Sunday, 5 June 2016

نگاهی به نظریات کاترین مالابو، فیلسوف فرانسوی؛ نفوذ نورولوژی در فلسفه قاره‌ای


مقاله‌ای خواندنی به قلم استاد عزیزم دکتر عبدالرحمن نجل‌رحیم که در روزنامه شرق مورخ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ منتشر شده است




در سنت فلسفه قاره‌ای در اروپا، برعکس فلسفه تحلیلی انگلیسی- آمریکایی، مقاومت خاصی برای اعتنا و پذیرش پیشرفت‌های علمی به‌ویژه در علوم شناختی و مغزپژوهی وجود دارد. حتی در بسیاری موارد مواضع ضد‌علمی یا فراعلمی از مشخصات این سنت فلسفی است. اما موج جدیدی از توجه به عصب‌پژوهی معاصر به‌طور شگفت‌آوری، در فلسفه قاره‌ای اروپا در حال نضج‌گرفتن است
یکی از نمونه‌های جالب، گرایش فیلسوف فرانسوی، کاترین مالابو، به مغزپژوهی و نورولوژی است. مالابو، شاگرد ژاک دریدا، فیلسوف ساختارشکن فرانسوی، است که در مخالفت با علوم شناختی شهرت دارد. با این سابقه، کاترین مالابو، نظریات خود را براساس ماهیت پلاستیک مغز در نورولوژی امروز مطرح و از آن دفاع می‌کند. مالابو، با صراحت و روشنی در کتاب «زخمی‌های جدید» (۲۰۰۷) می‌گوید دلیل گرایش فروید از نورولوژی به روان‌کاوی، عدم امکان دسترسی آن زمان او به کارکردهای پیچیده مغز برای فرموله‌کردن نظریه‌ای جامع درباره کارکرد پویای ذهن بوده است. به نظر مالابو، نورولوژی امروز دیگر براساس نظریه مکانیکی موضع‌شناسی کارکردی مغز قرار ندارد، بلکه بر پویایی مدارهای نورونی و پلاستیسیته مغز استوار است. پلاستیک‌بودن مغز، تعامل تاریخ طبیعی (ژنوم) با تاریخ زندگی فردی (اجتماعی- تاریخی) در محل التصاق (سیناپس)‌های بین نورون‌های مغزی را ممکن می‌کند. براین‌اساس، او کوشش‌های روان‌کاوان امروزی چون مارک سولمز را می‌ستاید که روان‌کاوی را با یافته‌های نورولوژیک جدید انطباق می‌دهند
کاترین مالابو عقیده دارد که امروز دیگر نمی‌توان بسیاری از بیماری‌های نورولوژیک چون آلزایمر، پارکینسون، سکته، صدمات و جراحات دیگر مغزی و حتی موج‌گرفتگی در جنگ‌ها را که موجب تغییرات اساسی در شخصیت، هویت و رفتار انسان‌ها می‌شود با نظریه روان‌کاوی تعبیر و تفسیر کرد. به نظر مالابو، اصل لذت فرویدی ممکن است تا حدی به تبیین ضربه‌های عاطفی پرداخته باشد، اما نمی‌تواند برای آنچه بر سر ذهن در بیماری‌هایی چون آلزایمر و پارکینسون می‌آید، توجیه قابل‌قبولی داشته باشد. او با اشاره به کارهای آنتونیو داماسیو می‌گوید حتی در مورد ضربه‌های عاطفی و هیجانی نیز می‌بایست به اختلال کارکرد مغز هیجانی توجه داشت که در بخش جلویی و میانی مغز قرار دارد که به عقیده داماسیو، بنیاد مغز منطقی ما را می‌سازد. مالابو عقیده دارد، مواجهه و آگاهی علمی از طریق نورولوژی امروز می‌تواند ما را به بینشی جدید درباره پلاستیسیته و تبدیل شکل‌‌دادن‌های مغزمان در جهت دگرگونی‌های هویتی و ذهنیتی برساند و ما را متوجه توان مقاومتی بالقوه‌مان برای رسیدن به درجه‌ای از آزادی در زندگی اجتماعی کند
به نظر مالابو پلاستیسیته مغز فقط انعطاف‌پذیری نیست. بلکه به نظر او، همان‌طوری که مغز تحت‌تأثیر محیط شکل می‌پذیرد، می‌تواند طبق طبیعت خود، نقشی از خود برجا گذارد. شکل‌پذیری با شکل‌دهی همراه است. این خصوصیت است که مغز را در معرض دگرگونی دائمی و تبدیل‌‌شدن‌‌ها قرار می‌دهد و براساس آن، ذهن نیز تغییر می‌کند. هر لحظه ساختار مغزی و ذهنی لحظه قبل می‌تواند، شکسته و ساختار نو و متفاوت بنا شود. هر دگرگونی‌ای در ذهن، وابسته به دگرگونی در مغز است. براین‌اساس خویشتنی که ساخته می‌شود، نیز در معرض تغییر دائمی قرار دارد. براساس نظریه داماسیو، مالابو می‌گوید خویشتن ما، همه‌چیز و هیچ‌چیز است. اساس اولیه خویشتن، یک گفت‌وگوی درونی در مغز است. گفت‌وگوی ساده تکراری در درون چون: «حالت چطور است؟» و پاسخی که «من خوبم». این گفت‌وگوی احوال‌پرسانه چون تپش قلب در قفسه سینه است. اطلاعی درونی از فرایند حیات در کاسه سر است. یک گفت‌وگوی درونی بین تن و جان. یک واقعه شکننده که هر لحظه ممکن است تعدیل شود یا زخم بردارد. ولی هیچ‌وقت این گفت‌وگوی درونی برای ما آشکار نمی‌شود و نمی‌توانیم آن را در آینه وجودمان ببینیم. این خاصیت شکنندگی و ناپایداری در ساختار خویشتن، در درون مغز ما تعبیه و در بیولوژی ذهنیت ما نبشته می‌شود. این ذهنیت خصوصیاتی عام دارد، همان‌طور که ماهیتی خاص، خصوصی و شخصی هم دارد که در هر فردی براساس تجربه زندگی متفاوت با دیگری است. به عقیده مالابو، سازماندهی اجتماعی ما نیز شباهت ساختاری با سازماندهی مغز ما دارد. به نظر او در مفهوم جامعه نیز هیچ‌گونه استعلایی وجود ندارد. در جامعه نیز همان اندازه پلاستیسیته وجود دارد که در مغز ما نیز هست. یعنی ما در جامعه‌ای با خصوصیات پلاستیک زندگی می‌کنیم، همان امکانات و محدودیتی که در مغزمان وجود دارد، در جامعه نیز می‌توان انتظار داشت. همان‌طور که در مغزمان سازماندهی پیچیده‌ای از ارتباطات نورونی را شاهدیم، جامعه ما هم سازماندهی نورونی دارد. هر دو، هم مغز و هم جامعه، سازمانی بسته دارند، بدون اینکه استعلایی وجود داشته باشد. ولی این سازمان بسته به این معنا نیست که در آن آزادی و دستیابی به اهداف فردی، اجتماعی و مقاومت در مقابل تحمیلات محیطی وجود نداشته باشد. در چنین دنیایی که تا اندازه‌ای نیز هگلی هم هست، نه آزادی بی‌حدوحصری هست، نه تقدیر تام‌وتمامی، بلکه از هر دو آنها در حد تاب‌وتوان سازمان پلاستیکی مغز و جامعه وجود دارد. زیرا درعین‌حال که فرم می‌پذیرد، فرم هم می‌دهد
مالابو تلاش دارد تا با بهره‌گیری از دیالکتیک هگلی، نظریات هایدگر و دریدا نظریه‌ فلسفی جدیدی با ارجاع به پلاستیسیته مغز بسازد. او با خوانشی از کارهای نورولوژیست‌ها و عصب‌پژوهانی بنام مانند آنتونیو داماسیو، ژوزف لیدو، الیور ساکس و اریک کندل، نظریه خود را استوار می‌کند. به‌نظر مالابو، فرم‌پذیری (پلاستیسیته) مغز، از ما انسان‌هایی مطیع و رام در برابر شرایط دیکته‌شده از سوی نظام موجود اجتماعی نمی‌سازد. بلکه به ما اجازه تغییر، دگرگونی و مقاومت در مقابل فشارهای محیطی می‌دهد
مالابو می‌گوید خواندن کتاب‌هایی در زمینه نورولوژی به او کمک کرده است تا افکار فلسفی خود را درباره مرگ تغییر دهد و دگرگونی در ایده هایدگری زیستن به‌سوی مرگ و نیستی ایجاد کند. براین‌اساس که به روایت نورولوژیست‌ها هر لحظه زندگی آبستن دگرگونی و مسخی در ماهیت بودن و هستی انسان است که بر اثر آسیب‌های مغزی ممکن می‌شود؛ اتفاقاتی که ذهن را در هم می‌شکند ولی نشانه‌ای از مرگ و نیستی کامل ندارد، ولی در خود امکانی برای زیستن به طریقی دیگر در قالب ذهنیتی متفاوت به وجود می‌آورد. حتی یک تکان مغزی هم می‌تواند ذهنیتی را منهدم و به سوژه‌ای دیگر بدل کند. واقعیت مواجهه با مرگ، مقوله‌ای متفاوت با این دگرگونی و تبدیل‌شدن‌هاست؛ واقعیتی که ما در هر لحظه در معرض تبدیل‌شدن به کس دیگر و سوژه‌ای دیگر باشیم. برای مثال وقتی داماسیو درباره بیمار خود، «الیوت» می‌گوید که دیگر «الیوت» نیست، بلکه کس دیگری شده است. بنابراین این ذهن است که مواجه با خطر ازدست‌دادن خود در هر لحظه است. این موضوعی کاملا متفاوت با مردن است، پدیده‌ای ترسناک است، اما واقعیت دارد، درعین‌حال که ما هیچ‌وقت آماده پذیرفتن آن نیستیم. همچون وقتی که یکی از عزیزان ما دچار بیماری آلزایمر می‌شود و ما در مقابل آن بی‌دفاع و ناتوان می‌مانیم. اما امروزه دیگر فاصله و تفاوتی بین بیماری‌های مغزی و روانی وجود ندارد؛ هردو ماهیتا یکی هستند. چه ضربه‌های عاطفی، موج‌گرفتگی در میدان جنگ، گروگان‌گیری، بمباران و بلایای طبیعی باشد، چه بیماری‌های نورولوژیکی مثل آلزایمر و پارکینسون، همه آنها صدمات و آسیب‌های مغزی ایجاد می‌کنند
کاترین مالابو در کتاب «درباره مغز خود چه کاری باید بکنیم؟» (۲۰۰۸) می‌نویسد ما هنوز کشفیات انقلابی را که در 50 سال گذشته در زمینه مغزپژوهی صورت گرفته نفهمیده‌ایم. او با ژان پیر شانزو هم‌آواز می‌شود که انسان نورونی هیچ آگاهی‌ای از مغز خود ندارد و آنچه ما باید به‌عنوان انسان امروزی از پلاستیک‌بودن مغز خود بدانیم، نمی‌دانیم. زیرا به ما این‌چنین القا می‌شود که مغز ما انعطاف‌پذیر است، بنابراین مغزی تابع شرایط اجتماعی محیط داریم و هرطور که محیط اقتضا کند، مغز ما می‌تواند خود را با آن تطبیق دهد. درحالی‌که چنین نیست. مغز ما انعطاف‌پذیری بلاشرط ندارد. از طرفی همان‌طور که می‌تواند شکل عوض کند، تا حدی نیز فرم‌پذیری را در سازماندهی سیناپسی بین‌نورونی خود قبول می‌کند. ولی باید آگاه باشیم که پلاستیسیته مغز، به‌معنای شرکت فعال مغز در شکل‌دهی خود است. هر مغزی تاریخ خودش را می‌سازد. ما مغز خود هستیم و به‌عنوان انسان در همه احوال در حال ساختن مغز خود هستیم و در شکل‌پذیری پلاستیک مغزمان شرکت فعال، اما اغلب ناآگاهانه داریم. این به این معناست که به نحوی ما از بدو تولد، تاریخ و معنای خود را از زندگی توسط مغزمان می‌سازیم. مالابو عقیده دارد آگاهی به پلاستیک‌بودن مغز ما، پی‌بردن به مقاومت مغز ما در مقابل توقعات نابجای نظام‌های اجتماعی موجود است که سعی در انعطاف‌پذیر جلوه‌دادن بی‌حدوحصر مغز انسان نورونی برای پیشبرد برنامه‌های سیاسی نئولیبرالی خود دارند. به نظر او، این غلبه ایدئولوژیکی در نظام موجود است که اجازه نمی‌دهد تا این نیروی مقاومت طبیعی که در سازماندهی مغز ما و در شکل‌گیری پلاستیکی مغز ما نهادینه شده و در طبیعت ما استقرار یافته، شناخته و دانسته شود. او عقیده دارد که نظام‌های کاپیتالیستی مستقر امروزی برای تداوم اقتدار خود، انسان‌های نورونی تابع و مطیعی را می‌خواهند و از خصوصیت پلاستیسیته مغزی آنها تنها ماهیت انعطاف‌پذیری آن را تبلیغ می‌کنند تا جامعه‌ای منطبق با ایدئولوژی خود و انسان‌های نورونی بی‌اختیار و تابع نظم خود بسازند. انسان‌های نورونی‌ای که هیچ خبری از ساختار پلاستیک و مقاوم مغز خود و از تاریخی که به ساختار درون‌مغزی آنها تبدیل شده، ندارند؛ تاریخی که برخاسته از پلاستیسیته مغز ما انسان‌هاست.
مالابو با پرداختن به این وجه از کارکرد مغز سعی می‌کند تا سیاست و فرهنگ امروز را با علم مغزپژوهی، به‌عبارتی با طبیعت آشتی دهد. او تأکید دارد که ما پلاستیک‌بودن مغز خود را با انعطاف‌پذیری صرف اشتباه نگیریم. به ‌نظر او توانایی واقعی انسان نورونی امروز باید آگاهی و شناخت کامل از ماهیت پلاستیسیته مغزش باشد که قدرت مقاومت در برابر سلطه نظام‌های اجتماعی امروز را ممکن می‌کند؛ قدرتی که در جهان نولیبرالی امروز اغلب نادیده گرفته می‌شود