی بشنوم یا موزیک اذیتم کنه به مادرم میگم ولی دیگه اونطور اذیت نمیشم و جیغ نمیزنم٬یا مثلا اگر یک سینما اقلا تو بعضی سانسها نور و صدا رو طوری تنظیم کنه که مناسب ما باشه دوست دارم که برم چون فیلم و کارتون دوست دارم٬یا یه فضای بازی که مناسب ما طراحی شده باشه.
با این همه اغلب اوقات درک قواعد جهان اجتماعی شما برای ما سخته٬مثلا اگر موقع صحبت کردن با کسی به چشمهاش نگاه نکنید بیادبی تلقی میشه و از جمله خصوصیات اتیسم هم یکیش همین “عدم برقراری تماس چشمی” است. خب٬بگذارید اینطور بگم: تا به حال شده از نگاه کردن به چشمان کسی احساس معذب شدن و ناراحتی داشته باشید؟ تمرکزتون رو از دست داده باشید؟ به چراییش فکر نکنید فقط بگویید این وضعیت رو تجربه کردید؟ و بعد سرتون رو پایین انداخته باشید و اینطوری راحتتر حرف زده باشید؟ حرفش رو راحتتر متوجه شده باشید؟ اسمش رو چی میگذارید٬خجالتی بودن یا شرم یا… چه؟ خب راستش اسمی که براش میگذارید اصلا مهم نیست٬مهم اینه که بدونید من و کلا ما افراد دچار اتیسم موقع صحبت با شما از نگاه کردن به چشمان شما و “برقراری ارتباط چشمی” واقعا احساس خوب و راحتی نمیکنیم و این هیچ ربطی به شرم و خجالت و… هم نداره! میتونید تعجب کنید و برای برقراری تماس چشمی توسط ما تلاش کنید و این خوبه و اشکالی هم نداره٬اما مطمئنم میتونید اقلا واقعیت مساله رو اقلا درک کنید. نه؟ حتا علم هم نشون داده موقع حرف زدن بقیه برخلاف شما که بیشتر به چشمهاش نگاه میکنید ما خیلی اوقات به لبهاش خیره میشیم. بله خلاصه همه چیز زیر سر ساختار و عملکرد متفاوت مغز ماست که اون هم دلایل خودش رو داره ولی اینجا جای حرف زدن دربارهاش نیست.
جهان شما جهانی اجتماعیست. از بودن باهم و معاشرت و حرف زدن باهم و کلا اجتماعی بودن لذت میبرید. کسی هم غیر از این باشه به نظر شما یه مشکلی داره: افسرده/گوشهگیر/منزوی/عجیب و غریب است و… من گاهی خیلی دوست دارم با شما و بقیه معاشرت کنم و خب گاهی هم واقعا دلم نمیخواد و اینجور مواقع در عالم تنهایی خودم راحتم و حس خوبی دارم. مثلا قبلا خیلی وقتها که میرفتم با بچهها بازی کنم بخاطر مشکلات حسیم (مثلا نزدیک بودن یا تماس بدنی با بچههای دیگه) اذیت میشدم و همینطور بخاطر سخت و پیچیده بودن ارتباط چه کلامی چه غیرکلامی (از کلمات و جملههایی که ممکن بود متوجه معناشون نشم تا نوبتگیری کردن و برقراری ارتباط چشمی و گاهی هم درک بعضی حالتهای چهرهشون و اشارات و..) گیج میشدم و تازه همه اینها به کنار٬من واقعا هنوز هم گاهی برام سخته که بدونم بچهها مثلا یک بازی رو اصلا چطوری انجام میدن و قاعده و قانونش چیه و این خیلی سردرگمم میکنه. در نتیجه اغلب هم کنار گذاشته میشدم در حالیکه دلم میخواست راهی پیش پایم گذاشته میشد تا من هم این فعالیتهای اجتماعی رو بنوعی تجربه کنم. مثلا من خیلی دوست دارم فوتبال بازی کنم اما بخاطر مشکلاتی که گفتم و اینکه اوایل قواعدشو بلد نبودم مثلا گاهی گل به خودی میزدم یا توپ رو با دست میگرفتم و یهو داد بقیه بچهها بلند میشد: “خطای هند! تو بازی بلد نیستی سورنا و بازی ما رو هم خراب میکنی و..” تا اینکه بالاخره مادرم و مربی ورزشمون به این نتیجه رسیدن بهترین کار اینه که دروازهبان باشم و اجازه ندم توپی بیاد داخل و اینو بهم یاد دادن از اون به بعد بود که تونستم بهتر بازی کنم و بچهها هم منو پذیرفتن. درسته هنوز قواعدش رو اونطور کامل نمیدونم ولی حالا باید ببینید که چطور همه برای اینکه من دروازهبان تیم باشم سر و دست میشکونن چون وقتی چیزی رو یاد بگیرم خیلی خوب انجامش میدم. برام حس خوبیه که ببینم بجز وقتی که همه بچهها سوالات ریاضیشون رو از من میپرسن (آخه شاگرد اول کلاسم) تو ورزش هم مثل همه چیزهای دیگه اینقدر پیشرفت کردم. این خیلی برام لذتبخشه! سابق زنگ تفریح که میشد دوست داشتم تنها باشم٬اما الان کمتر از قبل تنها میمونم ولی هنوز هم گاهی این رو خودم انتخاب میکنم. به نظر خیلیها اگر کسی بخواد بیشتر وقتها تو دنیای خودش و حال خودش باشه زیاد جالب یا قابل درک نیست چون برای اکثر آدمها فکر کردن به تنهایی باعث میشه حس ناخوشایندی سراغشون بیاد اما وقتی دچار اتیسم هستید ماجرا کمی برعکسه! بذارید اینطوری بهتون بگم که من هم گاهی اوقات (و البته نه همیشه) نسبت به اجتماعی بودن همون حس ناخوشایندی رو پیدا میکنم که شما به تنهایی! شاید آقای چارلز داروین و نظریه تکاملش و خیلی از دوستان دیگر بتوانند خیلی خوب این اجتماعی بودن آدمها را توضیح بدهند و درباره فواید حرفش بزنند و البته درست هم میگویند. اما حتما میدونید که هر قاعدهای میتونه استثنایی هم داشته باشه. این همیشه و الزاما هم معناش بد و نادرست بودن اون قاعده یا اون استثنا نیست. چطور؟ خب همونطور که گفتم مثلا من هم اجتماع و اجتماعی بودن رو دوست دارم و اینطوری نیست که “همیشه” به قول خیلی از شماها “در خود مانده” باشم اما خب این علاقهام به معاشرت به اندازهی شما نیست. شاید شنیدید که میگن فرد دچار اتیسم خیلی وقتها در دنیای خودشه یا دوست داره در دنیای خودش باشه اما کسی درباره چراییش حرفی نمیزنه! کسی نمیپرسه خب چرا اینطوریه؟ مگه نفعی براش داره؟ من به شما میگم که بله٬برای ما واقعا نفع داره! برای من و تقریبا همه کسانی که دچار اتیسم هستیم تنهایی صرفا و اساسا یک انتخاب نیست و نه تنها (اکثر اوقات) چیز بدی نیست بلکه در بسیاری موارد یک الزام هم است. چرا؟ چون ما در تنهایی خودمون حس خوب و آرامشبخشی داریم و تنهایی به ما کمک میکنه خیلی از هیجانات منفی خودمون رو کنترل کنیم و آروم بشیم و این واقعا یک روش موثر برای آروم شدن ماست. همینطور در تنهایی اون چیزهایی که دیدیم و شنیدیم و خوندیم رو با خودمون مرور میکنیم٬تکرار و تمرین میکنیم و در نتیجه این اصلا برای ما یک “شیوه یادگیری” هم است٬یک شیوه خاص و متفاوت. ممکنه گاهی وقتها یک بچه معمولی مطلبی رو سریعتر از من یاد بگیره ولی وقتی من اون مطلب رو در تنهایی و با خودم تمرین میکنم بخاطر حافظهی قدرتمندم دیگه هیچوقت فراموشش نمیکنم در حالیکه خیلی از شماها ممکنه اون مطلب رو فراموش کنید. بعبارتی شاید دیر یاد بگیرم اما خوب یاد میگیرم و این یکی از ویژگیهای برتر ماست! علاوه بر همهی اینها مشکلات حسی ما در تنهایی تا حدودی کمتر از زمانهای دیگهست. خب حالا حتما متوجه شدید که چرا خلوت و تنهایی برای من مهم و لازمه و خیلی وقتها معنایی متفاوت از اونچه شما تجربه میکنید رو داره. حالا اگر بعد از این صحبتها همچنان نمیتونید اینو بپذیرید باید صادقانه بهتون بگم که در اون صورت دیگه مشکل از خود شماست و نه ما!
هر آدمی در دنیا علاقهمندیهایی داره٬من هم دارم و یکی از لذتبخشترین چیزها در دنیا برای من و همه افراد دچار اتیسم “کشف قواعد” است. این قواعد میتونن هر چیزی باشن: قواعد ریاضی٬کامپیوتر٬زمان و تاریخ٬الگوی قرار گرفتن وسایل در جاهای مختلف٬شکل طراحی گلهای فرش منزل و یا خیلی ساده پا گذاشتن رو قسمتهای مختلف یک شلنگ آب برای پی بردن به اینکه فشار آب خروجی چه تغییری میکنه! اما وقتی کار به قواعد زبانی و ارتباطی میرسه من واقعا گیج میشم. قبلا که تازه شروع به یادگیری زبان کرده بودم خیلی بیشتر و نمیدونستم چرا و چکار باید بکنم و باور کنید تلاشم رو میکردم اما تلاشهای من ممکن بود اغلب به نظر بقیه عجیب٬نادرست٬خندهدار یا گاهی هم توهینآمیز بیاد. آروم آروم به کمک گفتاردرمانگرم راههای ارتباط برقرار کردن و قواعدش رو یاد گرفتم اما این مسیر سادهای نبود. یادمه یک بار که کلاس اول بودم خانوم معلم ازم سوالی پرسید و من بدون اینکه نگاهش کنم و در حالیکه سرم پایین بود سوالشو تکرار کردم. بچهها خندیدن و اونم عصبانی شد چون فکر کرد دارم مسخرهاش میکنم و سرم داد زد که: باز هم داری سوال و حرف منو عینا تکرار میکنی سورنا؟ و اصلا متوجه نشد دلیل این کار من هرگز مسخره کردنش نبوده و فقط به این خاطر بود که نتونسته بودم سوالشو خوب درک کنم و بفهمم و چون میدونستم در اون لحظه باید ارتباط برقرار کنم و توان حرف زدن هم داشتم سوالش رو عینا به خودش برگردوندم. این اصل ماجراست ولی اغلب کسی به دلیل و چرایی همچین اتفاقی که در خیلی از بچههای دچار اتیسم ممکنه ببینید اهمیتی نمیده:
“سورنا اتیستیک است و در بسیاری از افراد دچار اتیسم این تکرار کردن طوطیواری حرف و سوال که بهش اکولیلیا میگن رو میبینید.”
در حالیکه میشد این رو طور دیگهای دید:
درک کلامی سورنا به اندازهی بچههای دیگر نیست و از اونجا که میفهمه باید ارتباط برقرار کنه و میدونه که باید پاسخ بده و نمیخواد مورد تنبیه و تمسخر هم قرار بگیره برای ارتباط کلامی تلاش میکنه اما چون راه بهتری بلد نیست تنها کاری که ازش بر میاد تکرار اون سوال یا حرف است و هر وقت همچین چیزی از سورنا یا هر بچه دچار اتیسم دیدید معنای واقعیش اینه:
“من میدونم که باید به شما پاسخی بدم اما حرف یا سوال شما رو متوجه نشدم”
راستش اگر سوال خانوم معلم کمی سادهتر و کوتاهتر و آرومتر پرسیده میشد شاید میتونستم جواب بدهم٬اما اون هم مثل خیلیها این نکته ساده رو نمیدونست. وقتی هم که عصبانی شد و داد زد من ترسیدم و ناراحت شدم و در نتیجه شروع به تکون دادن دستهام کردم و همین باعث شد همکلاسیهام بهم بخندن و حتا بهم گفتن دیوونهست؛ و من این حس تحقیر و سرخوردگی و بیکفایتی رو میفهمیدم حتا اگر قادر به گفتنش و دفاع از خودم نبودم و تنها واکنش من تکون دادن شدیدتر دستهام شد. دلم میخواست بگم من سزاوار عصبانیت شما و تحقیر و خنده بقیه نیستم٬اما خب نمیتونستم. دلم میخواست بگم تکرار این تجارب ناموفق منو از مهد و مدرسه و خیلی جاهای دیگه بیزار و دور میکنه٬همونطور که اگر برای شما هم اتفاق مشابهی میوفتاد و اینطوری احساس درماندگی میکردین همین حالت رو پیدا میکردید. اما نشد. ولی حالا که کلاس سوم هستم دیگه مثل قبل نیست. درک و بیانم خیلی بهتر شده و اگر جایی متوجه سوال یا حرفی نشم میتونم درخواست کنم تا دوباره و آرومتر یا سادهتر بیانش کنند. کار به جایی رسیده که چند روز قبل یک داستان کوتاه نوشتم و همه رو شگفتزده کردم! شما تا به حال داستان کوتاه نوشتید؟ کار خیلی جالب و لذتبخشیه!
همینطور چند سال پیش یکبار خالهام گفت لپهاتو میدی بخورم؟ و من ترسیدم٬چون در ذهن من کلمات و عبارتها عینا ترجمه و معنا میشن و در نتیجه من فکر کردم خالهام واقعا میخواد لپهای منو بخوره! برای همین هم اغلب خیلی طول میکشه تا ما معنای جوکها و طعنهها و کنایهها رو متوجه بشیم یا بهشون بخندیم. البته دوستم مهرآسا که هم سن منه و مثل من دچار آسپرگره خیلی زودتر از من به جوکها میخندید٬نه اینکه واقعا اونها رو خوب متوجه میشد بلکه به این خاطر که مثل خیلی از دخترهای دچار اتیسم مهارتهای اجتماعیش بهتر از پسرهای دچار اتیسم است و زودتر اینو میفهمه که در دنیای اجتماعی شما و برای همرنگ شدن با بقیه گاهی لازمه کارهایی رو انجام بدی که معناش رو نمیدونی ولی فایدهاش رو فهمیدی٬حتا اگر تنها فایدهاش این باشه که بعد از شنیدن یک جوک ساده (و نفهمیدن و نخندیدن بهش) نگاه پرسشگر و عاقل اندر سفیهی بهت نندازن و تو رو بیگانهای تو جمع خودشون نبینن. البته الان مهرآسا اونقدر خوب شده که معنای جوکها رو هم میفهمه و واقعا بهشون میخنده و حتا گاهی سعی میکنه خودش جوک بسازه!
راستی آخرین باری که دروغ گفتین کی بود؟ یادتون میاد؟ خب واقعیتش اینه که من یادم نمیاد چون اصولا من و همه کسانی که مثل من دچار اتیسم هستن دروغ رو نمیشناسیم. ذهن یک فرد دچار اتیسم ممکنه بتونه حتا پیچیدهترین معادلات ریاضی و فیزیک رو با سرعت و درستی عجیب و غریبی حل کنه اما درک یا ساختن دروغ برای ما یکی از پیچیدهترین و گیجکنندهترین کارهاست. میدونم براتون خیلی عجیبه اما این یه واقعیته. در واقع من همیشه اینطور فکر میکنم که همه راست میگن و برای همین هم خیلی وقتها راحت گول میخوریم و یا تو مدرسه و… اذیتمون میکنن و سر کارمون میذارن. در واقع من تازه شروع کردم به یادگرفتنش و حالا دیگه مثل قبل نیست که راحت گول بخورم. اغلب لازمه سالها بگذره و کلی باهامون کار بشه تا آروم آروم بتونیم مفهوم دروغ رو درک کنیم یا احیانا خودمون بکار ببریم. چند سال پیش پیش مامان دوستم که اون هم دچار اتیسم است و چند سال بزرگتر از منه یک روز خوشحال اومد و گفت: “میدونین چی شده؟ دخترم بالاخره تونست دروغ بگه!” البته اصلا اشتباه فکر نکنید که یک مادر از اینکه بچهاش چیز بدی یاد گرفته خوشحال بود٬نه. دلیل خوشحالیش این بود که میدونست باید به دخترش معنا و مفهوم دروغ و فریب رو یاد بده تا اون بچه بتونه چه در مدرسه و چه در آینده از خودش بهتر محافظت کنه و بالاخره در سن ۸-۹ سالگی هم این اتفاق افتاد پس طبیعی بود که خوشحال بشه! همینطور من اصلا نمیدونم معنای مسخره کردن و تحقیر دیگران چیه٬حتا اگر کاری کنم که ظاهرا و به نظر شما همچون معنایی داشته باشه. این هم از خصوصیات ذهن منحصربهفرد ماست که در حالت معمول “واقعا” بلد نیستیم دروغ بسازیم و توهین یا مسخره کنیم و این چیزها رو باید کسی به ما یاد بده. قبلا برای من قواعد اجتماعی و اینکه چه کارها و حرفهایی کجا درست و مناسبه و کجا نیست سخت و گیجکننده بود در حالیکه خیلیها ممکن بود فکر کنن من بیادبم یا درست تربیت نشدم و… برای همین بارها برام پیش اومده جایی به چیزی خندیدم و بعدا دعوام کردن که چرا خندیدی؟ عیبه! زشته! و نفهمیدم چرا٬ولی بعدا متوجه شدم مثلا وقتی یه آدم میمیره و بقیه دارن برای از دست دادنش گریه میکنن اگر چیزی به ذهنت اومد یا چیزی دیدی و شنیدی که به نظرت خندهداره نباید جلوی اونها بخندی چون یک قانون نانوشته میگه این زشته و اونها رو ناراحت میکنه. حالا اگر ببینم کسی ناراحته یاد گرفتم که برم و بغلش کنم و همینطور اگر حرفی بزنم که درست نباشه عذرخواهی میکنم و درستش رو از مادرم میپرسم.
همه ما عادتهای خاص خودمون رو داریم. اگر به خودتون نگاه کنید حتما یک یا چند مورد از این عادات شخصی و گاهی وسواسگونه رو میتونید پیدا کنید٬حالا هر چی میخواد باشه. یکی از عادتهای من اینه که همیشه در انباری رو میبندم و هر جایی هم که برم این کار رو میکنم. اسباب تفریح خانواده و فامیلم٬فکر میکنن اینم حتما یکی از خصوصیات عجیب غریب اتیسم است که من دارم و البته هرگز هم به این فکر نکردن که شاید من این کار رو نه بخاطر اون چیزی که اونها فکر میکنن بلکه بخاطر اینکه از اونجا “میترسم” انجام میدم! به هر حال اگر شما هم به عادتهای شخصیتون خوب نگاه کنید میتونید دلیل یا دلایلی براش پیدا کنید و به نظرتون هم قابل درک میاد؛ اما این منصفانهست که وقتی نوبت به من و افراد دچار اتیسم میرسه اغلب دوست دارین تعبیرهای عجیب و غریبی ازش داشته باشین؟ خب البته اکثر اوقات این راحتترین کاره بخصوص اگر نتونیم درباره دلایلش خوب حرف بزنیم و توضیح بدیم. مثلا من عادت دارم یه سری کارها رو هر روز سر ساعت انجام بدم و اگر غیر از این باشه عصبی میشم. یکی از این کارها پیانو زدنه. معلم موسیقیم هر بار که چیزی بهم یاد میده دفعه بعد میبینه که اونو خوب یاد گرفتم و همیشه به مادرم میگه هیچ بچهای رو تو این سن ندیده که اینقدر سریع بتونه یاد بگیره و به این خوبی پیانو بزنه و به نظرش من یک نابغه میام. خب این هم یکی دیگه از مزایای داشتن یک ذهن اتیستیک و متفاوته! البته واقعیت اینه که کمک پدر و مادرم باعث شد تا بتونم کاری رو پیدا کنم که هم استعدادش رو دارم و هم بهش علاقه دارم و اونها با صبر و تلاش کمکم کردن تا یاد بگیرم. من یک استثنا نیستم و این رو در خیلی از افراد دچار اتیسم میتونید ببینید: مثلا دوستم مهرآسا نقاشیهاش فوقالعاده و حیرتانگیزه٬یا همینطور کوروش که تو جستجوکردن در اینترنت و کار با مرورگرهای اینترنتی خیلی خوبه! یا رضا که تونسته از دانشگاه تهران در رشته فلسفه فارغالتحصیل بشه! و البته خیلیهای دیگه. برای همین هم است که به نظرم داشتن یک فرزند دچار اتیسم به معنای پایان همه امیدها و آرزوهای پدر و مادرش نیست و نباید هم باشه چون واقعا اشتباهه! اگر همچین باور نادرستی به ما داشته باشید خب معلومه که ما هم پیشرفتی نمیکنیم ولی اگر باور کنید که همیشه و با وجود همه سختیها امکان بهتر شدن وجود داره خب در اون صورت است که ما در میتونیم رفته رفته بهتر بشیم و پیشرفت کنیم.
نهایتا اینکه برام عجیبه خیلی از آدمهای غیراتیستیک بیشتر چیزهایی که درباره خودم و تجربه زندگی با اتیسم گفتم رو نمیدونن و در دنیای اجتماعی پیچیدهشون به هر چیزی (مثلا نوع تربیت من و…) فکر میکنن و هرجور که دوست دارن قضاوت میکنن ولی به اصل ماجرا آگاهی یا توجه ندارن. خب البته خیلی از شماها هم واقعا تقصیری ندارید. چرا؟ چون کسی یا کسانی باید به شما تجارب متفاوت ما و دنیای ما رو اونطوری که ما تجربه میکنیم توضیح بدن٬مثلا تو رسانهها و با نوشتن مقاله یا ساختن فیلم و سریال و برنامه رادیویی و تلویزیونی. اما در واقعیت چه اتفاقی میوفته؟ در خیلی از برنامهها متخصصین میان و “علایم و رفتارهای اتیستیک” رو از منابع روانپزشکی برای شما بیان و تکرار میکنن٬انگار که ما صرفا انواع خاصی از مشکلات رفتاری رو داریم که باید بنوعی اصلاح بشه و انگار که ما و شما اصلا مغز و ذهن و سیستم حسی و… یکسانی داریم و در نتیجه باید به اتفاقات دنیای اطرافمون همون پاسخی رو بدیم که شما میدید ولی نمیدیم و در نتیجه باید رفتارمون اصلاح بشه و این وسط اصل ماجرا کلا نادیده گرفته میشه که آخه ای آدمها! اونچه در دنیای شما میگذره در مغز ما جور دیگه و بصورت متفاوتی درک میشه و در نتیجه ما هم پاسخ بسیار متفاوتی بهشون میدیم. میتونید بهش بگید اختلال/بیماری/تفاوت یا هر چی که دوست دارید و میدونم پذیرفتنش هم راحت نیست اما میشه اقلا شرایط ما رو اونطوری که هست درک کنید و تجربهای که ما بعنوان یک انسان از زندگی داریم رو بهتر متوجه بشید! ببینید در بسیاری از فیلمها و سریالها و برنامهها چقدر این کار انجام شده؟ برنامهای بوده که به شما از فکر و احساسی که ما تجربه میکنیم بگه؟ که بگه ما هم قدرت درک و فهم بسیاری مسایل رو داریم حتا اگر قادر به بیانش نباشیم؟ که تک تک ما هم مثل تک تک شما استعدادهای خودمون رو داریم و فقط باید اون رو باور و کشف کنید؟ که ما هم مثل شما این حق رو داریم که درک بشیم حتا اگر خودمون نتونیم از همون اول همه افراد رو اونطوری که باید و انتظار دارید درک کنیم؟ جوابش روشنه. مثلا در سریال معروف “بیگبنگتئوری” که میلیونها بیننده و طرفدار داره شخصیت اصلیش “شلدون” دچار اتیسم (آسپرگر) است و همه عاشقش هستن٬چرا؟ چون مشکلاتش و دنیای متفاوتی که تجربه میکنه به نظر شما افراد غیراتیستیک خیلی بامزه و عجیب و خندهدار میاد. من هم مثل شما عاشق شلدون هستم اما به دلیلی متفاوت: بخاطر اینکه میدونم و میفهمم اون هم مثل منه و کسی مثل خودم رو از تلویزیون میبینم و خب البته بامزه هم است. اما شما که نمیدونید ما واقعا جهان رو چطور تجربه میکنیم و تنها کاری که انجام میدید اینه که از این درک نشدن ما تنها سوژهای برای خنده میسازید. من هم خندیدن رو دوست دارم و هیچ اشکالی نداره به هر چیزی بخندیم اما کاش در کنارش کاری هم برای درک بهتر ما انجام بشه تا بتونیم بجای بهم خندیدن باهم بخندیم. چند وقته یک شوی عروسکی معروف در آمریکا یک کاراکتر جدید به برنامهاش اضافه کرده که دچار اتیسم است و خیلی خوبه. من عاشق اینجور برنامههای عروسکیم و از همه بیشتر هم کلاهقرمزی رو دوست دارم٬مثل خیلی از شماها! راستش دلم میخواد یک روز ببینم کسی مثل من که دچار اتیسم است با فامیل دور و پسرعمهزا و کلاهقرمزی و پسرخاله و بخصوص عزیزم ببخشید که بقول مادرم کاراکترش شبیه خودمه و… بازی میکنه٬کودکی میکنه٬اشتباه میکنه٬یاد میگیره٬میخنده و زندگی میکنه و… درست مثل من و زندگی واقعی من و هزاران کودک دیگه مثل من. تازه باور کنید میتونه کلی هم بامزه باشه و هم ما و هم شما کلی چیزهای جدید یاد میگیریم و لذت میبریم!
من و همه افراد دچار اتیسم داریم در جهانی زندگی میکنیم که با قواعدی متناسب با شرایط شما سازماندهی شده٬بنابراین طبیعیه که در همچین جهانی با قواعد و مختصاتی که برای ما پیچیدهست خیلی وقتها گیج بشیم و احساس متفاوت و جدا بودن از شما رو پیدا کنیم٬احساس درک نشدن و جدی گرفته نشدن و از همه مهمتر دیده نشدن حق و حقوق انسانیمون؛ اونطوری که باید و شاید. ما عجیب و غریب نیستیم٬ما از سیاره دیگهای نیومدیم و فقط و فقط درک و تجربه جهان در مغز ما متفاوت از درک و تجربه جهان در مغز شماست. این یک واقعیته و اقلا تا حالا هیچ آموزش یا درمانی برای تغییر این درک و تجربه منحصر به فرد ما از جهان و تبدیل کردن مغز و ذهن ما به مغز و ذهنی مشابه شما٬شمایی که دچار اتیسم نیستید وجود نداشته و نداره. اونچه که شما بعنوان اتیسم میدونید یا میشناسید تنها “یک مجموعه رفتارهای خاص و یک سری ناتوانی” نیست و نباید باشه؛ چرا که ما و شما شرایط متفاوتی داریم و بنابراین رفتارهامون با شما گاهی خیلی متفاوته. به همه دلایلی که گفته شد (و خیلی دلایل دیگه) ما مسایل و مشکلاتی داریم که اغلب زندگی رو برای خودمون و خانوادههامون و خود شما سخت میکنه در نتیجه واقعا نیازمند درک و حمایت بیشتری از طرف شما هستیم. مسلما ما نیازمند آموزش و درمانهای مناسبی هستیم تا بهتر بتوانیم از پس مسایل و مشکلاتمون بر بیاییم و در این جهان در کنار شما یه جایی برای زندگی و آیندهمون مهیا کنیم. پدرها و مادرهامون واقعا برای ما و بهتر شدن ما نهایت تلاششون رو میکنن و اونها هم به حمایت شما نیاز دارن. بهترین حمایت شما از اونها میتونه این باشه که ما و تفاوتهامون رو بهتر و بیشتر درک کنید٬ما رو به چشم افرادی که کاملا ناتوانند و هیچ امیدی هم به بهتر شدنشون نیست نبینید٬ما رو به شکل انسانهایی عجیب و غریب نبینید٬ما و کارها و رفتارهامون را با در نظر گرفتن شرایطمون ببینید و بسنجید و این آگاهی رو به دیگرانی که دربارهی ما زیاد نمیدونن انتقال بدید.
لطفا اینو بپذیرید که من و همهی فرد دچار اتیسم تنها یک مجموعه از ناتوانیهای مختلف نیستیم٬من و ما مشکلاتی داریم که بخاطر تفاوتهامون بوجود میاد ولی در عین حال تواناییهای خاص خودمون رو هم داریم که اون هم بخاطر همین تفاوتهاست! باور کنید اینطوری زندگی برای ما و شما راحتتر میشه. و البته تنها در این صورته که میتونیم بگیم و ادعا کنیم جهان جایی عادلانهتر برای زندگی همه ماست و نه فقط برای گروه اکثریتی که دچار اتیسم نیست.
حالا برای چند ثانیه چشمانتون رو ببندید. به اتیسم فکر کنید. چه چیزی به ذهنتون میاد؟ امیدوارم این سفر کوتاه تصویر ذهنی درستتر و واقعیتری از اتیسم رو برای شما به ارمغان آورده باشد.